برگی از خاطرات شهید «میوهچین»؛
«گاهی اوقات هم شهید میوهچین به نوعی کادر پادگان را کنار هم جمع و وانمود میکرد که گویا امشب برنامه خشم شب داریم که بچهها هم توی خوابگاهها، نگهبان تعیین کرده و مراقب میشدند که اگر ما آمدیم سریع واکنش نشان دهند ...» ادامه این خاطره از شهید «علی میوهچین» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۹۷۶۴ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۲۹
«اولین مواجهه من با بیمار، یک نوجوان ۱۵ ساله بود که از ناحیه صورت آسیبدیده بود و بهشدت خونریزی داشت وقتی چشمم به او افتاد ضعف کردم و دست و پایم به لرزه درآمد ...» ادامه این خاطره از زبان «زهرا همافر»، امدادگر جبهه را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۹۷۰۸ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۲۸
«حرفش این بود باید طبق قولی که دادهای ازدواج کنی.» دیگر حنایم رنگی نداشت. من هر بار با این ترفند به جبهه رفته بودم، ولی اینبار دیگر کسی قول و قرارهایم را باور نمیکرد ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات «محبوبه ربانیها» از زنان امدادگر استان قزوین در دوران هشت سال دفاع مقدس است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۵۹۷۰۲ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۲۸
برگی از خاطرات شهید «بابالله کریمی»؛
«خنده از لبهایش دور نمیشد. وقتی از در خانه رفت بیرون سعی میکرد برنگردد که دلش با دیدن مادر بلرزد، اما سر پیچ کوچهٔ بعدی نیم نگاهی کرد و بر جان من و مادرم آتش زد ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات شهید «بابالله کریمی» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۵۹۶۸۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۲۸
«بعد از شهادت آقا محسن در منجیل برایش مراسم ختم گرفتیم دیدم شخصی لنگ لنگان به طرفم میآید نزدیک شد و پرسید: «صاحب این عکس که روی اعلامیه زدید، کیه؟» گفتم: «ایشون داماد ما هستن، شهید بلندیان، مسئول بیمارستان شهید رجایی و مسئول بهداری سپاه. با تعجب گفت نه بابا؟ گفتم چطور مگه؟ ...» ادامه این خاطره از شهید «محسن بلندیان» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۹۶۳۸ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۲۷
«برادر شیخی را از گفتن اذان و خواندن نماز در محوطه باز دارند، روی زمین مینشاندند و با کابل روی پایی که به شدت زخمی بود میزدند با اینکه صورتش زرد شده بود و توان نداشت، ولی باز تحمل میکرد ...» ادامه این خاطره را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۹۶۳۵ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۲۷
خاطرات شهید «هاشم پورزادی» به نقل از همرزم شهید؛
همرزم شهید می گوید: صبح روز عملیات صداش زدم گفتم «بیا برویم»، انگار میدانست و قبل اینکه من بگویم آماده شده بود. روز عملیات چند ساعتی طول کشید و در درگیریها، هاشم تیر به کتفش خورد و لحظاتی بعد شهید شد. بعد از آرام شدن عملیات به بچههای خرمآباد گفتم انگار همه چیز را از قبل میدانست. از آنها خواستم تا پیکر هاشم را جهت تشییع به خرمآباد ببرند.
کد خبر: ۵۵۹۶۱۵ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۲۹
روایت روز شهادت شهید «الیاس سوری» به نقل از همرزمش؛
شهید «الیاس سوری» به همرزمش گفت: اگر امروز شهید شوم روز عروسی من خواهد بود.
کد خبر: ۵۵۹۶۱۴ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۲۸
برگی از خاطرات شهید «بابالله کریمی»؛
« شهید کریمی برای اینکه در زمان رژیم پهلوی به خدمت سربازی نرود با کمک پدر به اداره ثبت و اسناد رفتند و با اظهار به اینکه شناسنامهاش گم شده است، شناسنامه جدیدی گرفتند که در این شناسنامه هم نامش را عوض کرد و هم سال تولدش را تغییر داد ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات شهید «بابالله کریمی» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۵۹۵۸۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۲۵
«شهید بلندیان پرسید؟ میگم نظر شما راجع به مهریه چیه؟ چند یکصد تا سکه مد نظرتونه؟ از لحنت و کلمه چند صد تا خندهام گرفته بود...، اما خودمو جمعوجور کردم گفتم. از نظر من مهم تفاهم، توافق و همفکری دونفر است نه مهریه ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات شهید «محسن بلندیان» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۵۹۵۴۷ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۲۴
«وقتی که منور روشن میشد همه دراز کش روی به زمین میخوابیدیم و از آن درهای که عبور میکردیم آب زیادی داشت و همه تا زانوهایمان آب بود و وقتی که زمینگیر میشدیم خاک هم میچسبید ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات شهید «اردشیر ابراهیمپورکلاسی» از شب عملیات کربلای ۹ در قصر شیرین که از جمله شهدای غریب اسارت است، تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۵۹۵۱۵ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۲۳
خاطرات یکی از شهدای غریب قزوین در اسارت؛
«اول صبح جشن سردوشی داشتیم، همه لباسهای منظم پوشیده بودیم، خیلی خوشحال بودیم و غروب همان روز ما را بردند مسجد تا جناب سروان عطاریان برایمان سخنرانی میکرد که شما انشاالله همین روزها تقسیم میشوید و همه ما قلبمان ۱۸۰ درجه میزد ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات شهید «اردشیر ابراهیمپورکلاسی» یکی از شهدای غریب قزوین در اسارت است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۵۹۴۴۵ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۲۲
« گفتم خواهش میکنم شما بعد ازدواجتون میخواید برگردید قم؟ حقیقتش اینه که من خیلی بودن در کنار خانواده رو دوست دارم و دلم پر میکشه برای پدر و مادرم ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات شهید «محسن بلندیان» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۵۹۴۳۸ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۲۱
«شهید مهدی زینالدین حین رفتن از من پرسید: «راستی مهجور تو پول داری؟» خندیدم و گفتم «فرمانده لشکر ۵۰۰ تومان هم توی جیبش پیدا نمیشود»؟ خندید و همان مبلغ را گرفت و راهی قم شد ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات یکی از فرماندهان دوران دفاع مقدس «منوچهر مهجور» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۵۹۴۳۰ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۲۱
«در یکی از شبها خواب دیدم حاجآقا را به اردوگاه آوردند و من به دیدنش رفتم. بعد از دیدهبوسی همانند فرزندی که پس از فراق طولانی، پدرش را ببیند سرم را روی دوشش گذاشته و بیاختیار گریه کردم ...» ادامه این خاطره از سید آزادگان، شهید «حجتالاسلاموالمسلمین سیدعلیاکبر ابوترابیفرد» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۹۳۷۳ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۲۰
برگی از خاطرات سرلشکر خلبان شهید «بابایی»؛
«عباس نسبت به احکام شرع بسیار پایبند بود. وقتی به منزل ما می آمد. میپرسید: خمس مالتان را دادهاید یا نه؟ ...» ادامه این خاطره از سرلشکر خلبان شهید «عباس بابایی» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۹۳۶۷ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۲۰
روایت شهادت شهید «محمدولی بهرام آبادی» به نقل از همرزمش «حسن خارا»؛
«محمدولی بهرام آبادی» لباس فرم که آرم سپاه دارد را از تن خود در میآورد و لباس بسیجی یکی از رزمندگان را میپوشد. دوربین و نقشهها را به بچهها میدهد و میگوید: شما بروید، من اینجا میمانم اگر آتش دشمن کم شد، آرام آرام برمیگردم.
کد خبر: ۵۵۹۳۴۳ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۲۵
وصیتنامه شهید «پیرولی سگوند»؛
شهید «پیرولی سگوند» در وصیتنامه خود نوشته است: بايد به رضای خدا راضی بود. مال دنيا ارزش ندارد، تنها چيزی كه می ماند خدمت به اسلام و اين انقلاب است.
کد خبر: ۵۵۹۳۳۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۲۰
«آمدم ماوقع را برایش تعریف کنم که در یک آن شیطنتم گل کرد و قیافه غمگین به خودم گرفتم و با ناراحتی سری تکان دادم و گفتم راستش را میخواهی بدانی؟ با دلواپسی گفت «راستش را بگو». طاقتش را داری؟ دستپاچه و نگران جواب داد بگو! بگو! نکند مجروح شده؟ سرم را پایین انداختم و گفتم: علی شهید شد ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات یکی از فرماندهان دوران دفاع مقدس «منوچهر مهجور» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۵۹۲۹۳ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۱۷
برگی از خاطرات؛
«انتخاب شهید چگینی باعث شد که او به تربیت جوانان متعهد بپردازد که اکثریت آنان تا به امروز خدمات بسیاری به اسلام و انقلاب داشته و مسئولیتهای مهمی را برعهده دارند ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات شهید ترور معلم «قدرتالله چگینی» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۵۹۲۵۰ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۱۶