شهید آبان ماه
چهارشنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۵ ساعت ۱۳:۱۷
شهید محسن انصاری فرزند محمد ابراهیم در سال 1342 در نجف اشرف چشم به جهان گشود. او در تاریخ 13/8/62 در جبهه خاک عراق در منطقه عملیاتی والفجر4 مرحله سوم در نبرد علیه صدامیان کافر بر اثر اصابت ترکش خمپاره به ناحیه سر ندای حق را لبیک گفته و به فیض عظیم شهادت نائل آمد.

شهيد محسن انصاري فرزند حجت­الاسلام و المسلمين شيخ محمدابراهيم انصاري اراكي، در سال يك هزار و سيصد و چهل و دو در نجف اشرف به دنيا آمد.

وي پس از بازگشت به ميهن زير نظر پدرش دروس جديد و حوزوي را در شهر مقدس قم گذراند.

پس از آغاز نهضت اسلامي ايران در شهر مقدس قم فعّالانه در مبارزات شركت می کرد. پس از پيروزي انقلاب و شروع توطئه­هاي دشمن او كه عضو يكي از پايگاه­هاي بسيج بود برای مبارزه با گروههای ضدّانقلاب به كردستان رفت. در آن زمان سردار رشيد اسلام حاج احمد متوسليان در مريوان پايگاه مستحكمي براي نظام جمهوري اسلام در منطقه ايجاد كرده بود. شهيد به نيروهاي حاج احمد ملحق شد و در جبهة داخلي و خارجي به مقابله با گروهكهاي ضدانقلاب و ارتش بعث پرداخت. در آنجا بر اثر شرايط سخت سرماي شديد، گرسنگي و كمبود نيرو و تجهيزات، اراده و استقامتي پولادين يافت. در يكي از مأموريت­هاي مهم شهيد محسن با هفت تن ديگر از همرزمان مأموريت يافتند ارتفاعات (قوچ سلطان) مسلط بر منطقة مريوان را از تجاوز دشمن بعثي مصون نگاه دارند. در آنجا واقعه جالبي پيش آمد كه بعدها آن را چنين نقل كرد:

وقتي در اين ارتفاعات بوديم با اين نيروي كم و راه سخت و صعب­العبور حتي تدارك اين نيروي كم هم برايمان مشكل بود، هر وقت از پايگاه پشتيباني، غذا و تداركات براي قلّه مي­برديم مقدار زيادي از آن را به علت طولاني بودن مسير و سختي راه مصرف مي­كرديم و چيز زيادي به قله نمي­رسيد. در اين ارتفاع و جاهاي نظير آن گاهي حتي نان هم براي خوردن نداشتيم. به ناچار نان­هايي كه از قبل مانده بود و چنان سفت شده بود كه با دندان نمي­توانستيم آنها را بشكنيم، موقع پست دادن آنها را در دهانمان مي­گذاشتيم تا به تدريج نرم و قابل خوردن شود و به اين ترتيب بتوانيم به زندگي در قله­هاي صعب­العبور كردستان ادامه دهيم.

يك روز صبح كه تازه نماز را خوانده­ بوديم متوجه شديم در زير پايمان سر و صداي زيادي به گوش مي­خورد. پس از بررسي فهميدم نيروهاي كماندوي عراق هستند كه براي تصرف اين ارتفاعات آمده­اند. ابتدا فكر نمي­كرديم اين همه تعدادشان زياد باشد ولي بعدها فهميديم يك گردان كماندويي مستقيما به ما حمله كرده و پشت سر آن گردان ديگري آن را حمايت مي­كرده و يك گردان احتياط نيز در پايين ارتفاعات مستقر شده است.

اين تيپ كماندويي عراق مأموريت داشت ارتفاعات قوچ سلطان را اشغال كند و پس از تسلط بر دشت مريوان اين شهر و منطقة جنوبي كردستان را به تصرف خود درآورد. ما ابتدا اصلا خيال نمي­كرديم دشمن با اين همه نيرو و تجهيزات به ميدان ما هشت بسيجي آمده باشد لذا بدون اين كه در ابتدا اطّلاعي به مقرّ خودمان بدهيم فورا در سنگرهاي خودمان مستقر شديم و به مقابله با گروهي كه به قله نزديم مي­شدند پرداختيم. يك نفر مأمور شد براي تفنگ­هايمان كه بيشتر ژ3 بود، مهمّات بياورد و نارنجك­هاي موجود را در گرماگرم نبرد به ما كه در چند سنگر روي قله پراكنده شده بوديم برساند. كماندوهاي عراقي وقتي به ما نزديك شدند فرياد مي­زدند تسليم، تسليم و ما را به اسارت فرامي­خواندند اما جوابشان را با گلوله­هايمان داديم و گروه پيشرو آنها را با گلوله ونارنجك از پاي درآورديم و مثل اين كه فيلمي را مشاهده مي­كرديم مي­ديديم كه چگونه كماندوهاي عراقي پس از خوردن تير و تركش فرياد مي­كشيدند و به دره­ها و پايين ارتفاعات سقوط مي­كردند. كماندوها گويا قبلا مست شده بودند و از گردان پشت سر خود نيز مي­ترسيدند به طوري كه با اين كه كشته مي­شدند باز به طرف قله حركت مي­كردند. احساس مي­كرديم مهمّاتمان دارد كم مي­شود و نيروي دشمن دارد زياد مي­شود.

با يك بي­سيم كه در اختيار داشتيم درخواست كمك فوري كرديم ولي آنها نيز نيروي كمكي آماده نداشتند و اگر هم داشتند به اين زودي به ياري ما نمي­رسيدند. البته پس از اصرار زياد به ما قول دادند از ارتش كمك بخواهند كه ما را كمك كند. به هر حال ما مي­بايست فقط روي نيروي خودمان حساب كنيم ودر صرف مهمّات دقت بيشتري به خرج دهيم. لذا از اين پس به جاي پرت كردن نارنجك به طرف آنها سنگ پرتاب مي­كرديم. كماندوها خيال مي­كردند نارنجك انداخته­ايم و براي حفاظت از جان خود مي­خوابيدند. وقتي منفجر نمي­شد مي­فهميدند به آنها كلك زده­ايم دوباره كه به آنها سنگ پرتاب مي­كرديم. از اين كه با حيله آنها را از پيشروي سريع باز مي­داشتيم ديگر نمي­خوابيدند. اين بار نارنجك حقيقي مي­انداختيم و چند تن را كه فقط كمي نيمه خيز شده بودند مي­ديديم كه نعره­اي زده به پايين پرت مي­شدند.

با همة اين احوال باز هم از رو نمي­رفتند و باز فرياد مي­زدند تسليم، تسليم. بين ما جواني بود كه خيلي انقلابي و متدين بود او اسلحة كلاشنيكف داشت. از بس آنها تسليم، تسليم گفتند اين دوستمان به جوش آمد در سنگر بلند شد و تيرهاي كلاشنيكفش را به صورت رگبار بر تعدادي از آنها خالي كرد و فرياد مي­زد، سرباز امام زمان و تسليم؟ سرباز خميني و تسليم؟ ولي او را از عقبتر زدند به شهادت رسيد. ما خيلي خسته و مستاصل شده بوديم اما تصميم داشتيم اين ارتفاع مهم را به هر تربيتي شده نگاه داريم اگر چه همه­مان كشته شويم.

بر اثر مقاومت شديد ما نيروي دشمن خيلي ضعيف شد و نيروي خود را از دست داد. كماندوها از اين كه ما را از ميدان به در كنند مأيوس شدند به ناچار نيروهاي باقي ماندة خود را به عقب كشيدند. و ما نيز به دليل خستگي زياد كنار سنگرهايمان به استراحت پرداختيم.

از پايگاه با بي­سيم به ما اطلاع دادند گروهي از ارتش به كمك شما مي­آيد. ظهر بود كه ديديم يك گروه چهل و پنج نفرة ارتشي كه آشپزخانة صحرايي­شان را با قاطر به زحمت بالا مي­كشيد به ما نزديك مي­شوند ما نيز بساط خود را جمع كرديم دوست شهيدمان را نيز با تأسّف زياد برداشتيم و موضع را به برادران ارتشي تحويل داديم و از آن ارتفاع خاطره­انگيز با خستگي زياد فرود آمديم.

شهيد محسن انصاري در همين كوه­هاي سخت بود كه با قرآن انس گرفت،( البته وي از دوران كودكي با قرآن آشنا بود و در مسابقات مختلف در قم و شميرانات رتبه­هايي آورده بود). ايشان از فرصت­هاي فراغت و تنهايي خود استفاده كرد و به عبادت و تهجّد پرداخت و روحي استوار و عارفانه يافت. ضمنا با جنگ­هاي چريكي و كوهستاني آشنايي پيدا كرد كه بعدها در عمليات سنگين رزمندگان اسلام خيلي برايش كارساز بود. مدتي نيز در كردستان با گروههاي كومله و دمكرات جنگيد و با هم رزمانش آنها را روستا به روستا به عقب نشاندند. او در آزادسازي مناطق زيادي شركت داشت.

پس از شروع عمليات مهم رزمندگان اسلام در جنوب به اين منطقه آمد و اولين بار در عمليات " فتح­المبين" شركت كرد و به دليل آمادگي بدني و رزمي گروه فداكاري كه را او همكاري مي­كردند توانستند بخشي از نيروهاي زرهي دشمن در منطقه دشت عباس را منهدم كنند. او در اين باره چنين مي­گفت: دلم مي­خواست تانك­هاي دشمن را سالم بگيرم. براي همين وقتي كه چندتاي آنها را با آرپي جي زديم تانك­ها رو به فرار گذاشتند. ما هم سر در پي آنها گذاشتيم. به هر تانكي كه مي­رسيديم دريچة آن را باز مي­كرديم به داخل تانك يك رگبار شليك مي­كردم كه باعث مي­شد با كشته يا مجروخ شدن خدمه، تانك از حركت بازايستد. سپس دنبال ديگري مي­دويدم گر چه بعضي دوستان آن قدر ملاحظه نمي­كردند و به داخل تانك نارنجک مي­انداختند و باعث خراب شدن يا آتش گرفتن تانك مي­شدند. پس از مدتي احساس كردم قدري زياده روي كرده­ايم و با چند نفر از هم رزمان از گروه جلو افتاده­ايم چند تانك كه كمي نفرات ما را مي­ديدند جرأت پيدا كردند و به ما حمله كردند. من و يكي از دوستان مورد حملة تانكي قرار گرفتيم كه سعي مي­كرد ما را در زير شني خود له كند. ما نيز براي محفوظ ماندن از آن به پشت سنگر نيمه كاره­اي پناه برديم. سقف سنگر را ورقه آهني (پليت) گذاشته بودند و كنارش كيسه­هاي شن بود. تانك از روي سنگر گذشت و ما را زیر گرفت. خوشبختانه شني آن از روي ما نگذشت ولي من بين پليت آهني و زمين گير كردم كه كنار آن شني تانك قرار گرفته بود و بر روي پاي من فشار شديدي مي­آورد.

تانك همان جا متوقف شد و دو نفر از آن پياده شدند با عربي با هم ديگر حرف مي­زدند و از این كه ما را له كرده­اند خوشحال بودند. من و دوستم خود را به مردن زديم ولي يكي از آنها براي اين كه از مرگ ما مطمئن شود رگباري بر سر ما خالي كرد. با كمال تعجب با اين كه گرد و خاك بعضي از گلوله­ها به بيني ام رفت ولي هيچ كدام از گلوله­ها به سرم نخورد. پس از اين كه آن دو دور شدند چنان احساس درد در پايم شدت گرفت كه ديگر تحمل آن برايم ممكن نبود و يك آن فكر كردم بهتر است خود را خلاص كنم و با فرياد و سر و صدا آنها را متوجه خود كنم تا به من تير خلاص بزنند. از سوي ديگر ديدم خودكشي حرام است. راه چاره را بر خود بسته مي­ديدم كه به ياد افتادم به مولا امام زمان(عج) توسل جويم؛ به مولا چنين گفتم: من ديگر تحمل درد را ندارم اگر ديگر به اين سربازت نياز نداري خودم را خلاص مي­كنم اما اگر بايد زنده بمانم خودت برايم فكري كن. پس از اين توسل و استغاثه ناگهان احساس كردم به رؤيا فر مي­روم. حالتي بود نه شبيه به خواب و نه شبيه به بيداري و در آنجا جيزهايي ديدم ...

(شهيد دربارة اين كه در آن حالت چه مي­ديد بيش از اين سخني نگفته است).

به هر حال پس از اين رؤيا احساس كردم در مقابل درد مي­توانم تحمل كنم ديگر چيزي نگفتم تا اين كه نيم ساعتي بعد صداي بچه­هاي اصفهاني را شنيدم كه به ما نزديك مي­شوند. آن دو خدمه تانك را دستگير كردند به محض شنيدن صداي رزمندگان دوباره درد پايم شروع شد. با داد و فرياد بسيار از بچه­ها خواستم تانك را از رويم كنار بزنند. آنها نيز كه قادر به انجام اين كار نبودند تعلل مي­كردند. من خيلي رسا داد كشيدم و با آنها دعوا كردم تا اين يكي از بچه­ها كه وارد بود سر رسيد و تانک را عقب كشيد. وقتي مرا درآوردند روي برانكار گذاشتند. درد پايم چون از زير تانك درآورده بودند كمتر شده بود. دو خدمه تانك را هم ديدم كه اسير شده بودند. بچه­ها گفتند بايد آنها را بكشيم ولي من اصرار مي­كردم آنها را زنده نگه بداريم اما سخنان آنها منطقي بود و مي­گفتند موضع ما در اينجا مشخص نيست. شايد در محاصرة دشمن باشيم و نمي­توانيم اسير همراهمان ببريم من هم قانع شدم كه بايد آنها را به درك فرستاد. لذا با عربي دست و پا شكسته به آن دو گفتم بروند پي كارشان. آنها ابتدا مردّد بودند ولي بعد رفتند پس از اين كه كمي دور شدند در حالي كه روي برانكارد افتاده بودم آنها را از پشت، زير رگبار گرفتم و مرخصشان كردم ... .

شهيد محسن انصاري پس از عمليات فتح­المبين با آن كه مجرومح بود ولي به خانه برگشت و در همان جا به معالجه پرداخت و ضمنا خود را براي شركت در عمليات بعد (بيت­المقدس) آماده مي­ساخت. در اين هنگام مسئوليت گروهان 3 از گردان تهراني­ها را در لشكر نجف به عهده گرفت و در عمليات بيت­المقدس شركت كرد.

او پس از چهار مرحله عمليات سخت و سنگين توانست گروهانش را تا دروازه­هاي خرمشهر برساند. در اين هنگام او تنها فرمانده گروهاني بود كه در گردان همچنان سرپا بود. تهاجم گسترده در عمق دشمن و پيشروي زياد و ضربه زدن و ضربه ديدن، نيروها را خيلي خسته كرده بود و مي­بايست به هر ترتيبي شده حلقة دفاعي خرمشهر را شكسته و به داخل خرمشهر هجوم برد تا دیگر دشمن توان مقاومت نداشته باشد. به همین دليل گردان به طرف خاكريزهايي كه دشمن در گرداگرد شهر زده بود هدايت شد. در كنار اين خاكريزها نيروها با مقاومت شديد دشمن روبه رو گرديدند و زمين­گير شدند. در اين موقعيت يك فداكاري لازم بود تا نيروها از بلاتكليفي به درآيند. شهيدمحسن تصميم گرفت حصار دشمن را بكشند او بعدا ماجرا را چنين نقل كرد:

خواستم به هر ترتيبي كه شده به نيروهاي دشمن كه موضع مستحكمي داشتند حمله كنم، تا هم به آنها ضربه بزنم و هم آنها را به خودم مشغول كرده باشم تا بچه­ها بتوانند به داخل خاكريزها نفوذ كنند. به محض اين كه به طرف سنگرهاي دشمن هجوم بردم در يك آن متوجه شدم معاون گروهان هم دارد دنبال من مي­دود. خواستم داد بزنم كه به نزد گروهان برگردد تا بتواند از شكستن سد بچه­ها را به داخل خرمشهر ببرد ولي ديگر دير شده بود و حتي يك لحظه هم نمي­شد غفلت كرد. دشمن كه بر روي خاكريز مرتب تيراندازي مي­كرد با هجوم ما يك آن متوقف شد و براي اين كه ما را كاملا از حركت بازدارند، (آر پي جي) زد. در يك لحظه نوري خيره كننده و سفيد رنگ جلوي چشم ظاهر شد و به هوا پرتاب شدم وتركش­هاي (آر پي جي) بدنم را فراگرفت ديدم گلويم درد مي­كند. دستم را به گلويم بردم به يكبار مانند گوسفندي كه شاهرگش را بريده باشند خون با صداي خر و خر از گلوي فوران زد. از زندگي قطع اميد كردم و در گوشه­اي كه افتاده بودم نظاره­گر هجوم نيروها از معبر خاكريز به طرف خرمشهر شدم. چند تا از بچه­ها خودشان را بالاي سرم رساندند خواستند مرا نجات بدهند. من كه قدرت سخن گفتن نداشتم با پاهايم آنها را زدم و بچه­ها متوجه شدند كه از معطل شدن آنها ناراحت شده­ام قبول كردند كه بروند. احساس رضايت عميقي در من پيدا شد فكر مي­كردم وظيفه خود را به بهترين وجه و تا آخرين توان انجام داده­ام به همين دليل به مرگ خود راضي شدم و به حالت اغما فرو رفتم ...

شهيد محسن را دوستانش پس از عمليات به اورژانس منتقل كردند و از آنجا به بيمارستان تبريز و سپس تهران منتقل شد. جراحات زيادي سراسر بدنش را دردمند كرده بود و تا مدت زيادي نتوانست در عمليات رزمي شركت كند. به همن دليل از شركت در عمليات رمضان محروم شد و مدتي در دادگاه انقلاب منطقة كرج كه پدرش حاكم شرع آن بود مشغول به كار شد.

حجت­الاسلام حاج آقا انصاري پدر شهيد نقل مي­كند:

روزي محسن نزد من آمد و گفت: پدر سن ديگر نمي­توانم اينجا بمانم. در جبهه بيشتر از اينجا اخلاص هست. به اين ترتيب بار ديگر شهيد تمام علايق خود را بر جاي گذاشت و هجرتي ديگر به جبهه­هاي نور كرد. در آنجا دوباره به لشكر 27 حضرت رسول صلي الله عليه و آله (كه بافرمانده آن شهيد حاج ابراهيم همت از كردستان آشنا بود)، ملحق شد و مسئوليت آموزش يكي از گردان­هاي عملياتي آن لشكر را به عهده گرفت. پس از شركت در عمليات والفجر مقدماتي كه طيّ آن توانست با گروهش بخشي از مزدوران خارجي ارتش بعث را به هلاكت برساند و سازماندهي آن نيروها را متلاشي كند، در سلسله عمليات­هاي والفجر شركت كرد.

قبل از عمليات والفجر 4 او كه تصميم داشت آمادگي نيرهاي گردان را تا آخرين حد بالا ببرد و آنها را براي عمليات سخت و طاقت فرساي كوهستان آماده كند، يك بار به مدت 48 ساعت نيروهاي گردان را به پياده­روي، دويدن و انجام تمرينات نظامي در يكي از مناطق كوهستاني غرب و در حالي كه خستگي مفرط نيروها را فراگرفته بود و هر كسي سعي مي­كرد به نحوي از ادامة حركت طفره برود او با تهييج رزمندگان و خواندن آياتي از قرآن و بيان فضيلت مجاهدان آنان را به ادامة حركت تشويق مي­كرد و با نفوذ كلامي كه در ميان همرزمانش داشت اين تمرين آمادگي را به بهترين وجه به پايان رسانيد. اگر چه در طي اين تمرين دراز مدت تعدادي نيروها به حالت اغما افتادند و به بهداري منتقل شدند.

هنگامي كه براي انجام عمليات روي ارتفاعات پشت پنجوين در آخرين مراحل عمليات والفجر4 وارد عمل شدند تا با تصرف دژهاي مستحكم ارتفاعات كانيمانگا، شهر پنجوين را كاملا در اختيار گيرند و بر راه­هاي شهر چوراته نيز مسلط شوند، شهيد محسن انصاري مسئوليت گروهان ويژة والعصر را به عهده گرفت و مأمورشد در كنار گردان­هاي ديگر كه مأموريت داشتند قلة كله­قندي بالاترين ارتفاع كانيمانگاه را تصرف كنند، وارد عمل شود و ارتفاع 180 كه در كنار كله­قندي قرار داشت به تصرف دربياورد.

رزمندگان پس از چند تهاجم عاقبت موفق شدند استحكامات دشمن را در قله كله­قندي تصرف كنند اما به دليل سختي راه تداركاتي و آتش شديد دشمن موفق به تثبيت آن نشدند اما گروهان ويژة والعصر با هدايت شهيد محسن موفق شد، ارتفاع 180 را تصرف و تثبيت كند. بعدها يكي از بي­سيمچي­هاي گروه واقعه را اين چنين برايم نقل كرد:

وقتي كمينهاي جلوي دشمن را از بين برديم و خودمان را در دامنة ارتفاع بالا كشيديم با مقاومت شديد نيروهاي اصلي دشمن در بالاي ارتفاع مواجه شديم  و همة بچه­ها زمين­گير شدند. ديگر نمي­ دانستیم چه بايد بكنيم. در اين هنگام حاج محسن چند تا از مسئولين بچه­ها را صدا كرد و با مشورت آنها دو گروه زبده را مأمور كرد كه از چپ و راست، ارتفاع را قدري دور بزنند و از پهلو به مواضع دشمن حمله كنند. بنا شد به محض اين كه سر و صداي بچه­ها دو طرف بلند شد، حاج محسن هم با تعدادي از نيروهاي فداكار رو كه به شدت خطرناك بود به دشمن حمله كنند و ارتفاع را پاك­سازي كنند. نقشه عملي شد و دشمن كه بر اثر محاصرة رزمندگان ما به كلي گيج شده بود، درهم شكسته شد و تمام نيروهاي ان را پاكسازي كرديم. پس از تصرف اين قله حاج محسن با بي­سيم چي­اش و چند تا از بچه­ها به بالاترين سنگر ارتفاعات رفت و از آنجا سعي مي­كردند هواس نيروهاي دشمن را روي كله­قندي با تيراندازي پرت كنند تا كمتر مزاحم بچه­هايي كه مي­خواستند از پايين دوباره روي كله­قندي بيايند، بشوند. دشمن هم كه از تصرف ارتفاع 180 عصباني شده بود به شدت ما را زير آتش گرفت. همة ما سنگري براي خودمان انتخاب كرديم و آمادة مقابله با پاتك­هاي دشمن شديم بعد از آن هم ديگر حاج محسن را نديدم تا اين كه مجروح شدم ...

شهيد محسن انصاري همان شب گويا احساس كرده بود حادثه­اي در انتظار اوست لذا به همراهانش كه سيزده نفر بودند دستور داد از سنگر بيرون بروند و در سنگرهاي پايين­تر مستقر شوند. مدتي بعد يكي از همرزمانش كه همراه او در سنگر بود برايمان واقعه را چنين نقل كرد:

حاج محسن خيلي اصرار مي­كرد كه سنگر او را كه خيلي ظاهر خوبي هم داشت ترك كنيم و ما كه خيلي خسته بوديم و با وجود سرماي كوهستان معلوم نبود در جاي ديگر سنگري به اين خوبي به دست بياوريم سعي مي­كرديم بهانه­اي بياوريم و از رفتن خودداري كنيم. از همه عجيب­تر اين بود كه مي­دانستيم حاج محسن عادت دارد هميشه دم سنگر كه سردتر بود بخوابد و جاهاي بهتر را براي بقيه بگذارد. اما حالا با كمال تعجب مي­ديديم كه اصرار دارد از سنگر بيرون برويم به هر حال او خيلي اصرار كرد و همة ما را پايين فرستاد ولي سه تا از بچه­ها خيلي پافشاري مي­كردند به هر صورت در سنگر ماندند ...

آن شب گويا طبق عادت هميشگي مثل همة رزمنده­ها شهيد محسن وقت پاس خود را به سرپست رفت و پس از اتمام پست به سنگر برگشته بود  جايش را با يكي ديگر از همسنگرانش عوض كرده بود. سپس به روال همه شب به نماز شب و تهجد پرداخت و وقتي كه در حالت تشهد قرار داشت، يك خمپارة 120 سقف سنگر را در هم شكسته و سنگر را متلاشي كرد و دوستانش نقل مي­كردند وقتي كه بالاي سر  او رسيديم هنوز زانوانش زير بدنش بود و در حالت تشهد به پشت افتاده بود و با فرق شكافته به شهادت رسيده بود و در كنار او دو همسنگرش نيز به شهادت رسيدند.

يكي از همرزمانش كه در بيمارستان به ملاقاتش رفته بوديم نقل مي­كرد:

پس از اين كه حاج محسن شهيد شد بچه­ها ما را كه پايين­تر بوديم خبر كردند، در تاريكي شب غم و غصه همة بچه­ها را فراگرفته بود و در تاريكي براي اين كه در روحية بچه­هاي ديگر اثر نگذارد آهسته گريه مي­كرديم. او هم فرمانده ما بود و هم پيش نماز ما بود و هم در موقعيت­هاي مناسب براي ما دعا مي­خواند و حال عجيبي داشت. هميشه ما را نصيحت مي­كرد و براي ما آيات قرآن مي­خواند. خلاصه با بچه­­ها طوري رفتار مي­كرد و طوري صحبت مي­كرد كه هيچ كدام نمي­توانستيم دستوراتش را هر چند برايمان خودمان و خدايمان بود، سرپیچی کنیم. تو رودربايستي قرار مي­داد براي همين وقتي شهيد شد، دل همة بچه­ها را غم گرفت و من كه مسئول تداركات بودم اين حالت را در همة بچه­ها مي­ديدم.

اين چنين بود كه عاقبت دفتر عمر يكي از سربازان جان بر كف امام زمان(عج) بسته شد و او به آرزوي ديرينة خود رسيد و بدن سراسر مجروح خود را كه شاهد سالها جهاد خالصانه او بود فداي اسلام كرد.

يادش گرامي و راهش پر رهروباد.

كجاييد اي شهيدان خدايي                     بلاجويان دشت كربلايي

كجاييد اي سبك روحان عاشق               پرنده پر زمرغان هوايي

كجايي اي شهان آسمان                        بدانسته فلك را در گشايي

كجاييد اي زجان و جا رهيده                  كسي مر عقل را گويد كجايي

كجاييد اي در زندان شكسته                   بداده وامداران را رهايي

كجاييد اي در مخزن گشاده                   كجاييد اي نواي بي­نوايي

در آن بحري كاين عالم كف اوست          زماني بيش داريد آشنايي

كف درياست صورت­هاي عالم              زكف بگذر اگر اهل صفايي
 
منبع:اسناد و مدارک موجود در بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قم
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده