شهدای شاخص
شنبه, ۰۲ ارديبهشت ۱۳۹۶ ساعت ۱۵:۴۹
من المؤمنين رجال صدقوا ما عاهدوالله عليه فمنهم نجفه من ينتظر و يدلوا تبديلا ـ از مؤمنين مرداني هستند كه صادقانه به آنچه با خداي خويش عهد بستند وفا كردند پس برخي از آنان شربت شهادت نوشيدند و برخي ديگر در انتظارند و تقسير ندارند.

نام شهید: دادالله خيبري

تاریخ تولد : 1349

محل تولد: جهان آباد

تاریخ شهادت: 1360/7/7

محل شهادت: حصر آبادان

زندگینامه

من المؤمنين رجال صدقوا ما عاهدوالله عليه فمنهم نجفه من ينتظر و يدلوا تبديلا ـ از مؤمنين مرداني هستند كه صادقانه به آنچه با خداي خويش عهد بستند وفا كردند پس برخي از آنان شربت شهادت نوشيدند و برخي ديگر در انتظارند و تقسير ندارند.

شهيد خيبري در سال 1349 در جهان آباد بدنيا آمد و در سن 7 سالگي به مدرسه رفت و نسبت به درگيرهاي قبلی و ناراحتي كه معلم داشت بر اثر فشار برگ انتقالي گرفت و درمدرسه ديگر ثبت نام نمود و پس از يك ماه دوره راهنمايي را شروع كرد كه پس از خاتمه دوان راهنمايي وارد سپاه پاسداران ياسوج شد كه داوطلبانه چندين مرتبه به جبهه هاي جنگ غرب و جنوب اعزام گرديد و هميشه دوست داشت كه در راه خدا شهيد شود تا اينكه در تاريخ 60/6/25 داوطلبانه عازم جبهه هاي جنوب شد و در تاريخ 1360/7/7 در حصر آبادان شركت نموده كه به درجه رفيع شهادت نائل آمد.

 

عنوان خاطره: لحظه هاي وصال

زمان كمي از غروب سه شنبه گذشته بود كه وارد تيپ ظفرمند 48 فتح شديم و بعد از مدتي كوتاه محمد را ملاقات نموديم، او كه هميشه به چهره اش خنده بود، آن شب هم خرسند و خندان بود و چهره او فرياد مي زد كه ساعات آخر عمر من است. وضو گرفتيم و با او نماز جماعت كوچكي برقرار كرديم.نظر داشتم به اخوي (شهيد عبدالله ميثمي) تلفن بزنم، او براساس علاقه شديدي كه به ما داشت گفت: اجازه بدهيد من شماره تلفن را بگيرم. زياد معطل شد ولي صبر نمود و سرانجام موفق شد.برسر سفره بوديم و مشغول تناول شام بوديم صدايم كرد و با يك دنيا محبت گوشي تلفن رابه دست من داد و به من گفت:به برادرتان كه تلفن مي زنيد، سلام ما را هم برسانيد، من با برادرم صحبت كردم و كنار محمد سر سفره نشستيم. غذاي آن شب لوبيا و برنج بود. او غذاي كمي تناول نمود. آن شب يك شب مانده به عمليات كربلاي چهار بود و محمد خندههاي عجيبي مي نمود گويي لحظه وصال نزديك است. ستاد خلوت بود و تمام نيروها و اكثر مسئولين به خط مقدم رفته بودند. در فكر بوديم كه آيا شب را آنجا استراحت كنيم يا خير! با مشورت با دوستان نتيجه گرفتيم كه از آقاي ميثمي در قرارگاه خاتم ديداري داشته باشيم. قبل از حركت به ما تذكر دادند كه محمد برادر دو شهيد است و خوب است او را نبريم. ولي به اصرار او مجبور شديم قبول كنيم تا همراه ما بيايد. ماشينها را جهت رفتن به قرارگاه خاتم روشن كرديم. برادر شهابي و محمد جلوي ماشين بودند و ما عقب ماشين سوار شدم و شروع به خواندن شعر نمودم.

عشق در دريا است و من غواض و دريا ميكده                    سرفرو بردم در آنجا تاكجا سركنم

شب مردان خدا روز جهان افروز است                             روشنان راه حقيقت شب ظلماني نيست

اي كه در نعمت نازي به جهان غره مباش                         كه محال است در اين مرحله امكان خلوص

سعديا راست دوان گوي سعادت بردند                             راستي كن كه به منزل نرسد كج رفتاد

در دل تاريكي شب در حالي كه شعر مي خوانديم همه ما مغموم بوديم. ولي محمد گريان بود و اشك روي گونه هايش غلطان.نيم ساعت گذشت، اما لحظه اي بيش در نظر ما جلوه نمود. در راه جريان انحراف اخير سيد مهدي هاشمي را مورد صحبت داشتيم كه او خيلي خوشحال بود و مي گفت هر جرياني كه در مقابل امام باشد محكوم و مفلوك است و امام در اين راه معجزه كرده است. بله ا مطيع امام بود، نه مطيع اسمي بلكه قلبي.چند لحظه اي گذشت و رسيديم به دژبان خاتم عده اي از دوستان روحاني آنجا بودند مدتي نشستيم، خدايا چه ساعتي بود همه در فكر بودند ولي محمد جداي از فكر در حال محاسبه و جدايي از دنيا و ما بود. او كه پانزده ساعت ديگر به عمرش باقي نمانده بود با همه خيلي فرق مي كرد. ساعت 11 بود و محمد دنبال اين مطلب بود كه او را به خط مقدم ببريم. جلو آمد و با من سخن گفت: فردا صبح اجازه بدهيد من هم بيايم. من هم به ياد برادران شهيدش افتادم و گفتم: غير ممكن است.بالاخره در حالي كه بغض گلوي او را گرفته بود اصرار زيادي نمود. افرادي را كم كرد كه ما را قانع كنند. ديگر فهميدم چطور شد كه آمدن او به خط مقدم قبول شد. وضو گرفت و دو پتو برداشت: پتويي براي زير سر و پتويي براي روانداز و رفت و خوابيد. اذان صبح محمد با دوستان بيدار شدند، همگي بااتفاق هم نماز جماعت برگزار كرديم و سپس قرارگاه راترك نموديم. در حالي كه جاده آبادان طي شد محمد به من گفت: چندين بار امام رضا را خواب ديدم و به زيارتش رفتم و روي قبرش با جماعتي نماز خواندم كه بسيار به من خوش گذشت ولي بر سر راهم عده اي مانع مي شدند ولي اين موانع دفع مي شوند و من به آرزويم مي رسم. ايشان ادامه دادند: شما يكي از موانع بوديد كه بحمدا… راضي شديد. جاده آبادان طي شد. محمد مرتباً خوشحالي مي كرد، او داشت به وصال نزديك مي شد و ما نمي فهميديم. درآبادان از هم جدا شديم من به مقر تاكتيكي رفتم و به محمد گفتم شما اينجا بمانيد. غروب شد و نماز مغرب را خوانده بوديم فرمانده تيپ ما را صدا زد بياييد برويم مقر تاكتيكي عمليات. آمديم، ديديم تويوتايي است و مهدي برادر محمد راننده است و محمد در آن ماشين است محمد عقب تويوتا رفت و مهدي جلو بود متوجه شديم محمد با مهدي آمده است. مهدي گفت: من براي محمدناراحت هستم و براي خود ناراحت نمي باشم. بعد از مدتي متوجه شديم هر دو جلو آمده اند. مهدي در تاريكي شب داشت ماشين را بين نيروها عبور مي داد. عجب ساعتي بود و رزمندگان عجب حالي داشتندمحمد با زبان محلي به مهدي گفت: مواظب بو به نيروها نزني.سرانجام ما وارد مقر عمليات شديم و ساعتي چند از شب گذشت و عمليات شروع شد. شب را بيدار بوديم چه شب عجيبي بود فرداي عصر عمليات كه شب جمعه بود به ما خبر دادند كه محمد به آرزوي ديرينه اش كه براي آن لحظه شماري مي كرد يعني شهادت در راه خدا رسيده است و برادرش مهدي مجروح شده است. يادش گرامي و راهش پررهرو باد.

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده