گفتم من نظامی هستم ، اگر من را بگیرند اعدامم میکنند
جانباز معزز «مجید آقالو» نام پدرش زینال می باشد و در اول آبان 1338 در ارومیه به دنیا آمد. در سال 1355 به استخدام ارتش در آمد و برای دوره آموزشی تانک به شیراز رفت .سپس به لشگر 64 ارومیه و گردان دویست و سی زرهی خوی رفت.در سوم خرداد 1359 با تیر گروه های معاند مجروح و به درجه جانباری نائل آمد. در سال 1365 مجدد مجروح شد.ایشان جانباز 30 درصد است.در ادامه گفتگوی نوید شاهد آذربایجان غربی و روایت ایشان از دوران خدمت را میخوانید:
معرفی
مجید آقالو هستم متولد ۱۳۳۸ ارومیه هستم. کشاورز زاده و بچه روستا هستم و در خانواده پرجمعیتی بزرگ شدم . شش برادر و چهار خواهر هستیم. یکی از برادرانم در جنگ شهید شدند.خدا پدرم را رحمت کند، پدرم آدم مومنی بود و از دوران کودکی بر روی نماز و دین خیلی تاکید داشت، بچه که بودیم پدرم نماز صبح که بیدار میشد الله اکبر را بلند میگفت، من یه روز بیدار شدم گفتم پدر تو که بلند نماز را میخوانی و ما ر بیخواب میکنی ما هفت هشت نفر هستیم، پدرم پاسخ داد ناراحت نباشید و بیدار شوید، نمازتان را بخوانید، عبادت کنید و خدا را شکر کنید.
استخدام ارتش
سال 13۵۵ استخدام ارتش شدم به تهران اعزام شدم و از آنجا مستقیم برای دوره آموزشی شیراز رفتیم، توسط آمریکاییها و انگلیسیها دوره تانکهای ام ۶۰ و ام ۴۷ را به مدت ۶ ماه دیدم. تعمیرکار تانکهای ام ۶۰ و ۴۷ام آمریکایی بودم و همراه با آمریکاییها دوره رو طی کردم. بعد از آن من را لشگر ارومیه ارجاع دادند و از لشکر ارومیه هم به گردان زرهی ۲۳۰ خوی رفتم. تا سال 1365 آنجا مشغول بودم و در سال 1365بعد از مجروحیت ، به مرکز لشگر 64 ارومیه منتقل شدم.
انقلاب اسلامی
من در سال های انقلاب خوی بودم ، سال 1356 که رشته من زرهی بود من را به خوی منتقل کردند، خوی من یک دایی دارم، ایشان معلم بود و درس میداد، رفتم پیش داییم و گفتم من اینجا منتقل شدم، ایشان آدم خیلی متدین و خوبی بود من را زیر بال و پرش گرفت. ۱۹ سال داشتم بعدها دو نفر از دبیران هم آمدند و با ما همخانه شدند، در واقع سه دبیر و یک نظامی بودیم، چون ما همخانه بودیم آنها هم در مسیر انقلاب بودند و من هم با آنها مسجد میرفتم. یک بار در مسجد سخنرانی بود و من هم آنجا بودم نیروهای ساواک ریختند، من گفتم من نظامی هستم اگر من را بگیرند اعدامم میکنند، من به هر نحوی فرار کردم، یک آقای وفایی بود در خوی انقلابیون را رهبری میکرد او ساواکی ها را مشغول کرد تا من بتوانم فرار کنم. از انقلاب خاطرههای زیادی دارم که هم تلخ و هم شیرین است. از تلویزیون میدیدم و از همکارانم میشنیدم که در فلان جا درگیری شده است. یک بار ما را در خوی بردند برای اینکه کنترل تظاهرات را انجام دهیم. نیروی نظامی بودیم مجبور بودیم من آنجا به همکاران گفتم مبادا شلیک کنید حتی مردم تیراندازی کردند. آمبولانس ارتش تیر خورد منتها نه فرمانده و نه نیروها هیچکس تیراندازی نکردند، خاطرات زیادی از انقلاب داریم هم در خوی و هم در ارومیه که در نهایت انقلاب پیروز شد. بینهایت خوشحال بودم با اینکه میگفتند اینها نیروهای شاه هستند و نظامیاند. من وقتی خبر را شنیدم و رفتم دفتر فرماندهی عکس شاه را آوردم و با پا لگد زدم، همکارم اعتراض کردند گفتند این چه کاری هست انجام می دهی ، فردا اعدامت میکنند، گفتم انقلاب پیروز شد و تمام شد.
ضد انقلاب
من با مسائل ضد انقلاب درگیر بودم، از اول دست بردار نبوند و ما از اول با اینها درگیر بودیم، تا سال ۶۷ و ۶۸ با اونا درگیر بودم و اولین نفری که زخمی شد در دره قطور بود، ما برای کمک به ژاندارمری رفته بودیم، من را با تیر مستقیم زدند، در ۳ خرداد ۵۹ من را از ناحیهای کتف زدند، یک نیروی ژاندارمری هم زخمی شد، ما را داخل پاسگاه فرماندهی بردند، ما هم محاصره شدیم بلافاصله درخواست هواپیما کردند از همدان دو هواپیما آمد اف ۴ یا اف ۵ بودند تماس گرفتم خبر دادن آنها بمباران کردند و یکم اوضاع آرام شد ، رفتم ولی یک ساعت بعد دو برابر بار اول حمله کردند و ما هم اطلاع دادیم هواپیماها برگشتند مجدد بمباران کردند تا اینکه هوا روشن شد و مجدداً نیروها حرکت کردند. درخواست هلیکوپتر کردند آمد و من و همکار ژاندارمری که زخمی بود را خوی آورد، در بیمارستان خوی دکتر که نگاه کرد گفت این تمام کرده و اگر تا یک ساعت برسانید بیمارستان تبریز یا ارومیه زنده میماند، فرمانده پادگان وقت سرهنگ یوسفی خدا حفظشان کند هماهنگ شدند و هلیکوپتر من را تبریز برد.
مجروحیت
آنجا بیمارستان امام خمینی رفتم . خاطره ای که از آنجا دارم این است که دو تا دکتر آمدند سطحی نگاه کردند گفتند خانم پانسمان کن بخوابه و رفت صدا زدم گفتم آقای دکتر تشریف بیار گفت بله گفتم من را فرستادند پانسمان کنی یا معالجه کنید؟ گفتم من نیروی ارتشم باید بروم، بلافاصله دکتر را صدا زد آمدند من را عمل کردند و گفتند راحت باش ما اینجاییم، ۵ روز آنجا بودم و بعد ارومیه آمدم، دو ماه در منزل استراحت کردم و مجدداً بهتر که شدم خدمت رفتم. گلوله ماند بدنم و درش نیاوردند، دکتر گفت اگر گلوله را در بیاریم ممکن است عصب قطع بشود و فلج بشوی گفتند موندن این گلوله مصلحت است ، از سال ۵۹ تا ۶۱ گلوله ماند ودر سال ۶۱ در بیمارستان کوثر ارتش ارومیه دکتر شادفر جراحی کرد و گلوله را درآورد. سال ۶۴ چشم چپ من از بین رفت من سال ۸۵ برای جانبازی اقدام کردم. سال ۶۴ من تعمیرکار تانک بودم در حین تعمیر تانک که داشتم با همکاران صحبت میکردم گفتم این فنک که در تانک هست دست نزنید، خطرناک هست،ذ از روی بیاحتیاطی یا کم تجربگی من مشغول بودم و همکارم بلافاصله فنر را ول کرد، پنل مستقیم روی چشم من ترکید و هم مردمک و هم قرنی چشمم نابود شد که متاسفانه چشمم به کل از بین رفت و هیچ راه نجاتی پیدا نشد. با این حال رفتم و در عملیات فتح المبین شرکت کردم .
عملیات فتح المبین جنوب
در جنوب بود من لشکر ۹۲ زرهی اهواز ماموریت رفتم و من برای تعمیر تانک ۲۵ روز آنجا بودم، نمیدانم توپ بود یا خمپاره، انداختند کنار ما ، دو نفر از همکارانم شهید شدند و زمانی که به خودم آمدم دیدم در بیمارستان دزفولم و از آنجا ترخیص کردند ارومیه آمدم.
بعد از اینکه چشمم اینجوری شد باز هم در ماموریتها در کردستان و دره قطور بودم هر از گاهی به صورت مامور در منطقه کلاشین در سلماس آنجا ماندم و با ژاندارمری ماه ها آنجا بودم و بعد در جنگ نقده شرکت داشتم. اولین حضور من در جنگ نقده بود، انگار دیروز بود تانکهای ما را از خوی به عنوان مامور داده بودند و من هم به همراه تانکها به عنوان تعمیرکار آمده بودم گفتم در نقده درگیری پیش آمده و حاضر شدیم بریم هوا تاریک شد فرمانده دستور داد صبح اول وقت بریم دیدم مردم جمع شدن در میدان ایالت شعار میدن نقده شده فلسطین ارتش چرا نشستین ما با تانک و ماشین از بین اینها رد شدیم نقده رفتیم، نقده در سه راه محمد یار درگیر شدیم اینها جلوی ستون لشکر را گرفته بودند سریع دو تا هلیکوپتر کبری درخواست کردند و ما با همراهی آن هلیکوپترها تا سه راهی محمد یار رفتیم اولین نیرویی که وارد نقده شد گردان زرهی خوی بود و ما از پل گدار رد شدیم به سمت کوره آجرپزی که در سه راه آجرپزی بلافاصله گلوله انداختند و یک لحظه صدای گلوله رو شنیدم و شنیدم همکارم میگوید حسین حسین حسین گفتم چرا داد و بیداد میکنی؟ بچه شمال بود یک لحظه دیدم حسین راننده تانک بود سرش را از تانک بیرون بود گلوله خورده و شهید شده و ما ۴۰ روز آنجا بودیم و درگیر بودیم.
ازدواج
من سال ۵۸ ازدواج کردم و برج ۳ سال پنجاه و نه زخمی شدم شش هفت ماه بعد از ازدواج زخمی شدم خیلی من را حمایت کرد و مواظبم بود از او تشکر میکنم و من را همراهی کردند که من راه افتادم.
توصیه به جوانان
من در حدی نیستم که جوانان را نصیحت کنم اما من هر موقع در خیابان راه میروم واقعاً افتخار و عشق میکنم ، یک سری جوانها را میبینم واقعاً ناراحت میشوم چون راه کج میروند، برخی جوانان حرف را قبول ندارند و زیاد که اصرار میکنی می گویند تو آدم قدیمی هستی، ما هم مجبوریم قبول کنیم و تحمل کنیم.
گفتگو از هادی وطن خواه