خاطرات آقاي حاج فيض ا... فرجي و خانم خندان بهرامي
سه‌شنبه, ۰۸ اسفند ۱۳۹۶ ساعت ۱۶:۵۷
تمام این چند روز نمی خواستم باور کنم که فرزندم شهید شده، به خودم دلداری می دادم و می گفتم: نه او شهید نشده، او می آید و با هم به خواستگاری می رویم.


نوید شاهد آذربایجان غربی: پاسدار شهيد «يوسف فرجي» درسال 1338 در روستاي «باروق» از توابع شهرستان میاندوآب چشم به هستی گشود. به تحصیل علم علاقه ای خاص داشت و تا اخذ مدرک دیپلم درس خواندنش را ادامه داد. قبل از انقلاب نوجوانی جسور بود که در مبارزات رژيم ستمشاهي نقش فعالي داشت به طوري كه يك بار توسط ساواك دستگیر شد. بعد از پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی، ایشان بخاطر پیشبرد اهداف انقلاب؛ انجمن اسلامي روستا را تشكيل و كتابخانه روستا تجهيز كرد و به اين ترتيب انقلاب اسلامي و حمايت از رهبري و نظام جمهوري اسلامي را در بين جوانان تبليغ مي كرد. وی برای خدمات بیشتر در سپاه پاسداران ثبت نام کرد و با  آغاز جنگ تحمیلی، در لباس مقدس پاسداري عازم جبهه هاي حق علیه باطل می شد. بارها عازم جبهه شد و با اخلاص و ایمانی قوی، در میدان نبرد به مبارزه می پرداخت که رشادتهای او در تمام مناطق کردستان به ثبت رسیده است. این رشید مرد مبارز، در عملیات خیبر در کنار فرماندهانی چون باکریها جانفشانی کرد و بالاخره هشتم اسفند سال 62 ندای حق را لبیک گفت و به دیدار پروردگارش شتافت.

خواب شهادت/ شهید «یوسف فرجی» به روایت پدر و مادر


به نقل از مادر شهید:

از همان کودکی، بسیار شیرین و خوش سر و زبان بود. وقتی بزرگتر شد، بخاطر اخلاق و رفتار خوبی که داشت، و با آن دل پاکش و بی ریایش، به همه علاقه داشت و با همه خوب بود. با ناصر بهرامي _دائيش كه وي نيز شهيد مي باشند_ بيشتر از همه انيس و مونس بود. بچه شيريني بود. همه وي را به صحبت وامي داشتند تا شیرینی کلامش را بشنوند.

 صدای بسیار خوبی هم داشت، برای همین در كودكي وقتی موقع اذان می شد، بالاي بام می رفت و  اذان مي گفت.

كودك خيلي زرنگي بود و به ديگر بچه هايمان قابل مقايسه نبود. با اینکه در سن نوجواني مشغول به تحصيل بود و اما بعد از انجام امورات درس و مشق در امورات كشاورزي نيز به پدرش كمك مي کرد. دانش آموز زرنگ و ممتازي و در مدرسه مسؤول انجمن اسلامي بود. مسؤول انجمن اسلامي روستا و دبيرستان بودند و در روستا كتابخانه ای داير کرده بود و بيشتر كتاب هاي مذهبي و علمي مطالعه می کرد و نسبت به تبليغات انقلاب اسلامی و حمایت از رهبری اقدام مي کرد.

به روحانيت بيشتر علاقه داشت و اوقات فراغتش را در مسجد مي گذراند و در ايام سوگواريهاي حضرت اباعبدا...(ع) مداحي مي نمود. بيشتربا روحانيون آداب معاشرت داشت و به روحانيت علاقمند بود و دوستانش كه فدائيان دين و اسلام بودند و با دوستان خدا دوست بود و با دشمنان خدا دشمن. از دوستانش بياض ايران نژاد بود و علي اسلامي و غلام قربانوردي و همه دوستانش تقريبا به شهادت رسيده اند.


خاطره پدر شهید به نقل از دوستانش:

بعد از پیروزی انقلاب اسلامی  جهت دفاع از آرمانهای انقلاب و عمل به فرمان امام، که همزمان با ناآرامیهای منطقه کردستان بود با استقامت و همدلی همرزمانش، مشکلات و فشارهای فراوانی را متحمل شد و تمام توانش را جهت نابودی ضد انقلاب در کردستان به کار گرفت.

روزی برای پاكسازي منطقه بوكان رفته بودند که در موقع برگشت از عمليات به كمين ضدانقلاب افتاده بودند. ماشين اينها چون در جلو بود و به علت بلند بودن زير خودرو، كمين را رد کرده بودند. ایشان با حاج عسگر با هم بودند. حاج عسگر گفته بود، من رانندگی می کنم و تو تيراندازي كن. تا اینکه به هر زحمتی که بود خودشان را به پشت كوه رسانده بودند. اما در این راه متاسفانه فرماندهشان به شهادت رسیده بود.

فرداي آن روز رفتیم تا پيكر شهدا را به عقب بازگردانيم. در قلمستان ديديم تعداد زیادی گوسفند مي آيد. در همین حین و يكي از رفقا گفت: آنها گوسفند نیستند، از عناصر ضد انقلاب هستند که خودشان را به این شکل در آورده اند.  آنها مي خواهند به ما حمله كنند و ما با جمع آوري پيكر شهدا، با عجله منطقه را تخليه نموديم.

خواب شهادت/ شهید «یوسف فرجی» به روایت پدر و مادر

خواب شهادت:

روزی در خانه نسته بودم که ماشينی آمد. ديدم پسرم یوسف است. شش روز بود که نخوابيده بود. به او گفتم مادر جان کمی استراحت کن و به خودت برس تا فردا برویم برایت خواستگاری، چند دختر خوب هست، هرکدام را پسندیدی ازدواج کن.

اما او در جوابم گفت: مادر جان من ماندني نيستم. بگذار امروز بروم پس فردا می آیم تا در این باره صحبت کنیم. من شهادتش را در خواب ديدم. دیدم، شب از چاهي با ريسمان آب مي آورم و ريسمان از دستم رها شد و افتاد در چاه.

شب بعدش هم خواب پريشاني ديدم. صبح به او زنگ زدم و گفتم: يوسف جان! چیزی شده، من خوابهای آشفته می بینم، خیلی نگرانت هستم. یوسف هم گفت: نه مادر جان ما اینجا در امنیت کامل هستیم ، نگران نباش.

اما شب بعد باز هم من در خواب ديدم، جلو در حياط ايستاده ام و گفنتد: شهيد مي آورند. در خواب به من می گفتند: چند نفر با لباس سبز دارند مي آيند و مي گويند: ذلت يا حسين(ع) ذلت يا حسين(ع) و من به بچه ها گفتم بياييد ما هم بگوييم ذلت يا حسين(ع).  در خواب ديدم که بچه ها به هم می گفتند: شهيد هست. يك نفر از نيروهاي شناسايي شهيد شده است.

تمام این چند روز نمی خواستم باور کنم که فرزندم شهید شده، به خودم دلداری می دادم و می گفتم: نه او شهید نشده، چند روز قبل نزد من بود و گفت که بر می گردم تا برویم خواستگاری. او می آید و با هم به خواستگاری می رویم.

اما چند روز بعد خبر شهادتش را برایم آوردند.


منبع: واحد فرهنگی بنیاد شهید

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده