خاطره شهید «اسدمراد بالنگ» به نقل از همرزمش؛
همرزم شهید «اسدمراد بالنگ» میگوید: در یکی از عملیاتها شهید «اسدمراد بالنگ» پوتین خودش را به یکی از رزمندهها که پوتین اندازه پایش نبود داد و خودش با پای برهنه به نبرد ادامه داد.
کد خبر: ۵۵۹۲۲۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۱۵
مادر شهید «فرهاد حسینعلی»:
دوران انقلاب، خانوادههایی که نفت نداشتند با کاغذ و چوب خودشان را گرم میکردند، فرزندم فرهاد برای آنها نفت میخرید و به آنها میداد.
کد خبر: ۵۵۹۰۶۲ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۱۱
«مادر میبیند فرهاد را بسیار کتک زدهاند و سر و صورتش همه زخمی است. به مسئولان نظامی میگوید چرا با فرزندم چنین رفتار کردهاید میگویند ایشان سنگها را در جیبش پر کرده بود و به طرف نیروهای نظامی پرتاب میکرد ...» ادامه این خاطره از شهید «فرهاد حسینعلی» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۹۰۴۴ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۱۰
«صادق انبارلویی، جلوی در خروجی با شیشه عطری که در دست داشت ایستاده بود و رزمندگانی را که از گمرک به قصد عملیات خارج میشدند، عطرآگین میکرد. آنقدر عطر به بچهها زده بود که دستش کاملاً از عطر خیس شده بود. به من که رسید، متوجه نشد و یکی از انگشتان دستش به چشمم فرو رفت. به طوری که تا ۳ روز چشمم درد داشت و از آن اشک جاری میشد ...» ادامه این خاطره از آزاده و جانباز «عزیزالله فرجیزاده» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۸۹۷۹ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۰۸
برگی از خاطرات شهید «بابالله کریمی»؛
وقتی شهید «بابالله کریمی» این چند کلمه («طلبکاریهایم را بخشیدم. از مال دنیا یک تیشه و ماله دارم، آن را هم به جهاد سازندگی بدهید»!) را در دفترچهاش نوشت، من خندهام گرفته بود. گفتم: آخه یک ماله چه ارزشی دارد که میخواهی در وصیت نامهات آن را به جهاد بدهی؟ و او در کمال صداقت و سادگی گفت: اتفاقا مالهاش خیلی خوب است. از این مالههای معمولی نیست!
کد خبر: ۵۵۸۹۲۲ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۰۷
«بابالله در کنار یک کامیون که در حاشیهٔ خیابان پارک شده بود سنگر گرفت تا از پشت سر، مراقب ما باشد و ما به جلو رفته و ضمن دور کردن ضد انقلاب، بچههایی که شهید و یا مجروح شده بودند را به مقر برگرداندیم ...» ادامه این خاطره از شهید «بابالله کریمی» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۸۸۹۷ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۰۶
«نیمه ماه رمضان شهید اندرزگو نقشه ترور شاه را به اطلاع ابوترابی رساند و گفت من با کسی که داخل کاخ زندگی میکند رابطه برقرار کردم. باید نقشهای بکشیم که به وسیله آن، شاید شاه را از پا در بیاید ...» ادامه این خاطره از سید آزادگان، شهید «حجتالاسلاموالمسلمین سیدعلیاکبر ابوترابیفرد» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۸۸۳۵ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۰۳
برگی از خاطرات آزاده و جانباز «عزیزالله فرجیزاده»؛
«همسرم اصلاً راضی به رفتنم نبود و مرتب نگرانیاش از آینده خود و فرزندان خانه کوچکمان را بیان میکرد و با وجود التماسهای مظلومانه پسر ۴ سالهمان که به پاهایم چسبیده بود و اصرار داشت که آنها را تنها نگذارم. سرانجام با همه عشق و علاقهای که به آنها داشتم تاب و توان دیدن و شنیدن تجاوزات دشمن به کشور و تعدی به مردم و ناموسمان را نیاورده و رفتم ...» ادامه این خاطره از آزاده و جانباز «عزیزالله فرجیزاده» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۸۷۳۴ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۷/۳۰
«بعد از مجروح شدن در بیمارستان طالقانی تهران بستری شدم. ۱۲ بار عمل روی پایم انجام دادند. دیگر خسته شده بودم بعد از نماز شروع کردم شکایت به خدا و درد و دل کردن با خدا تا اینکه به خواب رفتم ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات جانباز «احمد فنودی» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۵۸۶۹۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۷/۲۹
«بالای سرش هم عکس یک جوان و یک گل لاله. مثل همین عکس مکسهای شهدا. آره زیرش هم اسمش را نوشته بود. با سر به عکس اشاره کردم و گفتم، پسرته؟ پیرزن سرش را به علامت مثبت تکان داد. شهید شده؟ پیرزن باز هم سرش را تکان داد. گفتم دیگه بچه مچه نداری؟ شوهر، بچه؟ کس و کار؟ پیرزن سرش را گرفت رو به آسمان و گفت نه ببم؟، بیکسم ...» آنچه میخوانید گزیدهای از داستان طنز دفاع مقدس است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۵۸۶۶۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۷/۲۶
«دوستم گفت یکی از کفشهای شما نیست. شما کفشهای مرا بپوشید تا من کفش شما را پیدا کنم. من خندهای کردم که: حسن جان من که یک پا بیشتر ندارم و به همین دلیل باید یک عدد کفش باشد ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات جانباز «احمد فنودی» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۵۸۶۲۲ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۷/۲۵
برگرفته از نامههای دفاع مقدس؛
«امامخمینی به مردم مستضعف و مردم ایران، درس انسانیت و شرافت آموخت و ملتهای تحت ستم را از خواب غفلت بیدار و هشیار کرد تا زیر بار ظلم و ستم نروند ...» این نامه رزمنده پرویز عطایی طی دوران دفاع مقدس به کامبیز فتحیلوشانی را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۸۶۱۷ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۷/۲۵
برگی از خاطرات
«رزمندگان بسیاری از پایگاه و کارخانه به جبههها میرفتند و من هم عجیب علاقمند شده بودم که بروم جبهه، به همین دلیل طاقت نیاورده و با وجود اینکه همسرم 6 ماهه باردار بود و به سختی او را راضی کردم، اول دی ماه سال ۱۳۶۰ و برای اولین بار از طریق بسیج کارخانجات عازم جبهه شدم ...» ادامه این خاطره از آزاده و جانباز «عزیزالله فرجیزاده» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۸۵۸۵ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۷/۲۴
برگی از خاطرات دفاع مقدس؛
«تمام بیمارستانهای صحرایی را هم گشتیم. نبود. جنازه برادرم ناپدید یا بهتر بگویم در خاک کشور خودش مفقود شده بود. رفتیم معراج شهدا. آنجا یک سری جنازههایی بود که ناشناخته بودند. مثلاً پا بود، دست بود، دندان بود و به این شکل، نگاه میکردیم تا شناسایی کنیم ...» ادامه این خاطره را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۸۵۵۵ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۷/۲۳
«در انرژی اتمی بودیم، شبها مهدی شالباف برای استراحت دیر میآمد و لحظهای هم که دیر میآمد به بچههای گردان سر میزد و پتوهای آنان را به رویشان میانداخت ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات شهید «مهدی شالباف» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۵۸۵۵۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۷/۲۳
خاطرات شفاهی والدین شهدا
پدر شهید «محمدرضا مشتاقی» نقل می کند: محمدرضا، وقتی خبر شهادت شهیدی را می شنید، بسیار افسرده می شد و با تاثر می گفت: خوش به حالش که شهید شد و می گفت: وقتی در جبهه هستم اصلا به چیزی به جز پیروزی اسلام و شهادت فکر نمی کنم. ما دل از دنیا بریده ایم و با خدایمان پیمان بسته ایم تا در راهش شهید بشویم.
کد خبر: ۵۵۸۵۴۲ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۷/۲۳
برگی از خاطرات؛
«فرماندهی تیپ ۱۷ علیابنابیطالب(ع) بعد از مرحله چهارم عملیات رمضان را دوست عزیزم شهید «مهدی زینالدین» بر عهده گرفت. درست به خاطر دارم که مدام تکرار میکرد اگرچه فرماندهی تیپ افتخار بزرگی است که نصیبم شده، ولی من به دنبال افتخاری بزرگتر یعنی شهادت در راه خدا هستم ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات یکی از فرماندهان دوران دفاع مقدس «منوچهر مهجور» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۵۸۵۲۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۷/۲۲
«بیست روزی بود که از احمد خبری نبود و از این همه دوری او به ستوه آمده و حسابی عصبانی بودم و حسابی عصبانی بودم. بچهها را به مادرم سپردم. چادر را سر کردم و راه افتادم به سمت سپاه شهر صنعتی. نه شهر صنعتی رفته بودم و نه میدانستم سپاه در کجای شهر صنعتی قرار دارد. از خیابان ولیعصر مینیبوس سوار شدم و پرسان پرسان خودم را به سپاه رساندم ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات شهید «احمدعلی طاهرخانی» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۵۸۵۰۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۷/۲۲
برگرفته از نامههای دانشآموزان به شهدا؛
«ما مدیون شهدا هستیم و تا یک قطره خون که در بدن داشته باشیم میجنگیم تا به پیروزی برسیم ...» ادامه این نامه را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۸۴۷۲ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۷/۲۰
«از طرف مجلس به هر نمایندهای یک دستگاه ماشین پاترول داده بودند، ولی حاجآقا را همیشه با یک ماشین مزدا میبردیم، آن روز گفتم: ما برویم ماشین را تحویل بگیریم؟ حاجآقا چند بار سرش را کوبید روی داشبورد ماشین و گفت: من نمیدانم چه کار خلافی کردهام که این آقایان خوششان آمده، نمیدانم خون چه کسی را میخواهند زیر پای من بیاندازند؟ ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات سید آزادگان، شهید «حجتالاسلاموالمسلمین سیدعلیاکبر ابوترابیفرد» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۵۸۴۶۷ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۷/۲۰