چهارشنبه, ۲۰ مرداد ۱۴۰۰ ساعت ۱۱:۱۰
نوید شاهد - دیگر خیلی نگران شدم و به فکر افتادم ، خداحافظی کرد و در آخر کوچه بازهم برگشت وگفت چرا این کوچه امروز خیلی دراز و طولانی شده است. متنی که خواندید قسمتی از خاطره ای از خواهر شهید «كمال مقتدري» بود که تقدیم حضور شما مخاطبان عزیز می شود.

کوچه هم می دانست که این رفتن، برگشتی ندارد

نوید شاهد آذربایجان غربی؛ شهيد «كمال مقتدري» فرزند محمدصالح درسال1347 در روستاي حصار بلاغي از توابع بوكان قدم به عرصه هستي گذاشت. بعد از تولد كمال،‌ خانواده ايشان به شهر مهاجرت كردند. در سن7 سالي به مدرسه رفت و تا كلاس پنجم ابتدايي ادامه تحصيل داد. شهيد فردي فعال و سربازي ايثارگر بود. مبارزه جدي به همراه همسنگران خود عليه ضدانقلاب منطقه آغاز كرد و سرانجام در دوازدهم مرداد 67 بر اثر بمباران هوايي هواپيماهاي دشمن بعثي به درجه رفيع شهادت نائل آمد. در ادامه خاطره ای از زبان خواهر شهید گرانقدر می خوانید.

خاطرات خانم فاطمه مقتدری، خواهر شهید کمال مقتدری

به نام کسی که یگانه هستی عالمیان جهان است و این راه پاک و مقدس را برای مسلمین خط و نشان نموده و راهی که از یاران پاک و مقدس حسین(ع) نصیب ما مسلمین گردیده است.

 شهید همیشه زنده است و روح پاک آنان در بارگاه حق تعالی مانند چراغ روشنایی در هنگام تاریکی اما تنها خاطراتی از این شهید (کمال مقتدری) را دارم و هر لحظه که یاد خاطرات به میان می آید چه در لحظه شادی و یا غمگینی تنها خاطره ای که همیشه بر چهره و روح من (یعنی خواهر شهید فاطمه مقتدری) نمایان می شود.

همان لحظه که با برادرم صحبت می کردیم و در میان نکات شیرین و کلام خود مرا دلداری می داد که خواهرم نگران نباش که من به سربازی رفته ام. سعی می کنم در آنجا کار کنم و هر چقدر پول پیدا کردم، اگر خودم آمدم چه بهتر وگرنه با دوستانم برایت می فرستم که هیچگونه کم و کسری نسبت به خانه و نگهداری از پدر و مادرم که بر دوش من و تو است پیش نیاید و در ضمن درسهایت را خوب بخوان تا اینکه در اینده فردی مفید برای جامعه باشی.

در همان لحظه گفتگو با هم یک دفعه صدای هواپیما آمد که ناگهان برادرم از پنجره یک نگاه به آسمان غمگین کرد و در یک نگاه چند لحظه ای به فکر فرورفت و گفت، گمان کنم اگر من را به جبهه ببرند شاید شهید بشوم . این کلمه شهید بودن برادرم تمام وجودم را سنگین کرد و با چشمان پر از اشک او را بوسیدم و گفتم انشاءالله به سلامتی خدمت سربازیت را به پایان می رسانی و پدر و مادرم از عمر و جوانی ما بهره مند می شوند.

 اما اجل این فرصت را به ما نداد و بعد از23 روز (کم یا بیشتر) برادرم شهید شد.

آخرین وداع

عید سعید قربان بود. همرزمان و دوستان برادرم آمده بودند تا باهم به منطقه برگردند.

همانجا موقع رفتن، چندین بار برگشت و من را نگاه کرد و گفت خواهرجانم هنگام نماز و دعا من را هم یاد کنید و برایم دعا کنید و از پدر و مادرمان به خوبی مواظبت کن. بعد از چند قدمی باز هم برگشت و در کیف خود را باز کرد و یک قطعه عکس و یک حوله به من داد. گفتم داداش جان اینها برای چیه گفت: خواهر جان، چیزی به عنوان یادگاری دادن ندارم  ولی این هارا برایت به عنوان یادگاری دادم .

باز هم بعد از چند قدمی در همان فاصله کوچه تا خانه برگشت و یک نگاه به من کرد و گفت: خواهرم من را حلال کن.

دیگر خیلی نگران شدم و به فکر افتادم ، خداحافظی کرد و در آخر کوچه باز هم برگشت وگفت چرا این کوچه امروز خیلی دراز و طولانی شده است و تمام نمی شود. گفتم داداش جان، چرا نگرانی، برو توکل به خدای منان!

رفت و رفت و رفت و دیگر هرگز پیشمان برنگشت. خانواده چشم به انتظار و راه به خون آمیخته. آه چه روزی، چه لحظه ی، چه گفتگویی که هرگز فراموش شدنی نیست.

 اما خداوند منان راه صداقت و پاک راه همیشه زنده بودن را نصیب آن شهید پاک و دلسوز نمود و بعد از فوت و شهید شدنش، خاطرات وی و کمک به همنوعان و خواهران وبرادرانش در دفتر صداقت و پاکی وی ثبت شده است. دیگر توانایی آن را ندارم که خاطرات را به زبان آورم و از دست اندرکاران برنامه آثار فرهنگی شهدا و ایثارگران کمال تشکر را می نمایم که با ما خانواده شهیدان احساس همدردی می نمایند.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده