می گفتم بیشتر زنده بمانم و خدمت کنم
جانباز معزز »محسن صادقی« فرزند علی و درسال 1339 در شهر ارومیه متولد شد. در زمان به وقوع پیوستن انقلاب دیپلم گرفت و در ماجرای به توپ بستن مسجد اعظم ارومیه حضور داشت. از دانشگاه تهران در رشته اقتصاد قبول می شود اما با آغاز جنگ تحمیلی به دلیل روحیه انقلابی و برای دفاع از وطن به صورت داوطلبانه برای انجام خدمت وظیفه عمومی می رود. از طرف ارتش آموزش و برای مبارزه با اشراربه مریوان اعزام می شود. ایشان جانباز 50 درصد می باشد.در ادامه گفتگوی نوید شاهد آذربایجان غربی و روایت ایشان از دوران خدمت را میخوانید:
معرفی
بنده محسن صادقی حسن آباد ، متولد ۱۳۳۹ در شهر ارومیه هستم ، دقیقا زمان انقلاب، من محصل بودم بودم . دوران دبیرستانم در ارومیه مصادف با تظاهرات علیه رژیم طاغوت شده بود و من هم به دلیل حضور در تظاهرات نتوانستم در آن زمان تحصیل را ادامه بدهم و بعد از پیروزی شکوهمند انقلاب تحصیل را دامه دادم و دیپلمم را دریافت کردم. الان هم ساکن ارومیه هستم . ما دو خواهر و چهار برادر هستیم .
انقلاب
اوایل انقلاب بود من هم درس می خواندم و متاسفانه سال دیپلم من ۵۷ افتاده بود . خوشبختانه انقلاب پیروز شد و درس و مدرسه را ادامه دادم و دیپلم گرفتم . با یک سری چالش ها روبه رو بودم که تمام شدند و انقلاب پیروز شد، به قول دوستان ما از بچه های اوایل انقلاب هستیم . همان موقع که مسجد اعظم ارومیه را با توپ زدند .خوشبختانه من مدرسه لقمان بودم و آنجا درس می خواندم و همان روز رفته بودم تظاهرات و مسجد اعظم ارومیه را را زدند. من هم از کوچه راسته غلام خان فرار کردم ، ترسیده بودم . مرحوم حسنی امام جمعه فقید ارومیه هم آنجا بود و واقعا و انصافا پیشتاز بود و به قول خودمان سردمدار انقلاب در ارومیه بود . از نزدیک ایشان را دیده بودم و می شناختم . هم روستایی ما بود و از اهالی بزرگ آباد بود .
دفاع مقدس
از دانشگاه اقتصاد تهران قبول شده بودم که جنگ شروع شد ، جنگ تازه شروع شده بود که من دیگر دانشگاه نرفتم . رفتم خودم را برای خدمت معرفی کردم، علاقه داشتم و با دوستان یک شور انقلابی داشتم و گفتم مملکت از درس واجب تر است . می شود درس را بعداً خواند ولی انقلاب همیشه نیست، به خاطر همین نمی شد که نرفت . من هم نرفتم دانشگاه تهران با این که قبول شده بودم . البته دوستانم هم می گفتند که امروز وظیفه ماست که برویم و از انقلاب دفاع کنیم . یک گروه بودیم و همگی رفتیم ثبت نام کردیم که به جبهه اعزام شویم. وقت خدمت سربازی من بود و وقت اعزام به خدمت داشتم . منتهی آنهایی که دانشجو بودند و دانشگاه می رفتند، می توانستندکه اطلاع بدهند ما می خواهیم درس مان را ادامه بدهیم . ولی آنهایی که دانشگاه نمی رفتند سربازی می رفتند ، من هم دیدم بهترین فرصت هست خدمت بروم . اولین اعزام ارومیه بود .ارتش بودم ، اینجا که رفتم ثبت نام کردم ارتش اعزامم کرد . عجب شیر سه ماه آموزش دیدم و بعد هم اعزام به جبهه شدم . من یک مدت گردان صد و بیست بودم ، آن موقع گردان صد و بیست با اشرار درگیر بود و من هم به جنگ اشرار رفتم ، بعد هم از آنجا داوطلب شدم مریوان رفتم. منطقه کردستان ، مریوان خط مقدم جبهه در مرز عراق بود . گروه های معاند مثل منافقین و پژاک هر دو بودند ، چون اوایل جنگ بود و ناامنی در منطقه زیاد ایجاد کرده بودند. تا آخرهم من در مریوان بودم. چون منطقه نا امن بود سعی می کردم هر چهار پنج ماه یک بار بیایم، ده پانزده روز مرخصی می دادند.
خاطره
خانواده اغلب نگران بود ، مخصوصاً در منطقه ما نمی دانستم که با کدام گروهک درگیر هستم ، داخل شهر در حال گردش که بودی ناگهان می دیدم یک سرباز را زدند . مشخص نبود که طرف مقابل دشمن و کدام گروهک معاند هست. من که اینجا بین میاندوآب و بوکان در حال رفت آمد بودم ، یک سرباز را دیدم که هنوز خاطرم هست ، نمی دانم حزب دموکرات یا کومله بود به او شلیک کرد و مغزش روی زمین ریخته بود. برای همین هر بار آن صحنه به خاطرام می آید خیلی ناراحت می شوم . من خودم هم راننده صد و شش بودم و هم تیر انداز بودم که ناگهان ما را به رگبار بستند. من خودم را از ماشین این سمت جاده پرت کردم ، پاهایم زخمی شد. بیمارستان عباسی میاندوآب بردند. ده روزی آنجا ماندم و خوب که شدم دوباره برگشتم . من برای رفتن به جبهه ها خیلی مشتاق بودم ، می گفتم که بیشتر زنده بمانم و خدمت کنم و از وطنمان دفاع کنم اما متاسفانه خیلی از دوستان من شهید شدند. اینجا نزدیک ارومیه منطقه ای بنام راژان هست که من فرمانده هر دو سوار توپ دویست و شش بودم و می رفتم آنجا اهالی روستا را ول کرده بودند و نگو اشرار رفتنه اند روی پشت بام ها سنگر بندی کرده بودند و وقتی وارد شدیم بیش از بیست نفر از بچه ها را شهید کردند. اصلا جنایتی که منافقین کردند فکر نمی کنم دشمن در رو به رو کرده باشد. چون طرف مقابل رو میشد تشخیص داد و اینجا نمی دانستی دشمن هست و درحال رفتن ناگهان دیدی ماشینت را مورد هدف قرار دادند. این جنگ پارتیزانی خطرناک تر از جنگ مستقیم با دشمن است .
جانبازی
من دو سه بار مجروح شدم حتی یک بار پادگان را با کاتیوشا زده بودند. رفتم بیمارستان بستری شدم و حالم خوب شد چون اتفاق خاصی نیفتاده بود، عرضم به حضور شما که من جزو گردان پیشتاز بودم و می رفتم برای جمع آوری اطلاعات ، مثلاً مقر دشمن کجاست و چطوری هست. انصافا سپاه خوب همکاری می کرد با نیروهای ما و سپاه از ما بهتر دفاع می کرد. دو سه بار زخمی شدم ولی مجروحیت اصلیم آنجا نبود، من برگشتم داخل شهر چون ترانزیت داشتم ، مهمات می بردم برای پشتیبانی که هواپیما ما را مورد هدف قرار داد و در همان بمباران هوایی ارومیه مجروح شدم. ما اینجا در دروازه شاپور که الان دروازه شهدا می گویند وارد فلکه شدم ، قرار بود از سپاه برای پشتیبانی اقلام مورد نیاز جبهه را بار بزنم و ببرم . ماشین خراب شده بود، داده بودم فلکه درستش کنند ، آمده بودم که ماشین را تحویل بگیرم که هواپیما ها رسیدند ، باید بگم شهر بی دفاع ، من بالای پشت بام می رفتم و می شد با تیر کمان زد. اما اینقدر بی دفاع بودیم که شهر را بمباران می کرد و می رفت و بر می گشت هم حتی با مسلسل میزد. من خودم علنآ دیدم با مسلسل می زد .حتی حدس من این است هواپیما میراژ بود. دستم را با مسلسل زدند ، متاسفانه اینجا دکتر پیدا نشد .با موشک یک بار زد و رفت . منتهی من آن موقع چیزیم نشد ، حتی یک نفر را بغلم گرفته بودم . آنجا گاراژ هدایت بود با توجه به آموزش ها می خواستم به نحوی جلو خون ریزی را بگیرم که برای دومین بار برگشتند ، یک بار که زده بودند ، مجدداً برگشتند . مردم هم زیاد اطلاع نداشتند و حتی یک عده هم تماشا می کردند که هواپیما چطور می آید و میرود ، در حالی که من دیده بودم . من خودم را انداختم در یک جوی آب که اگر نینداخته بودم سالم نمی ماندم . سرم رفت داخل آب، دستم را آوردم که خودم را از آب بکشم بیرون گلوله خوردم .مال من مسلسل بود. دکتر پیدا نشد که عمل کند و دستم ماند و ورم کرد . ولی یک دکتری عمل کرد و گفت من تخصصم ارتوپدی نیست ، دستگاه های ما هم آلوده هستند فقط میتوانم قطعش کنم که نمیرید . بیمارستان بودم . چند باری دستم عفونت کرده بود ، بیمارستان طالقانی بستری شدم . آنجا که بودم همزمان باز حمله میکردند برای همین ما را منتقل کردند باربین ، در باربین انبار های توتون بود که به صورت اضطراری تبدیل کرده بودند به بیمارستان صحرایی و بسیاری از مریض ها را آنجا منتقل می کردند. خیلی ها سر پا تا برسند به بیمارستان تمام کردند، بالاخره امکانات محدود بود و آدمم زیاد بود ، هدف آنها آدم کشتن بود و فقط جنگ نظامی نبود که آدم برود دفاع کند هر جایی شهر که پر جمعیت بود آنجا را می زدند.
ازدواج
من سال 1361 ازدواج کردم. پدر و مادرم گفتند باید زود ازدواج کنیم من هم قبول کردم. من دو پسر و دو تا هم فرزند دختر دارم. در هنگام مجروح شدنم خانواده نفهمیده بودند و آن موقع ارتباط نبود که من خودم دستم را که گرفته بودم تا خون ریزی نکند ، یک تاکسی گرفتم. توی جیبم صد هزار تومان پول گذاشته بودم ، لاستیک بخرم آن موقع هم لاستیک نه هزارتومان بود. صد هزاری را گذاشتم جلو راننده تاکسی من را برساند بیمارستان ، در سه راه دیدم بخاطر حمله هوایی ماشین ها از شدت ترافیک مثل سیم بهم گره خوردند. پیاده شدم پیاده رفتم. می دانستم که یک رفیقی در بیمارستان مطهری دارم ، رسیدم دم در سرم کیج رفت و از هوش رفتم. فقط این را متوجه شدم که دارند بلندم می کنند، بردند و بعد یه مدت هم که دیدم دستم را قطع کردند. مادرم گریه می کرد و خانمم ناراحت بود ، یک بچه کوچک هم آن زمان داشتم .
گفتگو از هادی وطن خواه