خاطره ای از شهید - صفحه 3

خاطره ای از شهید
خاطره‌‌ای از شهید «ناصر پورشنبه»

شهیدی که در اولین روز بهار جاودانه شد

پدر شهید تعریف می‌کند: ناصر پسر بسیار خوب و عاقلی بود و در کار کشاورزی و باغداری خیلی به من کمک می‌کرد. عاشق سربازی و خدمت به کشورش بود و به محض اینکه زمان خدمتش فرا رسید، بلافاصله خودش را برای رفتن آماده کرد.
خاطره‌‌ای از شهید «محمد دادیان»

عشق خالصانه‌اش به امام او را به جهاد حق علیه باطل کشاند

خواهر شهید تعریف می‌کند: جلوی تلویزیون می‌نشست و مشتاقانه به سخنان امام گوش فرا می‌داد. او به عشقی که در وجودش به حضرت امام داشت می‌بالید به خاطر آن به جهاد حق علیه باطل رفت و مظلومانه به شهادت رسید.
خاطره‌‌ای از شهید «محمد دادیان»

اعزامی که به تعویق افتاد، اما متوقف نشد

زن برادر شهید تعریف می‌کند: خانواده‌اش وقتی با خبر شدند، به محل اعزام رفتند و او را برگرداندند. با این‌ حال، همچنان به‌ عنوان بسیجی فعالیت می‌کرد و آرزوی حضور در جبهه را داشت.
خاطراتی از شهدای ماه مبارک رمضان

خواب شب احیاء ماه رمضان

همسر شهید «محمدعلی یوری» نقل می کند: شب احیا ماه رمضان که از مصلی به خانه آمدم آن شب خوابی دیدم که یک شهید بالای سر من ایستاده و می گوید: بلند شو و این گوسفند را بکش و تقسیم کن، شوهرت از بلا دفع شده است.
خاطره‌‌ای از شهید «علی گشویی‌زاده»

غیرت و نوع دوستی شگفت‌انگیزی داشت

خواهر شهید تعریف می‌کند: یادم هست علی آن زمان تنها 15 سال داشت، اما غیرت و نوع‌دوستی‌اش به قدری شگفت‌انگیز بود که هر کسی را تحت تأثیر قرار می‌داد. وقتی می‌دید مردم در حال ساختن سنگرها هستند، بی‌درنگ به کمکشان می‌شتافت.
خاطره‌‌ای از شهید «صادق کهوری»

شهید، پاسدار امانت و شرافت

همسر شهید تعریف می‌کند: شهید، مردی از جنس صداقت و راستی بود. یک روز، نزدیک به یک قابلمه طلا پیدا کرد و آن را به خانه آورد. هیچ‌ چیز نتوانست مانع از تلاش او برای یافتن صاحب آن طلاها شود. روزها و شب‌ها گذشت.
خاطره‌‌ای از شهید «عبدالمحمد عراقی‌زاده»

شهیدی که بخشش را در عمل نشان داد

پدر شهید تعریف می‌کند: شهید نیز مقاله‌ای نوشت و آن را در مراسم خواند. مقاله او به عنوان بهترین مقاله انتخاب شد و در آن زمان 30 تومان به عنوان جایزه دریافت کرد. پسرم پس از دریافت جایزه، آن پول را بین دوستانش تقسیم کرد.
خاطره‌ای به مناسبت سالروز شهادت شهید «عبدالرسول گرزین»

ما باید یار و یاور امام خمینی باشیم

پدر شهید «عبدالرسول گرزین» نقل می کند: در مورد قدرت های شیطانی می گفت: آنقدر باید بجنگیم تا این شیطان ها را بیرون کنیم و می گفت: این جنگ به ما تحمیل شده و ما باید یار و یاورامام خمینی باشیم و به فرمان او گوش دهیم.
خاطره‌‌ای از شهید «خانعلی ملایی سیروئی»

شهیدی که با قرآن مأنوس بود و با شهادت ماندگار شد

فرزند شهید تعریف می‌کند: پدرم بسیار پایبند نماز و روزه بود. همیشه قرآن می‌خواند و دستانش برای دعا رو به آسمان بلند می‌شد. تا جایی که سنم اجازه می‌دهد و پدر را به خاطر دارم، همیشه او را مردی باایمان و مهربان شناخته‌ام.
خاطره‌‌ای از شهید «محمد تاجدینی»

عروسی که همسرش را برای شهادت بدرقه کرد

مادر شهید تعریف می‌کند: سه ماه بعد که برگشت، دختر خاله‌اش را به عقدش درآوردیم، اما شوق جبهه هنوز در دلش بود. به همسرش گفته بود که اجازه رفتن بدهد، و او هم با دستان خودش لباس رزم بر تن شوهرش کرد و راهی‌اش ساخت.
خاطره‌‌ای از شهید «بختیار شهریاری کوتک»

خوابی که شفا داد!

همسر شهید تعریف می‌کند: پس از چندین بار عمل جراحی امیدم را از دست داده بودم و گمان می‌کردم دیگر قادر به راه رفتن نیستم. تا اینکه یک شب همسرم را در خواب دیدم که با یک ظرف حاوی شیر برنج وارد اتاقم می‌‌شود.
خاطره‌‌ای از شهید «مجید بلبل»

شهیدی که حین شهادت لبخند به لب داشت

پسر عموی شهید تعریف می‌کند: وقتی وارد غسالخانه شدم و پیکر پاک مجید را دیدم در آن لحظات غیرقابل وصف دیدم که چهره‌اش همان چهره‌ای بود که هفته قبل از شهادتش به من گفته بود که لبخندم را فراموش نکن و دقیقاً همان چهره را داشت.
خاطره

شهید فرخی‌نژاد؛ نماد تربیت اسلامی و قرآنی

دوست شهید تعریف می‌کند: اسماعیل هم مثل پدر و مادرش خیلی با ادب و با شخصیت بود. وقتی به بهانه‌ی مدرسه رفتن با او دوست شدم پی بردم که تربیت اسلامی و قرآنی دارد. اسماعیل بر خلاف خیلی از بچه‌های محله، اخلاق‌گرا و بسیار پایبند به شئونات اسلامی بود.
خاطره‌‌ای از شهید «محمد آبسواران»

شهید آبسواران با قلبی بزرگ و دست‌هایی سخاوتمند

همسر شهید تعریف می‌کند: همسرم شجاع و دلیر بود و از هیچ کس جز خداوند نمی‌ترسید. محمد بسیار بخشنده بود و هرآنچه داشت را بی‌دریغ به مردم مستضعف می‌بخشید.
خاطره‌‌ای از شهید «ابراهیم خاکی‌زاده»

شهیدی که برای درس خواندن به ساحل می رفت

برادر شهید تعریف می‌کند: یادم هست بیشتر اوقات برای درس خواندن به ساحل می‌رفت و اهمیت زیادی به درس و تحصیل می‌داد. همین علاقه و اشتیاقش به درس باعث شد که پس از پایان تحصیلات، برای آموزش علم به دیگران، سربازی را در قالب سرباز معلمی انتخاب کند.
خاطره‌‌ای از شهید «علی سایانی»

شهیدی که قرآن را در زندگی خود جاری کرد

پدر شهید تعریف می‌کند: وقتی به خانه آمد، به او گفتم؛ باباجان، چرا به ما چیزی نگفتی؟ اگر خبر می‌دادی، می‌توانستم راهنمایی‌ات کنم. شهید با لبخند جواب داد؛ پدرجان، مهم این است که اخلاق، رفتار و اعمالمان قرآنی باشد.
خاطره‌‌ای از شهید «احمد سالاری»

شهیدی که برای دفاع از وطن، میدان نبرد را انتخاب کرد

برادر شهید تعریف می‌کند: دیدم که احمد با دو نفر از بسیجی‌ها مشغول صحبت است. همان لحظه خمپاره‌ای نزدیکشان فرود آمد، اما خوشبختانه آسیبی ندیدند. همانجا بود که فهمیدیم احمد برای دفاع از وطنش مصمم است و خودش را برای جنگ آماده کرده است.
خاطره‌‌ای از شهید «عبدالله مرادی»

پاسداری از دین و وطن؛ راهی که پسرم با افتخار رفت

مادر شهید تعریف می‌کند: به او گفتیم؛ هنوز وقت خدمت رفتنت نرسیده. اما او با اطمینان پاسخ داد؛ من باید برای دفاع از دین و میهنم به خدمت بروم و تا وظیفه‌ام را کامل انجام ندهم برنمی‌گردم.
خاطره‌‌ای از شهید «غلام داوری»

پیش از اعلام رسمی شهادت، پدرم همه چیز را می‌دانست

برادر شهید تعریف می‌کند: خودم از زبان پدرم شنیدم که می‌گفت؛ حدود دو یا سه روز قبل از اینکه خبر شهادت فرزندم را رسماً توسط مسئولین وقت بشنوم در خواب دیدم که غلام شهید شده و حتی اطلاع داشتم که از کدام قسمت بدنش نیز مجروح شده است.
خاطره‌‌ای از شهید «غلام دم‌شناس»

مسیری که به شهادت ختم شد

مادر شهید تعریف می‌کند: پانزدهم دی ماه سال 1358 بود که به تحریک ضد انقلابیون بین مردم درگیری صورت گرفته بود. از غلام خواستم که پدرش را به درمانگاه ببرد، اما حاضر به رفتن نشد چون با بچه‌ها در مسجد قرار گذاشته بود و هر چه به او گفتیم که همه جا نا‌امن است بیرون از خانه نرود، قبول نکرد.
تازه‌ها
طراحی و تولید: ایران سامانه