مادر شهید تعریف میکند: حرفش را کامل نمیگفت انگار میخواست چیزی بگوید. بالاخره حرفی که تو گلویش گیر کرده بود را آمد که بگوید و گفت: «میخواهم به جبهه بروم، اجازهاش را میدهی؟...»
مادر شهید تعریف میکند: سربازها با دیدن این صحنه غلامعباس را دعوا کردند که چرا همچین کاری کرده است. شهید به سربازها گفت: «ناراحت نباشید پس از رفتن ما آن قدر این گلها بروید که دنیا گلستان شود...»
برادر شهید تعریف میکند: «مرتب در مراسمهای عزاداری شرکت میکرد و از عاشقان اباعبدالله(ع) بود. پیرو خط رهبری بود و ساده زیستن را به بقیه چیزها ترجیح میداد...»
فرزند شهید تعریف میکند: «همیشه برایمان شیرینی و سوغاتی میآورد. راستش نمیدانم کدام یک از خاطراتم را بگویم، در دل من پر از خاطره است. خاطراتی که از پدری همچون او دارم. پدری که برای من مانند فرشته بود...»
همسر شهید تعریف میکند: وقتی به او اعتراض کردم که چطور من را با یک بچه میخواهد تنها بگذارد و برود گفت: «موقعیت، موقعیت جنگ است و اسلام در خطر میباشد ...»
پدر شهید تعریف میکند: "هر وقت میخواستم به بندرعباس بروم او هم همراهم میآمد، به شهید گفتم: «چرا همراهم به بندرعباس میای؟» او گفت: «میآیم تا در راه دین شهید شوم»..."
پسر عموی شهید تعریف میکند: «یک شب که با هم در سنگر بودیم گفت شما استراحت کنید و من فهمیدم که میخواهد با خدای خود خلوت کند و همان گونه که مشغول پاسداری بود از راز و نیاز با خدا غافل نمیشد...»
پدر شهید تعریف میکند: در روزهای اول به خاطر سوختگی کامل پیکر، هویت خلیل تایید نشده بود. بعد از انجام آزمایشهای پزشکی از ما پرسیدند: «خلیل دندان آسیاب سمت چپش را کشیده؟» خیلی تعجب کردم چون...
نوه شهید تعریف میکند: «مادربزرگم فردی دست و دلباز بود و همیشه به نیازمندان کمک میکرد. یک روز یک فرد فقیر که دو فرزند هم داشت همراه با فرزندانش به در خانه شهید آمدند و ...»
فرزند شهید تعریف میکند: «با بچههایش مهربان بود و دلسوزانه رفتار میکرد. همیشه خوشرو بود. در زندگی همسری خوب برای شوهرش و مادری فداکار برای فرزندانش بود.»
پدر شهید تعریف میکند: «من و مادرش خیلی دوست داشتیم به دنیا آمدن فرزندش را ببینیم که متاسفانه این اتفاق باعث شد نتوانیم بچهدار شدن دخترمان را ببینیم و...»
مادر شهید تعریف میکند: «پسرم خیلی مهربان و دلسوز بود، برای دفاع از ناموس و کشورش جانش را فدا کرد و همیشه شهادت آرزویش بود که در نهایت هم به آرزویش رسید.»
برادر شهید تعریف میکند: «اسکندر با دوستش مشغول بازی بود که نزد ما آمد و گفت "گرسنهام است"، مادرم گفت "هیچ چیزی برای خوردن نداریم، الان برایت آب آنار آماده میکنم تا بخوری"، اسکندر با اینکه خیلی خسته بود هیچ اعتراضی نکرد و نان را در آب انار ریخت و خورد.»
پدر شهید تعریف میکند: «شهید علاقه خیلی زیادی به تربیت اهل خانه و فامیل نسبت به فرایض دینی مخصوصاً یادگیری قرآن کریم داشت. حتی یکی از اتاقهای منزلش را به برگزاری جلسات قرآنی اختصاص داده بود.»
فرزند شهید تعریف میکند: «زمان سربازی رفتنش فرا رسید و تصمیم گرفت به خدمت مقدس سربازی برود. پدرم زمانی که میخواست به سربازی برود از پدر و مادرش اجازه گرفت و دست آنان را بوسید و گفت: "شما بزرگ من هستید، برایم دعا کنید."»
مادر شهید تعریف میکند: «جوان با احساس و مهربانی بود. پسرم محمد هر زمان که صحبت از جبهه و جنگ میشد با اطمینان قلبی میگفت: "من شهید میشوم" و سرانجام به آرزوی دیرینهاش رسید و ...»
فرزند شهید تعریف میکند: «در بین مسیر، مسافری بود که در مقدار کرایه با راننده به توافق نرسیده بود و راننده میخواست مسافر را بین راه پیاده کند. شهید با راننده صحبت میکند و به او میگوید شما نباید این بنده خدا را بخاطر کرایه پیاده کنید. پدرم واسطه آن مسافر شد و ...»