خاطره ای از شهید - صفحه 4

خاطره ای از شهید
خاطره‌‌ای از شهید «عبدالمجید قنبری باغستانی»

وقتی امام(ره) و اهل بیت(ع) بشارت شهادت را آوردند

مادر شهید تعریف می‌کند: چند شب قبل از شهادتش یا همان شب شهادت، خواب امام خمینی‌(ره) را دیدم که با چند آقای نورانی به خانه‌ی ما آمده بودند! حیاط خانه با حضور آن‌ها بسیار روشن شده بود. هر چهار نفرشان به اتاق عبدالمجید به راه افتادند.
خاطره‌‌ای از شهید «سید عبدالحسین عمرانی»

روایتی از شهید عمرانی؛ از نماز شب تا ایثار در سرما

همرزم شهید تعریف می‌کند: در هوای سرد و استخوان سوز دب حردان که آب وضو سریع روی دست و صورت یخ می‌زد، وضو می‌گرفت و با همین پلیور نه چندان ضخیم برمی‌گشت و نماز شب می‌خواند. با این که خسته بود گاهی جای نفر بعدی هم پاس بخش می‌شد تا او استراحت کند.
خاطره‌‌ای از شهید «محمد ناجی»

پیش‌بینی شهید از آخرین دیدار

خواهر شهید تعریف می‌کنند: در این دیدار، شهید به خانواده گفت که ممکن است این آخرین دیدارش باشد و دیگر بازنگردد. همان‌طور که خودش پیش‌بینی کرده بود، این دیدار آخرین دیدار بود.
خاطره‌‌ای از شهید «علی سقایی»

روایتی از ایمان، مقاومت و عشق به انقلاب

والدین شهید تعریف می‌کنند: در اوایل روزهای انقلاب، یکی از شب‌ها طبق معمول برای پخش اعلامیه از خانه بیرون رفت، اما دو روز از او خبری نشد و نمی‌دانستیم کجا رفته است. خانواده برای پیدا کردنش تمام آبادان و خرمشهر را جست‌وجو کردند، اما اثری از او پیدا نکردند.
خاطره‌‌ای از شهید «عیسی نیکان»

شهیدی که نماز، ستون زندگی‌اش بود

همسر شهید تعریف می‌کند: او با فرزندانش بسیار مهربان بود؛ برایشان کتاب داستان می‌خرید و همیشه برایشان می‌خواند. سوره‌های قرآن و نماز را از همان کودکی به آن‌ها یاد می‌داد و می‌گفت؛ بچه‌ها باید از کودکی با این مسائل آشنا شوند. همیشه بر نماز خواندن فرزندانش تأکید داشت.
خاطره‌‌ای از شهید «محمدزمان آشوری»

قولی که در جبهه جا ماند

خواهر شهید تعریف می‌کند: یک روز نامه‌ای از او به دستمان رسید. در نامه نوشته بود؛ غصه نخورید، حالم خوب است و به زودی برمی‌گردم. او گفته بود که برمی‌گردد، اما هرگز به وعده‌اش عمل نکرد.
خاطره‌‌ای از شهید «حسین نظری»

محبت شهید/ اشک‌های برادری از سرزمین دیگر

پدر شهید تعریف می‌کند: شهید اخلاق بسیار پسندیده‌ای با اقوام و همسایه‌ها داشت. حتی یک تبعه افغانستانی که شهید محبت و کمک زیادی به او کرده بود، پس از شهادت پسرم مانند یک برادر برایش اشک می‌ریخت و گریه می‌کرد.
خاطره‌‌ای از شهید «غلام رنجبر خیرآباد»

روایت همرزم شهید رنجبر از خاطرات جبهه/ ماجرای کلاه دشمن

همرزم شهید تعریف می‌کند: وقتی می‌خواستم بروم و تیربار را خاموش کنم، یک کلاه عراقی برای محافظت بر روی سرم گذاشته بودم و یادم رفته بود آن را بردارم، بچه‌ها هم به همین خاطر من را با عراقی‌ها اشتباه گرفته بودند و من هم غافل از این قضیه با فریاد زدن و صدا زدن غلام به طرف او رفتم.
خاطره‌‌ای از شهید «شنبه وطن‌خواه»

شوق شهادت در چشمان فرزندم موج می‌زد

مادر شهید تعریف می‌کند: شوق شهادت در چشم‌های شنبه موج می‌زد و این را بارها از راز و نیاز شبانه‌اش با خداوند شنیده بودم. خداوند هم دل پسرم را نرنجاند و او را به آرزوی دیرینه‌اش رساند.
خاطره‌‌ای از شهید «عبدالمجید قنبری باغستانی»

جوانانی که ایمان‌شان سنگرشان بود

مادر شهید تعریف می‌کند: جوان‌های پرشور و انقلابی با مشت‌های گره کرده شعار می‌دادند و مامورین امنیتی، هم دیوانه‌وار تیراندازی می‌کردند تا جمعیت متفرق بشوند ولی فایده‌ای نداشت که نداشت.
خاطره‌‌ای از شهید «علی صادقی»

شهیدی که دفاع از وطن را وظیفه شرعی خود می‌دانست

پدر شهید تعریف می‌کند: با شروع انقلاب در راهپیمایی‌ها شرکت می‌کرد و اعلامیه‌های امام را در روستا پخش می‌کرد. فعالیت‌هایش بسیار چشمگیر بود. او عضو پایگاه بسیج در روستای بهمنی بود. درسش را نیمه‌ تمام رها کرد و رفتن به جبهه را وظیفه شرعی خود می‌دانست.
خاطره‌‌ای از شهید «عبدالمجید قنبری باغستانی»

شهید طلبه‌ای که معنویت را با خود به خانه می‌آورد

مادر شهید تعریف می‌کند: عبدالمجید هر وقت از مرخصی می‌آمد برای همه کتاب احکام می‌آورد، به معنویت خیلی اهمیت می‌داد. از جبهه که برمی‌گشت زیر کولر آبی نمی‌خوابید، حصیری می‌انداخت توی حیاط و استراحت می‌کرد. می‌گفت؛ دوستانم زیر تیر و ترکش و آتش هستند آن وقت من زیر کولر بخوابم؟
خاطره‌‌ای از شهید «علی اسپرم»

آرزو دارم در راه اسلام شهید شوم

پسر عمه شهید تعریف می‌کند: شهید همیشه می‌گفت؛ تنها یک آرزو دارم، اینکه در راه اسلام شهید شوم و سربلند باشم. در آخر هم شهادت نصیبش شد و جانش را در راه اسلام فدا کرد. همیشه با هم درد و دل می‌کردیم. هر دو آرزو داشتیم شهید شویم اما شهادت نصیب من نشد.
خاطره‌‌ای از شهید «عبدالله احمدی‌زاده شغویی»

می‌خواهم با شهید شدنم به معشوق واقعی برسم

دوست و همکار شهید تعریف می‌کند: شهید به من گفت؛ من عاشق شهادتم و می‌خواهم با شهید شدنم به معشوق واقعی برسم، تا زمانی که به شهادت برسم به جبهه می‌روم.
خاطره‌‌ای از شهید «مصیب عارف‌نیا»

اولویت دادن شهید به نماز در تمام لحظات زندگی

دوست و همکار شهید تعریف می‌کند: گوشه‌ای نشستیم تا نماز جماعت اقامه شود و از آن جایی که شهید، قلب و نیت پاکی داشت، به خواست خداوند متعال، همان فردی که باید آخرین امضا را بر روی اوراق ما می‌زد همان لحظه به مصلی آمد و نزدیک ما نشست.

معرفی کتاب| بی‌خداحافظی برگرد

کتاب «بی‌خداحافظی برگرد» به اهتمام «اعظم پشت مشهدی» گردآوری و تالیف شده است که به صورت زندگینامه و خاطراتی از شهید «قنبر زارع تازیانی» می‌باشد.
خاطره‌‌ای از شهید «حسین احمدی طیفکانی»

زندگی در مسیر مهربانی و ایثار

همسر شهید تعریف می‌کند: کمک به دیگران را دوست داشت و همیشه به اندازه توانش به نیازمندان کمک می‌کرد. گاهی که در ایستگاه شهید میرزایی به‌ عنوان جانشین فرمانده مشغول بود، از من می‌خواست غذایی آماده کنم تا برای سربازان ببرد.
خاطره‌‌ای از شهید «حسین روشی»

نوحه‌خوان امام حسین(ع) و سنگرساز دفاع مقدس

مادر شهید تعریف می‌کند: او نوحه‌خوان مراسم‌های امام حسین (ع) بود و ارادتی ویژه به اهل‌بیت (ع) داشت. عاشق علم و تقوا بود و پیروی از ولایت‌فقیه را بر خود واجب می‌دانست. وقتی تصمیم گرفت به جبهه برود، تمام اختیارات را به خود او سپردیم.
خاطره‌‌ای از شهید «یوسف دقت»

شهیدی که سد راه منافقین بود

همرزم شهید تعریف می‌کند: یوسف جوانی بود که مورد غضب گروهک روسیاه منافقین و گروه تروریست اشرف دهقان قرار داشت. همیشه با آن‌ها جنگ فرهنگی و لفظی داشت. این گروهک‌ها افراد پاک و ناب را برای ترور انتخاب می‌کردند و...
خاطره‌‌ای از شهید «سید عبدالحسین عمرانی»

ما بچه‌های ثارالله هستیم

همرزم شهید تعریف می‌کند: لای منگنه گیر کرده بودیم و راه پس و پیش نداشتیم. خدا خیرش بدهد یکی از بچه‌ها شهامت به خرج داد و با پرچم لشکر ثارالله روی خاکریز رفت و داد زد؛ تیراندازی نکنید ما خودی هستیم، ما بچه‌های ثارالله هستیم.
طراحی و تولید: ایران سامانه