شنبه, ۱۴ فروردين ۱۴۰۰ ساعت ۱۳:۰۹
نوید شاهد – در پاسخ به سوالات دوستانم که درمورد پدرم ، ازمن میپرسیدند میگفتم؛ قدش بلند، سينه ستبر، بازو قوي، آنها میگفتند باز هم بگو از نشاني هايش، مي گفتم لباس سبزي به تن داشت، اسلحه اي هم به دوش، همان كه پوتين به پا داشت، هماني كه پارچه قرمزي به سرش بسته بود. این متن خلاصه ای از خاطره ی خانم صونا رضازاده فرزند شهيد «شهريار رضازاده» بود که تقدیم شما مخاطبان عزیز میگردد.

نوید شاهد استان آذربایجان غربی؛ شهيد «شهريار رضازاده حسنلوئي» در سال 1340 در شهرستان نقده متولد شد. تا كلاس پنجم ابتدايي درس خواند. بعدها به علت عشق روزافزونش به انقلاب اسلامي و آب و خاك خود و علاقه شديد به خدمت در ارتش به لشكر 64 اروميه پيوست و از طريق همين يگان به جبهه مريوان اعزام و در مورخه دوازدهم فروردین 65 در همين منطقه و جبهه عملياتي والفجر 9 بر اثر بمباران هوايي منطقه جان به جان آفرين تسليم كرد و شهد شهادت نوشيد.

نشانه های پدری را میگفت که خود اورا ندیده بود

خاطرات خانم صونا رضازاده فرزند شهيد «شهريار رضازاده»

به نام خدا

من از وقتي كه به دنيا آمده ام نتوانسته ام چهره پدر عزيزم را ببينم. وقتي قدم به دبستان نهاده ام از دوستهايم مي پرسيدم كه آيا پدر مرا نديده ايد، مي گفتند بابات كيه، چه شكليه. جواب مي دادم قدش بلند، سينه ستبر، بازو قوي. باز هم بگو از نشاني هايش. مي گفتم لباس سبزي به تن داشت، اسلحه اي هم به دوش. همان كه پوتين به پا داشت. هماني كه پارچه قرمزي به سرش بسته بود. جواب دادند بله. وقتي كه ديدم اين همه نشاني هايي كه مي گفتم درست است به چشمهايم خيره مي شدند اما جوابي برايم نمي دادند.

 از مدير مدرسه سؤال كردم، به چشمهايم خيره مي شد و مي گفت عزيزم تحمل داشته باش. بابات رفته سفر. ديگر نااميد شدم. از مادر عزيزم پرسيدم كه بابام كجا رفته. مي گفت رفته سفر. گفتم كي مي آيد، گفت بايد صبر كني عزيزم.

 ديگر به سني رسيده ام كه خود مي توانستم كه راه پدر بزرگوارم را ادامه دهم. وقتي از مادر خاطراتي در مورد پدرم پرسيدم جواب داد، وقتي راهي جبهه مي شد مثل اينكه مي دانست ديگر نمي خواهد برگردد و شربت سرخ شهادت را خواهد نوشيد و مي گفت كه فرزندانم را خوب تربيت كن. يك تربيت اسلامي كه هميشه در زندگيش رهرو حضرت فاطمه (ع) و حضرت زينب(س) باشد و الگوئي براي جامعه اسلامي.

 پدرم هميشه پيرو خط امام (ره) و رهبريت ايشان بود و روز و شب برايش مفهومي نداشت.

 او تمام اوقات خود را مشغول خدمت به اسلام كرده بود. بعد از كار اصلي در مسجد نيز مشغول فعاليت مي شد. گاهي  وقت ها خانواده او را سرزنش مي كرد كه مقداري از وقت خود را صرف زندگي كن اما او در جواب مي گفت امورات دنيايي به دنيا مي ماند. تمام تلاش من براي جمع آوري توشه اي براي آخرت است.

 تا آنجائي كه من اطلاع دارم پدرم در لحظه هاي آخري كه مي خواست به خط مقدم برود اسلحه كمري خود را باز كرد. از او پرسيده اند كه چرا وسيله حفاظت از خودت را باز كردي؟ گفت كه من در اين جنگ شهيد خواهم شد. چرا اموال دولت به دست دشمن بيفتد. شهيد همراه با كاروان عاشقان به ديار محبوب خويش شتافت و در دوازدهم فروردين سال 65 در سليمانيه عراق در اثر بمباران هوايي در حالي كه از آسمان گلوله آتش مي باريد و هر جنبنده اي آماج تير گلوله هاي دشمن قرار مي گرفت، اما با همه اينها شهيد رفت و از صحنه جنگ نهراسيد و سرانجام اين شهيد راستين مولاي متقيان از خاك به افلاك پر گشود.

روحش شاد

 ما خوشحاليم كه در زير پرچم جمهوري اسلامي ايران و به رهبري مقام عظماي ولايت و در سايه الطاف خداوندي زندگاني را به سر مي بريم.

ديدم تو را دوباره ديشب به خواب بابا

                   شد سينه ام ز غصه كانون آه و غمها

گفتم كه تشنه ام من خواهم محبت تو

                   آخر دلم گرفته ديگر نمانم اينجا

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده