وقتي کنار تختش حاضر شدم، ديدم از درد به خودش می پیچید
نوید شاهد آذربایجان غربی؛ شهید «حسن احمدي» یکم تیرماه 1347 در روستای واشامزین از توابع شهرستان سردشت دیده به جهان گشود. پدرش محمد کارگری می کرد و مادرش امان نام داشت. تحصیلاتش را تا چهارم ابتدایی ادامه داد و به کارگری مشغول بود. در سال 1365 ازدواج نمود و صاحب یک پسر و یک دختر شد. و سرانجام در دهم تیرماه 1366 در بمباران شیمیایی زادگاهش به شهات رسید. در ادامه خاطره ای زیبا از پدر شهید می خوانید.
خاطرات آقاي محمد احمدي، پدر شهيد حسن احمدي
اينجانب محمد احمدي پدر شهيد حسن احمدي ساكن شهرستان سردشت مي خواهم در رابطه با فرزندم آنچه را به ياد دارم بيان نمايم. من در مسجد مشغول نماز خواندن بودم، يعني نماز عصر، كه ناگهان صداي وحشتناك هواپيماهاي عراقي را شنيدم كه سردشت را با بمب مورد حمله قرار داد و من با عجله نمازم را خواندم و به خانه برگشتم تا ببينم چه خبر است. از اهل خانه سؤال كردم چه شده؟ در جواب گفتند بمباران شيميائي است و تو به بازار برو و از وضع حسن بپرس.
وقتي به بازار آمدم ديدم وضع مردم خيلي خراب است. همه سراسيمه و پريشان هستند. من به بيمارستان رفتم. در آنجا به من گفتند پسرت زخمي است و بستري شده است. وقتي به پيش او رفتم ديدم حالش خيلي خراب است و از درد و شدت گاز سمي مي نالد و اما وضع بيمارستان به شدت آشفته شده بود و نمي گذاشتند هيچ زخمي در آنجا بماند و مريضها را به مهاباد، اروميه و تبريز اعزام مي كردند. پسر من را هم اعزام كردند و لباسهايش را بر دوشم انداختم و به منزل برگشتم.
وقتي در منزل نشستم تمام بدن به خارش افتاد و گفتم حالم خوب نيست. شما ببينيد آيا چيزي مرا نيش زده. وقتي به پشت من نگاه كردند ديدند كه پشتم قرمز شده و گفتند پوست آن كنده شده است و هر طور كه شد تا صبح دوام آوردم و فرداي آن روز به خاطر پسرم به شهرستان بانه رفتم. در آنجا سؤال كردم كه پسرم كو. در جواب گفتند كه آن را به تبريز اعزام كرده اند و من هم از طرف سقز به تبريز رفتم.
وقتي به تبريز رسيدم و با آدرسي كه به من داده بودند به بيمارستان رفتم. در بيمارستان پسرم را ديدم كه خوابيده بود .
به پيش برادرم رفتم كه او هم حالش خراب بود و در سالن بيمارستان تبريز افتاده بود و مي ناليد. گفتم برادر جان چرا اين جا هستيد. گفت من همراه حسن هستم و از او مراقبت مي كنم. خلاصه از وضع حسن جويا شدم و به او گفتم شما مرا مي شناسيد. گفت آري تو پدرم هستيد. ديدم خيلي زجر مي كشد و حالش خوب نيست و من شب هم در تبريز به سر بردم و فردا به من گفتند مريضهايي كه خيلي ناراحت هستند به تهران اعزام مي شوند و حال من خيلي خراب بود و سرانجام پسرم و برادرم را به تهران اعزام كردند، البته با هواپيما و بعد از مدتي من را هم به تهران اعزام كردند.
در تهران پسرم و برادرم در يك بيمارستان بودند و من هم در بيمارستان ديگر. از وضع همديگر خبر نداشتيم و من يك ماه در تهران بستري بودم. بعد از يك ماه كه وضع و حالم تقريباً خوبتر بود به سردشت برگشتم و از وضع پسرم و برادرم پرسيدم، به خيال خودم فكر مي كردم كه هر دو تا زنده هستند. اما متأسفانه آنها شهيد شده بودند..
شهيد حسن داراي اخلاق و رفتار بسيار خوبي بود و مردم و همسايه، همه از اخلاق او راضي بودند. من اگر از او تعريف كنم شايد چندان خوب نتوانم بيان كنم، اما اگر از هر كس كه او را مي شناخت بپرسيد، از شهيد حسن به خوبي ياد مي كند زيرا او فردي متدين و مهربان و خوش اخلاق بود و نسبت به انجام فرايض ديني بحمدا... خيلي خوب بود.
او خيلي از من بهتر بود و عقيده و ايمان قوي داشت. من قسم مي خورم كه پسرم هيچ وقت نمازش فوت نشده است و در روستاي بيوران درس مي خواند و در چند جاي ديگر كه پيش ملا بوده و درس خوانده، يعني مدتي طلبه بوده و در روستاي جامه زينه، پيش ملا عبدا... مشغول آموختن علم و دانش بود و سر و كارش با علوم ديني بوده و خوي و روش نيكان را پيشه كرده بود.
در مورد نمازش به ياد دارم كه در سرماي زمستان شب و صبح براي نماز خواندن بيدار مي شد و مشغول عبادت مي شد و با من شوخي مي كرد و مي گفت پدر جان اگر شما نماز نمي خوانيد من به جاي شما نماز مي خوانم. من چه بگويم. در وصف او هر چه بگويم كم است. شهيد حسن اوقات فراغت خود را به بطالت نمي گذراند بلكه مشغول مطالعه كتب ديني مي شد و دوستان و اقوام خود را به نيكي در كارهاي خير دعوت مي كرد.
يادش گرامي باد.