«مرا برای شکنجه به اتاقی بردند که یک سروان جلو آمد و با فشار دست بر روی سینهام، مرا روی زمین خواباند. یک نفر مچ پاهایم را به هم بست. لحظهای بعد حس کردم دو چیزی همانند گیره به دو لاله گوشم وصل کردند. از سیمی که به زخم گردنم کشیده شد احتمال دادم باید وسیله برقی باشد ...» همزمان با روز ارتش، ادامه این خاطره از خلبان سرلشکر شهید «حسین لشگری» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۲۴۵۰ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۱/۲۹
برگی از خاطرات شهید ارتش «بابایی»؛
«فرمانده دسته اول من بودم و عباس هم در دسته من پرواز میکرد. باید بگویم که رژه در حضور شاه برگزار میشد. از شروع پرواز چند دقیقهای میگذشت و ما در حال نزدیک شدن به فضای جایگاه بودیم. آرایش هواپیماها از قبل هماهنگ شده بود و چشمان حاضران و خبرنگاران در جایگاه در انتظار مانور ما بر فراز جایگاه بودند که ناگهان صدای عباس در رادیو پیچید ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات سرلشکر خلبان شهید «عباس بابایی» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۵۲۴۱۷ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۱/۲۹
برگرفته از داستان طنز دفاع مقدس؛
«شهر کمکم داشت از دست میرفت و بچهها یکییکی بال و پرهایشان باز میشد و این برای اولین بار خبری در دلم به وجود آورده بود. خبر که نه یک سوال. نمیدانستم پابند چه شدهام که بالهایم باز نمیشوند ...» آنچه میخوانید گزیدهای از داستان طنز دفاع مقدس است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۵۲۳۴۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۱/۲۸
«برخلاف میل باطنیام و فقط برای اینکه بچهها رو ناراحت نکنم، کنارشان مینشستم وعکس میگرفتم. محمد ناراحتی من را که میدید برای دلداریام با شوخی و خنده میگفت نگران چه هستی؟ بادمجان بم که آفت ندارد ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات همسر شهید «محمدعلی برجی» است که در ادامه تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۵۲۱۹۰ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۱/۲۶
«شهید رجایی دعای صباح را که دعای حضرت علی (ع) است خیلی دوست میداشت و صبحها آن را میخواند ایشان برخی از دعاهای مفاهیمالجنان را از حفظ بود ...» ادامه این خاطره از شهید «محمدعلی رجایی» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۲۱۸۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۱/۲۶
«روز ۲۳ یا ۲۴ ماه رمضان بود که یکی از بچهها با رنگپریدگی و تشویش خبر آورد که حاجآقا را از اردوگاه میبرند. همه سراسیمه و اندوهگین از اتاق بیرون دویدند. دیدیم حاجآقا با لبی خندان و مصمم در حالی که سعی میکرد نگاههایش را بین همه تقسیم کند و با رویی گشاده از همه خداحافظی میکرد و ما با چشمان گریان او را بدرقه میکردیم ...» ادامه این خاطره از سید آزادگان شهید «حجتالاسلاموالمسلمین سیدعلیاکبر ابوترابیفرد» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۱۹۳۲ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۱/۲۰
روایتی خواندنی از همرزم شهید«مراد خان ابراهیمی»
شهید «مرادخان ابراهیمی» فرزند علیجان جوانی کم سن و سال بود. علاقه بهخصوصی به جبهه و جنگ داشت. ایشان از تحصیل خداحافظی و بار و بنهاش را جمع کرده بود و کوله بارش را آماده و ندایش مبهم و کمربندش را برای شهادت محکم کرده بود.
کد خبر: ۵۵۱۸۵۲ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۱/۱۹
برگرفته از داستان طنز دفاع مقدس؛
«به نزدیکیهای دشمن که رسیدیم برای اولین بار حس کردم که لبخند مادرزادیام از لبم افتاده است و جایش خشمی مزمن دندانهایم را به روی هم میفشرد. خشمی که یکی دو بار آن را با انفجار نارنجکهایم به رخ دشمن کشیدم ...» آنچه میخوانید گزیدهای از داستان طنز دفاع مقدس است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۵۱۶۸۴ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۱/۱۶
برگی از خاطرات شهید «اژدر اسداللهی»؛
« شب چهارم فروردین ماه سال 67 بود که آن شب یکی از همسنگریانم به درجه رفیع شهادت نائل شد. آن هم بچه زنجان بود آن روز وقت رفتن میگفت دوست دارم این سربازی را تمام کنم و بروم عروسی کنم ...» ادامه این خاطره از شهید «اژدر اسداللهی» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۱۶۰۲ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۱/۱۵
«برای اولین بار بود که پا به منطقه طلاییه میگذاشتم. محلی که بابایم شهید شده بود. طلاییه را خیلی قشنگ دیدم. آن جا که رسیدم، حس کردم بابایم به پیشوازم آمده و هر جا که قدم میگذارم با من همراه است ...» ادامه این خاطره را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۱۵۰۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۱/۱۴
«یکی از توصیههای آقای رجایی به ما این بود که سعی کنید آهسته قرآن بخوانید، چون وقتی آهسته میخوانید خودتان بهتر از دیگران که صدای شما را میشنوند به آیات قرآن توجه میکنید و به دل میسپارید ...» ادامه این خاطره از شهید «محمدعلی رجایی» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۱۴۱۳ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۱/۱۰
برگرفته از داستان طنز دفاع مقدس؛
«رضا میگفت جان من راستش را بگو، تو عامل نفوذی نیستی؟ و من با عربی دستوپاشکسته هم جوابش را دادم که از کجا فهمیدهای؟ ولی، چون از صیغههای مؤنث فعل استفاده کرده بودم زیاد جدی نگرفت ...» آنچه میخوانید گزیدهای از داستان طنز دفاع مقدس است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۵۱۳۹۲ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۱/۰۹
برگی از خاطرات دفاع مقدس؛
«دم دمای ظهر بود که بیسیم، احمد کاظمی را خواست. پشت خط، آقای رحیم صفوی بود که با آقای کاظمی کلی شوخی کرد و وسط بحث، جدی بهش گفت: بچهات به دنیا آمده احمد! روحیه بچهها خیلی بهتر شد ...» ادامه این خاطره را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۱۳۹۰ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۱/۰۹
برگی از خاطرات دفاع مقدس؛
«نیروی کمکی چند خشاب تیر را از تیربار موجود بر روی قایق به سمت سنگرهای ما شلیک کرد. هر چه ما اصرار کردیم تا جواب آن را بدهیم فرماندهان دستور دادند که بدون شلیک حتی یک تیر در درون سنگرهایمان به صورت دراز کش قرار بگیریم ...» ادامه این خاطره را از زبان رزمنده دفاع مقدس «بهرام ایراندوست» در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۱۲۷۲ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۱/۰۷
برگرفته از نامههای دانشآموزان به شهدا؛
«آری همان کسانی که از خود و خانوادههایشان و از زندگی و آرزوهایشان گذشتند تا از وطن و کشور عزیزمان دفاع کنند و من از شما دلاوران درس عبرت گرفتم ...» ادامه این نامه را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۱۲۶۹ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۱/۰۷
«در دوازدهم ماه رمضان با خبررسانی یکی از جاسوسان، افسر اردوگاه متوجه جلسات سخنرانی و حضور مالامال جمعیت پای سخنان سید ابوترابی شد و صبح روز بعد ایشان به مقر اردوگاه فراخوانده شد. همه اسرا مات و مبهوت از این حادثه بودند ...» ادامه این خاطره از سید آزادگان شهید «حجتالاسلاموالمسلمین سیدعلیاکبر ابوترابیفرد» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۱۲۴۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۱/۰۶
« یک روز از آموزشوپرورش ناحیه دو تماس گرفتند و پیشنهاد دبیر پرورشی در یکی از مدارس رو به من دادند. از بیکاری خسته شده بودم و روحیهام از جریان شهادت آقای چگینی به شدت افسرده بود. مردد بودم که قبول کنم یا نه ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات شهید ترور معلم «قدرتالله چگینی» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۵۱۲۲۰ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۱/۰۶
«یک روز دیدم وسط هفته با یک موتور هوندا جلوی مدرسه آمد. وقتی که در آغوشش گرفتم دیدم مثل مرغ پرکنده آرام و قرار ندارد. برای خداحافظی آمده بود، گفتم محمد بدجوری هوایی شدی خندید و چیزی نگفت ...» ادامه این خاطره را از زبان رزمنده دفاع مقدس «کامبیز فتحیلوشانی» در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۱۱۷۹ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۱/۰۵
«یک شب بیخواب شده بودم، ساعت از نیمه شب گذشته بود. صدای خفیفی به گوشم رسید که تا به حال نشنیده بودم، حساس شدم، به دنبال صدا رفتم ...» ادامه این خاطره از خواهر شهید «قدرتالله زرآبادیپور» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۱۰۴۹ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۲/۲۸
برگی از خاطرات دفاع مقدس؛
«ترکش به پای برادر بیات، مسئول تدارکات خورده بود و پای او را قطع کرده بود به طوری که فقط یک تکه پوست پای قطع شده را به قسمت بالای پا اتصال میداد. برادر آهومند که این وضعیت را دید به من گفت به سنگرتان برو و کاری کن تا بچهها به این سمت نیایند ...» ادامه این خاطره را از زبان رزمنده دفاع مقدس «بهرام ایراندوست» در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۱۰۰۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۲/۲۷