جلوی خط نیرو کم دارد و به من نیاز هست

جانباز سرافراز «محمد حمزه خواه» در گفتگویی با افتخار بیان می‌کند: «من کارم این بود زخمی و شهید ببرم، نزدم آمد و گفت این برادرم هست،گفتم اگه برادرت هست بیا برویم، گفت نه تو او را ببر، الان خط نیرو کم هست،...»

جانباز معزز »محمد حمزه خواه» متولد سال 1344 در گرگان و ارومیه بزرگ شد. پدرش علی و در ارتش و شهر گرگان خدمت می کرد، در آغاز جنگ در سوم راهنمایی تحصیل می کرد و در سال 1362 به جبهه اعزام می شود و در کردستان و عملیات والفجر حضور داشته است. در فروردین سال 1367 در زیوه بر اثر بمباران جنگده ها به درجه جانبازی نائل می گردد. ایشان جانباز 60 درصد می باشد.

در جلوی خط نیرو کم هست و به من نیاز دارند

 

معرفی

من محمد حمزه‌خواه متولد 1۳44 در استان گرگان به دنیا آمدم و در ارومیه بزرگ شدم و هم تحصیلات و هم زندگیم در ارومیه بوده است و پدر و مادرم هم اصالتاً ارومیه‌ای هستند. پدرم ارتشی بود و در گرگان خدمت می‌کرد. سه برادر و یک خواهر بودیم، یکی از برادران فوت شده و برادر از من کوچکتر آزاده هست، سه سال اسارت داشت و در رمادیه عراق در آنجا بوده و یک خواهر دارم، پدر و مادرم هم از دنیا رفتند. بعضی ارتشی‌ها محیط پادگان را در خانه پیاده می‌کنند پدر ما اینطور نبود، آن مدتی که من با پدر زندگی کردم در او عصبانیت ندیدم ، برای چیزی عصبانی نمی شد و انگار وقتی از پادگان می آمد خونه یک فرد دیگه‌ای بود اخلاق خانه با اخلاق پادگان فرق می‌کرد.

انقلاب

 ان زمان ۱۳ سال داشتم، انقلاب یادم می آید اما ما سنمان کم بود اما الان فرزند سالاریه و آن زمان پدر سالاری بود، یعنی هرچی پدر می‌گفت همان بود. پدر گفت برو برو گفت بمان بمان . اما یه عده خاطرات یادم هست، از توپ بستن مسجد اعظم،  فلکه مجسمه که الان میدان آزادی شده است، در آنجا مجسمه شاه را پایین آوردند، آن زمان یک قدرت‌هایی دیدم که الان با عقل جور در نمی آید، سه نفر در خیابان امام درخت به آن بزرگی را پایین می‌آوردند برای اینکه خیابان را ببندند، برای همان کار جرثقیل لازم است اما آن موقع سه چهار نفر هول می‌دادند تمام بود، درخت به این بزرگی چه جوری زمین خوابید، زمان قدیم نمی‌دانم خداوند متعال نیرو داده بود یا چه بود ، وقتی صحبت زمان قدیم رو برای جوانان می‌کنم حالا عجیب می آید چون خودشان آن زمان را ندیدند می گویند این هم نمی داند چه می گوید و دارد از خودش حرف می‌زند، اما نه من این چیزها را با چشم دیدم چه در منطقه چه زمان انقلاب، من خودم حضور داشتم اینها را با چشم دیده بودم.

جبهه

زمانی که جنگ شروع شد من سوم راهنمایی می‌خواندم، من سال ۶۲ جبهه رفتم. بدن من برای گرما دوام نداشت و هر قدر سرد باشد نمی‌فهمم اما برای ذره‌ای از گرما دوام ندارم، ما دو تا رفیق بودیم، او فقط می‌رفت منطقه جنوب و من هم کوههای کردستان می‌رفتم، سال ۶۲ من عملیات والفجر بودم، تابستان سال ۶۲ زمانی که منطقه حاج عمران رو گرفتند من اونجا بودم. من داوطلب بسیجی بودم پایگاه ۱۷ شهریور مسجد سید جواد سال ۵۹ ثبت نام کردم و دو یا سه سال فعالیت داشتم. روزها هیچ ولی شب‌های ما وقف پایگاه بود و سال ۶۲ من از طریق پایگاه جبهه رفتم. در عملیات در یک منطقه آدم کم نیست یه طیف خیلی گسترده است . هنوز خیلی مانده تا مجروحیت، من سال ۶۴ سردشت رفتم، پایگاه سیر به عنوان راننده آمبولانس و تا خط ۲ کیلومتر فاصله داشتم. من پشتیبانی بودم، بعدهادر سال ۶۶ ماوت عراق رفتم ، ۱۷ فروردین ۶۷ من در منطقه زیوه مجروح شدم. هواپیما آمد منطقه را بمباران کرد من هم در زیوه گردان نبی اکرم بودم، فرمانده ما دلاور رنجبرزاده بود، گروهان ضربت بودم، من سال ۶۷ در ۱۷ فروردین زخمی شدم. از سال ۶۲ تا سال ۶۷ به عنوان بسیجی حضور داشتم. در سال ۶۶ در منزل گفتند پس کی سربازی میروی، من هم رفتم دفترچه خدمت گرفتم. آن موقع همه چی خالصانه بود دنبال مدرک نبودند، من وقتی دفترچه خدمت را گرفتم حتی نرفتم بسیج یا سپاه بگویم این مناطق من را حساب کنید کسری خدمت بگیرم. من در سربازی زخمی شدم یعنی وقتی می‌رفتم ماوت عراق من سرباز بودم. من رفتم عراق خط را از جندالله تحویل گرفتم و آنها می‌رفتند استراحت کنند.

خاطره

 سال ۶۴ من راننده آمبولانس بودم من چیزی می گویم شما یک چیز دیگری می‌شنوید، یک رزمنده، یک زخمی را آورد و گفت این را به تو سپردم، من کارم این بود زخمی و شهید ببرم، گفت این برادرم هست، من هم گفتم اگر برادرت هست بیا همراه برادرت برویم، گفت نه تو او را ببر، الان خط نیرو کم هست و من باید برای کمک به سایر رزمنده ها بمانم. الان این را به جوانان امروزی بگودرک کن، چه کسی می‌تواند این کار را بکند، جنازه برادر را تحویل بدهد و بگوید جلو خط به من نیاز دارند، الان این را بگویی  میگویند طرف دیوانه هست، در حالی که این مسائل واقعاً پیش آمده است. آقای رحیم حبیبی دوست جوانیم بود که شهید شد. او در جنوب شهید شده بود، اولش گفتم من سرمایی بودم او گرمایی، من بعد از ۱۰تا ۱۵ روز فهمیدم شهید شده است، ارومیه یک کاری داشتم، دو روزه از منطقه آمده بودم و رفتم دم درشان دیدم پرواز کرده و شهید شده است. دنیا سرم خراب شد او جنوب شهید شده بود.

جانبازی

 من آن موقع بیمارستان بودم، من از ۱۷ فروردین تا ۳۰ شهریور به مدت ۶ ماه بیمارستان بستری بودم ترکش پا و کمرم و رانم را از بین برده بود و یک ترکش در کمرم بود که من نمی‌دانستم و بعداً گفتند در کمرت یک ترکش هست که با نخاع ۲ سانت فاصله دارد. من آن موقع بیمارستان بودم . من ۱۶ فروردین خانه بودم ارومیه بچه‌ها گفتند نرو بمان، اما من گفتم میروم فردا مرخصی بگیرم بیایم، زیوه نزدیک ارومیه هست، من صبح مرخصی بودم عصر زیوه برگشتم، زیوه رفتم پیش فرمانده گروهان و گفتم برای من یک مرخصی بنویسید فردا برگردم. او برگه مرخصی را نوشت و امضا کرد و ماند امضای فرمانده گردان، گفت آقای رنجبر زاده الان نیستندو منطقه رفته است، گفت بیاید امضا کند، فردا صبح برو حالا هوا تاریک شده است. صبح ساعت ۷ رفتم و برگه مرخصی را امضا کرد. اما انگار وقتی این بمب رو درست می‌کردند یک جایش نوشته بود محمد حمزه‌خواه، آنجا بیسیم چی بودم و کیفم را جمع کردم وگذاشتم کمد و بیسیم را به افسر مخابرات دادم، داشتم می‌رفتم دوستم من را گرفت و گفت کجا میری؟ گفتم مرخصی میروم، گفت یکم صبر کن من هم مرخصی بگیرم با هم برویم، گفتم باشد. من ماندم ساعت 11 شد او مرخصی را گرفته بود، آمد گفت بیا برویم گفتم ناهار بخوریم بعد برویم. ماندیم ناهار خوردیم، نماز خواندیم و ساعت شد یک و نیم ظهر که به من گفت بلند شو برویم، بچه‌های گردان هم داشتند داخل میدان بازی می‌کردند، گفتم هنوز بیا یکم بازی را نگاه کنیم، گفتم تا شب خیلی مانده و بیا یکم فوتبال ببینیم برویم. کنار میدان فوتبال یکم شن ریخته بودند، پیش شن‌ها نشسته بودم دیدم صدای ضد هوایی آمد، چهار تا میگ بودند که آمدند منطقه را زدند و من هم که تکیه داده بودم به شن‌ها ۵ متر آن طرف‌تر یک چاله بود، من غلت زدم تا برسم به چاله و خواستم داخل چاله بروم، یک قدم مانده بود انگار روی پای من یک بشکه آب جوش ریختند، برگشتم دیدم از پای راستم خون می آید، تکان نخوردم، دو تا بمب انداخته بودند که یکی ترکیده بود و یکی نه و آن بمبی که ترکیده بود پیش ما بود که من و دوستم زخمی شدیم و دیگرکسی آسیب ندید، آن یکی بمب هم ۱۰ متر دورتر از چاله افتاده بود اما نترکیده بود و اگر می‌ترکید تکه‌های ما هم پیدا نمی‌شد. اما بمبی که ترکیده بود با ما خیلی فاصله داشت اما ترکش‌ها به ما خورد ، من و رفیقم را با هم گذاشتند آمبولانس ارومیه آوردند، اسمم روی آن بمب هک شده بود وگرنه من مرخصیم از صبح در دستم بود و قرار نبود بمانم با خودمم ترکش بیاورم.

ازدواج

سال ۶۶ قبل از مجروحیت ازدواج کردم. خانومم میگوید برادرم آمد در روستا به من خبر داد و گفت محمد زخمی شده است، اما خوب هست و چیزیش نشده است ، من هم در بیمارستان طالقانی در پناهگاه بودم ، نگو خانمم در خواب دیده است ، خانمم می گفت جایی که تو در آن خوابیده بودی را من در خواب دیدم .از سال ۶۷ تا سال ۹۲ از زخم من ترشحاتی می آمد من ۲۰ بار به خاطر پام رفتم عمل کردم و سه بار پیوند استخوان زدند و از لگن پیوند استخوان زدند درست نشد، پلاتین گذاشتند آن هم نشد، فیکساتور گذاشتند،  فیکساتور را در تهران پروفسور نواب گذاشت و آن هم درست نشد بعد از ۲۰ بار عمل  دیدم نه خیر این زخم خوب نمی شود. خانم من ۲۵ سال آمد از بنیاد وسایل پانسمان گرفت هر روز پای من را پانسمان می‌کرد ، یک مدت یک بهیار می آمد، اما خانم گفت کارایی که شما می‌کنی را من انجام میدهم چون برنامه ما به هم می‌ریخت، به خاطر اینکه آن ساعت که او می آمد نمی‌توانستیم جایی برویم، آن آقا گفت پس بیایید وسایل پانسمان ببرید خودتان انجام بدهید، خانم من که بهداری استخدام شده بودم هر روز می‌رفت آنجا انجام می‌داد و روزی دوتا می‌گرفت یکی برای امروز یکی برای فردا ، منظورم همسر من ۲۵ سال پرستاری پای من را انجام داده است.

سخن آخر

 خدا شهدای ما را بیامرزد و به خانواده‌ها صبر عطا کند و من هم که فمن یعمل در خدمت هستم.

 

 گفتگو از هادی وطن خواه

برچسب ها
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده