معرفی کتاب؛
چهارشنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۹ ساعت ۱۴:۱۹
نوید شاهد - کتاب "شوکت یار" به قلم راضیه دخانیان، خاطرات سردار شهید "حسن شوکت‌پور" جانشین لجستیک ستاد مشترک سپاه است.
«شوکت یار»؛ خاطرات سردار شهید

به گزارش نوید شاهد سمنان؛ کتاب "شوکت یار" به قلم راضیه دخانیان، خاطرات سردار شهید "حسن شوکت‌پور" جانشین لجستیک ستاد مشترک سپاه است. این کتاب به سفارش اداره کل حفظ‌ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس استان سمنان نخستین بار در سال ۱۳۹۴ توسط نشر زمزم هدایت در ۱۳۶ صفحه منتشر شده‌است.

در قسمتی از متن کتاب می‌خوانیم:
پیرمرد دوباره لرزش گرفت. در این سرما همه برای گرم شدن باید کبریت می‌خریدند. اما کسی در خیابان نبود. یک دفعه از دور زن و مرد جوانی پیدایشان شد. پیرمرد کبریت‌های خشک را روی کبریت‌های خیس گذاشت. زن جوان، بلند طوری که پیرمرد بشنود گفت: «پیری خجالت نمی‌کشه، با این سن و سالش سیگار می‌ده دست مردم.» وقتی گفت سیگار، دل پیرمرد لرزید. به یاد چند روز پیش افتاد. چند روز قبل سه جوان از ماشین بزرگی پیاده شده‌بودند. ظاهر شیک آنها به پیرمرد وعده می‌داد فروش خوبی خواهد داشت. جوان‌ها از او سیگار خواسته‌بودند. سیگاری آن جا نبود. جوان‌ها بساطش را زیر و رو کرده‌بودند. بعد هم در مقابل التماس پیرمرد کبریت‌ها را به سمت ماشین‌ها و عابرها نشانه رفته‌بودند. سر به سرش گذاشته‌بودند، خندیده‌بودند و بعد هم به بهانه سد معبر، تمام بساطش را پرت کرده‌بودند وسط خیابان.

یک دفعه با صدای یک ترمز پیرمرد از فکر چند روز پیش بیرون آمد. ماشینی در چند متری‌اش ایستاده‌بود. دو نفر داخل ماشین نشسته‌بودند. جوانی که کنار راننده نشسته‌بود از ماشین پیاده‌شد. پیرمرد کارتن کبریت‌ها را محکم به خود چسباند. جوان گفت: «سلام، فقط کبریت دارین؟»

لب‌های پیرمرد تکان خورد اما چیزی نگفت. جوان گفت: «کبریت بدین، هفت هشت تا!»

پیرمرد ذوق زده شده‌بود. گفت: «بعضی‌ها خیس شدن» 

جوان گفت: «اشکال نداره، اصلاً همه کبریت‌ها رو می‌خرم.»

دست پیرمرد لرزید. تمام کبریت‌ها ریخت روی زمین. جوان همه را جمع کرد. چند اسکناس درشت جلوی پیرمرد گذاشت. خداحافظی کرد و سوار ماشین شد.

راننده به جوان گفت: «آقای شوکت‌پور، برای چی این همه کبریت گرفتین؟»

آقای شوکت‌پور در حالی که کبریت‌ها را روی صندلی ماشین می‌گذاشت، گفت: «دلم نیامد پیرمرد تو سرما بمونه. اینا رو هم بین بچه‌های سپاه تقسیم می‌کنم.»

بعد هم برای پیرمرد دست تکان داد. ماشین بوق زد و از آن جا رفت. پیرمرد حواسش به آنها نبود. فقط می‌خواست هر چه زودتر خودش را به خانه برساند و به صدیقه بگوید: «دیگه نمی‌خواد چیزها رو جمع کنی، فرشته اومد. صدیقه، باباجان، خدا تونست نامه تو رو هم بخونه.»



برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده