خاطره ای از شهید - صفحه 7

خاطره ای از شهید
خاطره‌‌ای از شهید «کیوان اویس»

شهید «اویس» همیشه آماده رزم و شهادت بود

همرزم شهید تعریف می‌کند: شهید اخلاق بسیار خوبی داشت. او و سایر همرزمان هیچگاه از دشمن نمی‌ترسیدند. همیشه لباس رزم را پوشیده و آماده جنگ و شهادت بودند...
خاطره‌‌ای از شهید «منصور فرخی‌نژاد»

ماجرای شفای شهید به دست امام رضا(ع)

مادر شهید تعریف می‌کند: وقتی که رسیدیم برای زیارت به حرم امام رضا(ع) رفتیم و بعد از زیارت شهید گفت که می‌خواهد شب را در حرم بخوابد. فردایش که از خواب بیدار شدیم دیدم که شهید...
خاطره‌‌ای از شهید «حسین کامرانی کشکویی»

شهیدی که با اهدای خون جان یک نفر را نجات داد

برادر شهید تعریف می‌کند: شهید چند سال قبل از شهادتش یک کار ثواب دور از چشم خانواده انجام داده بود و هیچ کدام از افراد خانواده از این کارش خبر نداشتند تا اینکه بعد از شهادتش یک خانواده‌ای درب منزل‌مان آمد و...
خاطره‌‌ای از شهید «مهدی حیدری‌پور سرخایی»

اهمیت ویژه برای انجام فرائض دینی در رفتار شهید «حیدری‌پور»

خواهر شهید تعریف می‌کند: همیشه یک دفترچه همراهش بود که در آن تمام نمازهایی که نخوانده بود را می‌نوشت تا با نگاه کردن به آن به یاد آورد که چه نمازی را نتوانسته بخواند.
خاطره‌‌ای از شهید «ولی شهبازی سرگزی»

شهیدی که برای رفتن به جبهه مصمم بود

پدر شهید تعریف می‌کند: آن زمان آنقدر شوق به جبهه رفتن در جوانان زیاد بود که پسر من نیز از آن مستثنی نبود اما من به دلیل سن کمی که داشت مانع رفتنش می‌شدم که او شکایت مرا نزد امام جمعه شهر بُرد تا شاید...
خاطره‌‌ای از شهید «اسماعیل فرخی‌نژاد»

در حالی که ذکر یا اباالفضل(ع) بر لب داشت به شهادت رسید

پدر شهید تعریف می‌کند: سرانجام آن ترکشی که ماموریت داشت او را به معبود و معشوقش برساند از راه رسید و اسماعیل در حالی که ذکر مبارک یا اباالفضل(ع) بر لب داشت از فرش به عرش پر کشید و...
خاطره‌‌ای از شهید «غلامرضا سهرابی»

شهید انقلابی

خواهر شهید تعریف می‌کند: یک روز که به خانه آمده بود متوجه شدیم که دست و صورتش سوخته است وقتی ماجرا را پرسیدیم فهمیدیم که او در حال ساخت کوکتل مولوتوف جهت حمله به رژیم طاغوت زخمی شده است. گاهی اوقات مادرم...
خاطره‌‌ای از شهید «علی فردوسی»

شهید مبارزه با اشرار

برادر شهید تعریف می‌کند: آن روز پست نگهبانی داشت، ما عروسی بودیم که یکی از اقوام خبرش را آورد و گفت؛ علی تو درگیری با قاچاقچیان به شهادت رسیده. بغض گلویم را گرفت و...
خاطره‌‌ای از شهید «سید عبدالحسین عمرانی»

شهیدی که جبهه از او عارف و زاهد ساخته بود

خواهر شهید تعریف می‌کند: جبهه، اخلاق سید عبدالحسین را تغییر داد، نگاهش که می‌کردم لذت می‌بردم. جبهه از او عارف و زاهد ساخته بود. بعد از شهادتش، سید عبدالرضا حدیث قدسی نشانم داد و ...
خاطره‌‌ای از شهید «سید خلیل افروغ»

شهیدی که مرام پهلوانی را به دوستانش آموخت

مادر شهید تعریف می‌کند: شهید همیشه به بچه‌ها می‌گفت؛ هیچ موقع خودتان را برای قهرمان بودن مجبور نکنید و برای قهرمانی دست به هر کاری نزنید چون این مقام‌ها گذری است، سعی کنید پهلوان باشید تا ماندگار شوید.
خاطره‌‌ای از شهید «رقیه رودباری»

ما رهرو حضرت زینب(س) هستیم

فرزند شهید تعریف می‌کند: مادرم می‌گفت؛ خرمشهر تنها نمی‌ماند چون ما مادران رهرو حضرت زینب(س) هستیم و فرزندانمان رهروان حضرت علی‌اکبر(ع) هستند.
خاطره‌‌ای از شهید «حاجی کریمی»

درخواست یک شهید: پس از شهادتم لباس سیاه نپوشید

خواهر شهید تعریف می‌کند: شهید به من گفت؛ مرگ و زندگی دست خداست ولی دوست دارم اگر شهادت قسمتم شد شما لباس سیاه نپوشید و سوگواری نکنید.
خاطره‌‌ای از شهید «منصور آتش‌فراز»

پدر مانند کوه محکم و استوار باش

پدر شهید تعریف می‌کند: به شهید گفتم سه تا پسر دارم که دو نفرشان به جبهه رفته‌اند و اگر تو هم بروی من تنها می‌شوم. شهید گفت؛ بابا این کوه را می‌بینی؟ مانند این کوه محکم و استوار باش.
خاطره‌‌ای از شهید «موسی اجدادزاده»

خاک کربلا، هدیه‌ای به پدر

پدر شهید تعریف می‌کند: «موسی مقداری از خاک کربلا را برایم آورده بود و آخرین حرفش این بود که دعا کنید در همین خاک شهید شوم...»
خاطره‌‌ای از شهید «خلیل تختی‌نژاد»

شیرینی شهادت

دوست شهید تعریف می‌کند: «شهید چند ماه قبل از شهادتش با یک جعبه شیرینی اومدن و به ما شیرینی تعارف کردند. زمانی که ایشان شیرینی را آوردند ما بهشون گفتیم شیرینی نامزدیته؟! که ایشان برگشت و گفت؛ نه شیرینی شهادتم هست.»
خاطره‌‌ای از شهید «شهریار اشکانی»

آرزو داشت مثل امام حسین(ع) شهید شود

خواهر شهید تعریف می‌کند: «همیشه می‌گفت؛ دوست دارم به کربلا بروم، عشق عجیبی به اهل‌بیت(ع) به ویژه امام حسین(ع) داشت. دوست داشت مثل امام حسین(ع) به شهادت برسد و در آخر هم به آرزویش رسید.»

مثل نگین انگشتر همه دور آن جمع شدیم

خواهر شهید «علی‌اصغر ذاکری‌مهر» نقل می‌کند: «مثل نگین انگشتر همه دور آن جمع شدیم. به زحمت زیپ ساک باز شد. چهار روسری به یک طرح و رنگ و دو روسری با رنگ‌های متفاوت. معلوم بود برای ما چهار خواهر و مادر سوغات آورده و وصیت‌نامه‌ای که بی‌صبرانه آن را باز کردیم.»
خاطره‌‌ای از شهید «اسماعیل فرخی‌نژاد»

رزمنده هنرمند

پدر شهید تعریف می‌کند: «هم قاری بود و هم مداح، صدای بسیار زیبایی داشت، بسیار زودرنج و دارای روحیه‌ای لطیف بود. زمان دبیرستان داور ثابت مسابقات قرآن بود اما در مسابقات شرکت نمی‌کرد، به همین خاطر...»
خاطره‌‌ای از شهید «ابراهیم سالاری جغین»

خوابی که شفا داد!

همسر شهید تعریف می‌کند: «آن سید جوان آمد و بچه‌ی بیمارم را به دست گرفت و همراه شهید سوار ماشین شدیم و به سمت بیمارستان حرکت کردیم. بعد از لحظاتی خود را در برابر بیمارستان بزرگی دیدم که به رنگ سبز بود و...»
خاطره‌‌ای از شهید «خلیل تختی‌نژاد»

شهیدی که همیشه با توانایی خود همه را تحت تأثیر قرار می‌داد

همرزم شهید تعریف می‌کند: «شجاعتش خیلی بالا بود و ابتکار عملش واقعا عالی بود. هوش خیلی بالایی داشت. آنقدر که بعد از چند جلسه کلاس درس را خوب یاد می‌گرفت و استاد به عنوان کمک مربی و استاد از او استفاده می‌کرد.»
طراحی و تولید: ایران سامانه