چهارشنبه, ۱۲ شهريور ۱۳۹۹ ساعت ۱۲:۱۲
نوید شاهد - همرزم شهید" موسی نصیریان" نقل می‌کند: «شب عملیات کربلای پنج بود. هر کس در حال و هوای خودش بود. موسی در حال سجده بود. مدت زیادی طول کشید. رفتم بالای سرش. سرش را از روی سجاده‌اش بلند کرد. با چشمان سرخ و نمناک به دیوارهای حسینیه نگاه کرد و گفت ...» نوید شاهد سمنان در دوبخش خاطراتی از این شهید گرانقدر را برای علاقه‌مندان منتشر می‌کند که توجه شما را به بخش نخست این خاطرات جلب می‌کنیم.

قبل از شهادت نام خود را در لیست شهدا دید


به گزارش نوید شاهد سمنان؛ شهید موسی نصیریان یکم شهریور ۱۳۴۷ در شهرستان گرمسار به دنیا آمد. پدرش شکرالله، کارمند بیمارستان بود و مادرش ماه‌‏بانو نام داشت. دانش‏‌آموز سوم متوسطه در رشته انسانی بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و دوم دی ۱۳۶۵ در شلمچه بر اثر اصابت ترکش به سر و پهلو، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش قرار دارد.


حق الناس

یک شب در حال نوشتن مشق بود. کیفش را آورد. درِ آن را که باز کرد و گفت: «وای! حالا چکار کنم؟» 

گفتم: «چی شده موسی؟»

گفت: «انگار پاک کنم با پاک کن بغل دستی‌ام عوض شده.» 

گفتم: «اینکه ناراحتی نداره.»

گفت: «آخه یک جای مشقم رو غلط نوشتم. حالا با پاک کن یکی دیگه نمی‌تونم پاکش کنم؛ می‌ترسم راضی نباشه!»

(به نقل از زن برادر شهید)


محموله قاچاق

- موسی! این بار دیگه برای چی تشویقت کردن؟

- بازرسی بسیج 

۔ مگه چه‌کار کردی؟ 

- با توکل بر خدا تونستم یک محموله قاچاق دیگه‌ای هم بگیرم.

(به نقل از برادر شهید)


خدایا این قربانی را از ما قبول کن

ده روز مانده‌بود به عملیات کربلای پنج. موسی تازه آمده‌بود مرخصی. آقای معینیان که از فرماندهان جنگ بود، یک خبر محرمانه به ما داد: «عملیات سنگینی در پیش داریم. احتمال اینکه موسی مجروح یا شهید بشه، خیلی زیاده.»

من برای اینکه موسی را امتحان کرده‌باشم، گفتم: «داداش‌جان! شما که هنوز دفترچه سربازی نگرفتی؛ این همه جبهه رفتن‌هات هم که جزء سربازیت حساب نمی‌شه. پس، واسه چی باید بری؟!»

 همان طور که وصیت‌نامه را می‌نوشت گفت: «مطمئن باش اینا جایی حساب می‌شه که از سربازی خیلی بالاتره.»

بعد، سریع وصیت‌نامه‌اش را تا کرد. نگاهی پر از محبت به برادرزاده‌اش انداخت. نمی‌دانستم چه طور می‌خواهد از آن همه علاقه‌ای که به او دارد، دل بکند. باید صبر می‌کرد تا بچه بیدار شود. خم شد. در همان حالت بچه را بوسید. دوباره با اشتیاق چند لحظه نگاهش کرد و از اتاق بیرون رفت.

یک هفته بعد، جنازه‌اش را به همراه دیگر شهدای عملیات کربلای پنج برای‌مان آوردند. پدرم کنارم نشست و به موسی نگاه کرد. چشمانش مانند آن روز موسی پر از محبت و اشتیاق بود. به آسمان نگاه کرد و گفت: «خدایا این قربانی را از ما قبول کن.»

(به نقل از برادر شهید)


قبل از شهادت نام خود را در لیست شهدا دید

شب عملیات کربلای پنج بود. حسینیه امام رضا (ع) تیپ قائم آل محمد (عج) پر شده‌بود از بچه‌های رزمنده. نماز جماعت که خوانده شد، دعای توسل خواندند و زیارت عاشورا. هر کس در حال و هوای خودش بود. بعضی‌ها به خدای خود استغاثه می‌کردند و آرام اشک می‌ریختند. بعضی‌ها هم هنوز در حال نماز و سجده بودند. موسی هم به حالت سجده بود. به حالش غبطه می‌خوردم. فقط هجده سال داشت، اما چه خاضعانه سجده کرده‌بود. 

مدت زیادی طول کشید. موسی سر از سجده برنمی‌داشت. رفتم بالای سرش. با محبت دستی به پشتش کشیدم و گفتم: «موسی‌جان! بلند شو؛ بچه‌ها دارن می‌رن.» سرش را از روی سجاده‌اش بلند کرد. با چشمان سرخ و نمناک به دیوارهای حسینیه نگاه کرد و گفت: «می‌بینی روی دیوارها چی نوشته؟ نوشته: شهید موسی نصیریان، شهید حسن حاج محمدی، شهید سیاوش پازوکی، شهید حسین فيصلی و ...» موسی تند تند اسم افراد را به زبان می‌آورد و من با حیرت به دیوارهای خالی از اسم نگاه می‌کردم. معنای حرف‌هایش را نمی‌فهمیدم.

فردا بعد از عملیات، اسامی شهدا را اعلام کردند. دقیقا همان اسم‌هایی بود که موسی از روی دیوارهای حسینیه برایم خوانده‌بود. کاش می‌توانستم به موسی بگویم حالا دیگر حرف‌هایش برایم معنا شده‌است، اما نمی‌توانستم بگویم. چقدر جایش کنارمان خالی بود!

(به نقل از زمانی، همرزم شهید)


منبع: کتاب فرهنگ‌نامه شهدای استان سمنان-شهرستان گرمسار/ نشر زمزم هدایت





برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده