خواهر شهید بهرام حیدری از برادر خود میگوید: آبجی من تا حالا کلی چیز یاد گرفتم. دیگه نیازی به کلاس هم ندارم. همین روزا گیرنده ام رو کامل می کنم.
کد خبر: ۴۵۲۰۳۸ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۱/۲۴
برادر شهید ولی پیران از برادر خود چنین میگوید: شهید به ما گفتند اگر من و امثال من نرویم و در خانه بمانیم شما را نمیگذارند راحت بنشینید.
کد خبر: ۴۵۱۹۲۳ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۱/۱۰
خواهر شهید عشقعلی احمدی چنین روایت میکند: شوهرم که جبهه بود، بیشتر وقت ها میآمد و پیش من و بچه ها می ماند تا از تنهایی نترسیم.
کد خبر: ۴۵۱۸۳۲ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۱/۰۶
مادر شهید ناصر اشتری از فرزند خود چنین میگوید: به راه آهن زنجان رفتیم و هنگام خداحافظی خواستم دستم را به دور گردنش انداخته و پیشانیش را ببوسم، او مانع از این کار شد.
کد خبر: ۴۵۱۷۹۳ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۱/۰۶
پدر شهید صفت اله آقامرادی از فرزند برومند خود چنین میگوید: وقتی به مرخصی میآمد روزها را میشمرد تا مرخصیاش تمام شود و زود به جبهه برود.
کد خبر: ۴۵۱۶۲۲ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۱/۰۲
خواهر شهید رضا ابوبصیری از مادر خود درباره برادرش شهیدش میگوید: رضا آن روز به حرف من خندید. داشت می گفت ببین مادر امروز وقت رفتنم نیست. من حالا حالاها باید زنده بمونم.
کد خبر: ۴۵۱۶۰۹ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۱/۰۱
خاطرات و خصوصيات بارز شهيد خليل شمشيربند به نقل از همسر و فرزندان شهيد كه نويد شاهد براى نخستين بار آن را منتشر كرد.
کد خبر: ۴۵۱۶۰۴ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۱/۰۲
خواهر شهید میرزاعلی رستمخانی میگوید: اصلا نفهمیدم چه شد. زانوها و دست هایم محکم روی زمین کوبیده شدند و صدای افتادن دیگ توی گوشم پر شد. دیگ چپه شد و شیر زیادی روی زمین ریخت. میرزا از صدای افتادن ظرف برگشت اما دیگر دیر شده بود.
کد خبر: ۴۵۱۲۰۳ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۱۲/۲۵
خاطراتی از شهید هادی بنائیان
در موقع حركت قبل از اعزام از بستگان و فاميل خداحافظي مي كند و به ايشان مي گويند كه اين ديدار آخراست من مي روم تا براي شما شربت شهادت بياورم
کد خبر: ۴۵۱۱۸۲ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۱۲/۲۵
گیتی احدی سردار شهید حمید احدی میگوید: بابا خسته و کلافه نشست سر سفره. گفتم: کاش داداش حمید هم بود. آبگوشت دوست داره. بابا انگار منتظر حرف من باشد با ناراحتی گفت: داداش حمیدت رو توی شهر دیدم. مثل اینکه توی این مدت با دوستاش می اومدن شهر. کاراشون رو می کردن و دوباره برمی گشتن دِه.
کد خبر: ۴۵۱۱۴۱ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۱۲/۲۵
خواهر شهید مجید شهریاری از برادر خود چنین میگوید: احترام مامان و بابا برای او اهمیت داشت. با اینکه سرکلاس تماس کسی را جواب نمیداد؛ هر بار مامان به او زنگ میزد حتی وسط کلاس درسش هم جواب او را میداد.
کد خبر: ۴۵۱۱۳۱ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۱۲/۲۲
خاطراتی از شهید سید جمال احمد پناهی
سید جمال بود بلند شد دست دادیم و احوالپرسی، می خندید و از شب سختی که گذرانده بود می گفت از آتش دشمن، از تلاش بچه ها، خیلی سرحال بود نمی دانم چقدر طول کشید خداحافظی کردم و از او دور شدم در حالی که برایم دست تکان می داد. ساعتی نگذشته بود که خبر دادند سید جمال شهید شده یکه خوردم و متاثر، آخر ما از یک محله و مسجد بودیم لحظات آخر را در ذهنم مرور می کردم خوشحالی سید جمال بی دلیل نبود او می دانست لحظات آسمانی شدن نزدیک شده است.
کد خبر: ۴۵۰۶۶۴ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۱۲/۱۹
خاطرات
افسوس که نمی توانم صحنۀ این جبهه را برای شما توصیف کنم درست است که شما همه جبهه بوده اید تمامی این مسائل را بهتر و واضح تر از من می دانید و لیکن این بار جبهه اوج دیگری دارد اینجا آنچنان صدای العفو با سوز و شوق عشق است که دیگر برادران را از جا بلند می کند و بسوی عشق یار و گفتن اللهم اغفر للمؤمنین می کشاند.
کد خبر: ۴۵۰۵۸۹ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۱۲/۱۸
نویسنده: علیرضا رعیت حسن آبادی
با خودش گفت: به این میگن خوش شانسی حالا خودم رو میزنم به مریضی، بعد با این آمبولانس تا اردوگاه با خیال راحت می رم. لااقل امروز را از شر اون اتوبوس قراضه راحت باشم.آره!
خندید. باید هم می خندید. مثل تشنه ای بود که در بیابان جرعه ای آب بیابد. در همین افکار بود که سرباز عراقی دسته ای اسیر را با فحش و کتک به سمت ماشان آورد. یکی یکی سوارشان کرد. باتعجب از حمید که از بچه های آسایشگاه خودشان بود پرسید: مگه یک آمبولانس چقدر جا داره که یارو داره زرت زرت جا میکنه؟
حمید نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد. خنده اش که تمام شد گفت: چی؟ آمبولانس؟زکی...
رودست خوردی پسر! این ماشینی که الان توش نشستیم آمبولانس نیست؛ ماشین شکنجه ست.
کد خبر: ۴۵۰۴۸۱ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۱۲/۱۵
خاطراتی از شهید محمد علی تک
چند روز پس از بازگشت، شهيد كه خود را مهياي سفر به جبهه مي كرد مجدداً نزد مادر رفته و مي گويد در مورد آن قضيه كه گفتم ازدواج من منظور خاصي نداشتم مگر اينكه تكليف را از گردن خود برداشته و به گردن شما بياندازم و با دين كامل از دنيا بروم. نمي دانيم در زيارت امام هشتم بر او چه گذشته بود كه اينگونه خود را مهياي سفر مي كرد آري محمدعلي سفر كرد سفري طولاني كه 13 سال گذشت تا آنگونه كه خود مي خواست مفقودالاثر شود و تنها استخوان هاي بدنش خبر پرواز او را براي ما بياورند
کد خبر: ۴۵۰۰۴۸ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۱۲/۰۷
همسر شهید التماسعلی تاران از خاطرات خود با این شهید چنین میگوید: فهميدم چرا اين حرف ها را زد، آخر بعد از شهادتش ديگر هيچ اميدي نداشتم بقدري افسرده و ناراحت بودم كه مدتها خودم و بچه ها از خانه بيرون نرفته بوديم با اينكه پيشمان نبود اما نگرانمان بود.
کد خبر: ۴۴۹۸۳۴ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۱۲/۰۵
عل برادر شهید مظاهر علیمحمدی از برادر خود چنین خاطره گویی میکند: او در زمانی پا به دنیای هستی گذاشت که پدرش در آن دوران، با زحمات فراوان لقمه نانی حلال ( به وسیله کار وفعالیت های شبانه روزی درآسیاب های سنتی آن زمان) به دست آورده و زندگی ساده ای را با تنها همسر خود سپری می کرد .
کد خبر: ۴۴۹۵۶۷ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۱۲/۰۱
خاطراتی از شهید رضا کاتبی
هنگامی که رضا به مرخصی آمده بود شب موقع خواب رسید و روی زمین خوابید. من به او گفتم مادرجان رضا چرا روی زمین خوابیدی، گفت: مادر دوستان من در جبهه روی خاک و سنگ می خوابند اگر من در اینجا روی تشک با راحتی بخوابم در پیش آنها شرمنده میشوم پس بهتر است این جا هم روی زمین بخوابم تا وقتی که به جبهه رفتم وجدانم ناراحت نباشد و آنجا هم بتوانم به راحتی بخوابم.
کد خبر: ۴۴۹۱۷۴ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۱۱/۲۷
مادر شهید جمشید بیگدلی از فرزند برومند خود چنین روایت میکند: بهش گفتم جمشید دوست دارم عید امسال تو هم کنارم باشی.می گفت مامان مطمئن باش من تا سه روز قبل از عید کنارتم. بعد از کلی حرف زدن انقدر بالای سرش بودم تا خوابش برد.
کد خبر: ۴۴۹۱۳۴ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۱۱/۲۸
مادر شهید محرمعلی صالحی از فرزند برومند خود چنین میگوید: برای رفتن به جبهه از ترس اینکه من اجازه ندهم دو نفر از دوستانش را به عنوان سپاهی به خانه فرستاده بود و به آنها گفته بود یک جوری از مادرم اثر انگشت بگیرید او سواد ندارد. نمی فهمد رضایت نامه است.
کد خبر: ۴۴۹۰۵۹ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۱۱/۲۵