نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

می‌آیم تا همه شما را به زیارت حضرت سیدالشهداء(ع) ببرم

می‌آیم تا همه شما را به زیارت حضرت سیدالشهداء(ع) ببرم

«آخرین روز مدرسه در صف صبحگاهی گفت: انشاءا... به فرمایشات امام راحل لبیک گفتم و به جبهه حق علیه باطل عازم شدم و انشاءا... به امید خداوند متعال و با دعای مستجاب شده شما، راه کربلا آزاد می شود و می آیم تا همه شما را به زیارت حضرت سیدالشهداء(ع) ببرم.» متنی که خواندید خاطره ای از  آقای عباس مریخی همکلاسی شهید بود که تقدیم شما مخاطبان عزیز می گردد.
به زور و با حیله همسرم را به بیرون برده و به شهادت رساندند

به زور و با حیله همسرم را به بیرون برده و به شهادت رساندند

« ایشان را به زور از خواب بیدار نموده و وادارش کردند که با آنها بیرون روستا برود. من اسرار کردم و می خواستم بدانم که ایشان را کجا می برند و ناچار شدم که دنبالشان راه بیافتم. یکی از این افراد مسلح برگشت و...» متنی که خواندید، قسمتی از خاطره همسر شهید «اسماعیل اکرامی» بود که نوید شاهد آذربایجان غربی، شما مخاطبان عزیز را برای مطالعه زندگینامه این شهید جان بر کف دعوت می کند.
مارا به مهربانی کردن به مادرمان، فرمان می داد

مارا به مهربانی کردن به مادرمان، فرمان می داد

 پدرم را گاهی در خیال و رؤیا می بینم که ما را به مهربانی کردن نسبت به مادرمان فرمان می دهد و می خواهد که همواره در رکاب او و به عنوان کمک او باشیم و با او به مهربانی و ملایمت رفتار کنیم. متنی که خواندید خاطره ای بود از دختر شهید «امیر حکیم رضا» بود که نوید شاهد آذربایجان غربی شما مخاطبان عزیز را برای مطالعه این خاطره زیبا دعوت می کند.
با چشم اشک بار و نگاه دلگیرش، از ما جدا شد

با چشم اشک بار و نگاه دلگیرش، از ما جدا شد

نوید شاهد - علي را از پيش ما برداشتند و با خود بردند. تپه اي درپيش بود و راه باريكي داشت تا از تپه رد شود. با نگاه هاي گوناگون و با چشم اشك بار به ما نگاه مي كرد. هميشه و هرگز اين نگاه را از ياد نمي برم. متنی که خواندید قسمتی از خاطره برادر شهید «علی درویژه» بود که تقدیم شما مخاطبان عزیز می گردد.
قرآن در دستش بود و طلب حلالیت می کرد

قرآن در دستش بود و طلب حلالیت می کرد

نوید شاهد - «کمال من را به اتاق صدا کرد، وقتی که وارد اتاق شدم دیدم قرآن را در دستش گرفته و به من می گوید مادرم، شمارا به این قرآن قسم می دهم که من را حلال کنید. من می دانم که شهید می شوم.» متنی که خواندید قسمتی از خاطره ای از مادر شهید «كمال مقتدري» بود که تقدیم حضور شما مخاطبان عزیز می شود.
کوچه هم می دانست که این رفتن، برگشتی ندارد

کوچه هم می دانست که این رفتن، برگشتی ندارد

نوید شاهد - دیگر خیلی نگران شدم و به فکر افتادم ، خداحافظی کرد و در آخر کوچه بازهم برگشت وگفت چرا این کوچه امروز خیلی دراز و طولانی شده است. متنی که خواندید قسمتی از خاطره ای از خواهر شهید «كمال مقتدري» بود که تقدیم حضور شما مخاطبان عزیز می شود.