سه‌شنبه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۲:۰۹
نوید شاهد: در آن زمان كه من 5 ساله بودم ، يك روز در عالم كودكانۀ خود با عروسكهايم مشغول بازي بودم . ديدم پدرم در راهرو راه مي رود و فكر مي كند . پدر آنقدر در عالم تفكر غرق شده بود كه نتوانستم او را براي بازي با خود فرا خوانم . چون اكثر وقتها كه به خانه مي آمد با من بازي مي كرد ويا حرف مي زد ، ولي اين دفعه بدجوري به فكر فرو رفته بود . همانطوري كه قدم مي زد و فكر مي كرد .

زهرا ياسيني؛ فرزند شهيد

در آن زمان كه من 5 ساله بودم ، يك روز در عالم كودكانۀ خود با عروسكهايم مشغول بازي بودم . ديدم پدرم در راهرو راه مي رود و فكر مي كند . پدر آنقدر در عالم تفكر غرق شده بود كه نتوانستم او را براي بازي با خود فرا خوانم . چون اكثر وقتها كه به خانه مي آمد با من بازي مي كرد ويا حرف مي زد ، ولي اين دفعه بدجوري به فكر فرو رفته بود . همانطوري كه قدم مي زد و فكر مي كرد . مادرم سر رسيد و گفت :

- عليرضا ! به چي فكر مي كني ؟

- چيزي نيست .

- بگو چي شده ، چرا اينقدر غرق تفكري ؟

- مي داني خانم ، خيلي از دوستانم در دوران جنگ شهيد شدند از جمله عباس دوران ، حسين خلعتبري و ... من هم خيلي دلم مي خواست به جاي اينكه در خانه بميرم توي هواپيما از دنيا مي رفتم ! من چون سرگرم بازي خود بودم ، زياد به جزييات حرفشان توجه نكردم و فقط اين چند جمله اي كه بين آنها رد و بدل شد در ذهنم نقش بست . هنوز چند روزي از اين ماجرا نگذشته بود كه صبح من و برادر كوچكم را به خانه عمويم بردند. نمي دانستم چه اتفاقي افتاده ، فقط بعضي از اقوام در گوش هم پچ پچ مي كردند و به ما گفتند « بريد بازي كنيد ! » بدون اينكه ما چيزي بدانيم حوصله بازي نداشتيم . روز بعد وقتي كه مادرم را ديدم ، داشت گريه مي كرد و عكس پدرم هم در قاب بزرگي جاي گرفته بود؛ تازه متوجه شديم كه پدرمان شهيد شده و به آرزوي ديرينۀ خود رسيده است .

منبع: كتاب انتخابي ديگر

تحقيق و تأليف : گروه پژوهش و نگارش انتشارات عقيدتي سياسي نيروي هوايي ارتش
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده