مارا به مهربانی کردن به مادرمان، فرمان می داد
نوید شاهد آذربایجان غربی؛ شهید «امیر حکیم رضا »یکم تیر 1334 در روستای آقابیگلو از توابع شهرستان نقده به دنیا آمد. پدرش تیمور کارگری می کرد و مادرش سیران نام داشت. درحد خواندن و نوشتن سواد آموخت. در سال 57 ازدواج کرد و صاحب یک پسر و دو دختر شد. بعنوان بسیجی در جبهه حضور یافت و سرانجام در هفدهم آبان 1363 در سردشت توسط نیرو های عراقی براثر اصابت ترکش گلوله توپ به شهادت رسید. در ادامه خاطره ای از دختر شهید می خوانید.
خاطرات خانم مریم حکیم رضا، فرزند شهید امیر حکیم رضا
السلام علیک یا مولای یا صاحب الزمان(عج). درود به روان پاک شهدا و رهبر و پدر بزرگوار امت اسلامی امام خمینی و کلیه یاران و سربازان صدیق جان بر کف آن بزرگمرد عالم اسلام و با سلام به پیشگاه رهبر و ولی بیدار و ولی بیداردل و امید فرزندان شاهد، حضرت آیت ا.... خامنه ای.
و سلام ای لاله سرخ من و ای پدرم که لبیک بر ندای رهبر گفتی و در گلستان انسانیت جای گرفتی و بر من آموختی که تا جان در بدن دارم بر اسلام و مسلمین فداکار باشم و راه پرافتخار تو را با جدیت و تلاش بی امان پیگیر باشم. اینک که تو رفتی مصمم هستم تا پای جان با مدد پروردگارم خون پاک تو و یارانت را پاسداری نمایم و نیات شما را جامه عمل بپوشانم.
قلم را برداشته ام. می خواهم بنویسم. یاد اینکه می خواهم در مقام و منزلت چه کسی بنویسم، سراسر وجودم را می لرزاند. کمی مکث می کنم و وقتی که آرامش مرا به سوی نوشتن می خواند قلم را دوباره بر روی کاغذ می گذارم ولی افسوس که خود عاجز و قاصرم از اینکه در کرامت و فضیلت این مقام چیزی بنویسم.
ناچار به قلم التماس می کنم، ولی او نیز در برابر این مقام زانو می زند. ناچار دست دعا بر آسمان برمی دارم و از خدا می خواهم که مرا و قلم را یاری کند تا بنگارم. پنجره اتاقم را رو به سوی آفتاب باز می کنم. ناگاه قاصدکی زیبا، رقصان رقصان از لای پنجره به درون می خزد و با دمش هوای بیرون به طرف من می آید.
لحظه ای چشمهایم را می بندم و سوار بر بال خاطرات بر روی قاصدک می نشینم و در گذشته ها سیر می کنم. زمانی را به یاد می آورم که در عالم بچگی و درون ذهن و رؤیای کودکانه ام کاخ سعادت خویش را با خشت های مهربانی پدر و مادرم می ساختم. در هر کجا که همراه قاصدک خیال سفر می کنم کسی را می یابم که در همه جا و در همه حال ناز مرا می کشد و به حرفهای من گوش می کند.
کسی را به یاد می آورم که همیشه به خاطر من در رنج و عذاب است و جسم بی جان مرا روحی دوباره می دهد. کسی را که در میان ظلمات و تاریکی شب از صدای گریه من، مانند اسپند از جا می جهد و اگر برای من ناراحتی پیش می آمد و زخمی می شدم، کسی بود که مانند غنچه گلبرگهایش را در تنش می درید و با اندوه من، گویی کوهی از غم را در قلبش قرار داده اند. کسی بود که هر گاه من زمین می خوردم دست مهربان او را روی سرم احساس می کردم که موهایم را نوازش می داد و در این حال گویی در حال و هوای دیگری سیر می کردم.
هر گاه که او دست بر موهایم می کشید تمام دردهایم از تنم به در می شد و هنوز به یاد دارم که نسیم بهاری وقتی خبر شهادت پدرم را آورد هنوز من چیزی از شهادت نمی دانستم و نمی دانستم که آن چیست. فقط می فهمیدم که پدرم را دیگر نخواهم دید. غمی جانکاه وجودم را فرا گرفته بود. وقتی به مادرم نگاه می کردم می دیدم که سعی می کند غم درونیش را پنهان کند ولی من با تمام وجود احساس می کردم که اندوهش را در نی لبک نوای دلش می دمد. صدای غمگین آن را می شنیدم و می دانستم که او گریه می کند.
درست مانند ماهی درون تنگمان که از غصه ما، بی صدا و آرام و بدون قطره ای اشک گریه می کرد و از آن پس مادرم را بیشتر احساس می کردم و می دیدم که با تمام وجود سعی می کند جای خالی پدرم را پر کند و الحق که خوب از عهده این مهم برآمد. بار دیگر در مادر تعمق می کنم. چه انسانی است مادر. چه انسانهایی هستند مادران. از حضرت مریم(س) گرفته تا حضرت فاطمه(ع) و حضرت زینب(س). چه کسانی هستند مادران که قد و قامت خود را در جوانی به خاطر فرزندانشان خم می کنند و به خاطر فرزنداشان از دنیا و آرزوهای خود دست می شویند و هستی خود را به پای فرزندانشان می ریزند.
پدرم را گاهی در خیال و رؤیا می بینم که ما را به مهربانی کردن نسبت به مادرمان فرمان می دهد و می خواهد که همواره در رکاب او و به عنوان کمک او باشیم و با او به مهربانی و ملایمت رفتار کنیم و نیز از این انقلاب پاسداری نماییم. وقتی درباره پدرم از مادر سؤال می کنم می گوید که پدرت و همه جوانان شهید کشور قهرمان بودند و برای حفاظت از دین و ناموس ملت و حمایت از اسلام با خون سرخ خود درحت انقلاب را آبیاری کردند و حال نوبت شماست که به خاطر خدمت آن خونها که بر زمین ریخته از انقلاب و رهبر خود دفاع کنید، مبادا که به گفته امام این انقلاب به دست نااهلان و نامحرمان بیفتد و نیز مادرم می گوید که این انقلاب بسان یک نهال هجده ساله است که نیاز به کمک و یاری باغبان دارد و شما مانند باغبانهای این نهال هستید .
شما نیز باید از آن پاسداری و حمایت کنید و از رویش علفهای هرزی مثل آمریکا و دست نشاندگان آن در کنار نهال انقلاب جلوگیری کنید و آن را به دست دیگران بسپارید تا دیگران چگونه از عهده حفاظت و پاسداری آن برآیند.
آری من فرزند شهیدم، شهیدی که جان باختنش مایه افتخار من است و نام و یادش آرامش و غرور را در کالبد من زنده می کند و به وظیفه موجود در وجود من رنگ حیات می دهد.
مادر جان، گویی تقدیر چنان بوده است که حضور چند روزه ما در این دنیا با غم و اندوه عجین شود و کشتی عمرمان، ساحل آسودگی نبیند.
گویی تقدیر است که گُل زندگیمان از همان غنچگی بی باغبان باشد و آماج حملات خارهای بلا قرار گیرد. ولی مادر، ما آمدیم تا دفتر مسلمانان جهان بی سرمشق نماند. اما تو مادر! مادر تو نیز به قدر پدرم در این مبارزه سهیم بودی. مادر خودت گفته ای بارها حمایت درد و رنج را، حکایت هیزم شکن را، مادر تو هم پا به پای پدرم قبل از انقلاب آسیب دیدید، شکنجه کشیدید و رنج بردید اما چشمتان مدام به پرچم اسلام بود که لحظه به لحظه بالاتر می رفت و سایه اش نفس به نفس گسترده تر می شد.
اگر پدرانمان جاده سرخ سعادت را تا بی نهایت کشیدند، ما هم طلایه داران این راهیم. اگر پدرانمان سوختند تا فردایی باشد، ما هم می سوزیم تا فردایی روشن داشته باشیم و می سوزیم تا روشنی دیروز را تاریکی نپوشاند.
آری ما تا پای جان در این راهیم چنان که پدرانمان گفته اند و چنان که پیرمان وصیت کرده. آری ما می مانیم و سرود دلنشین پیروزی را زمزمه می کنیم.
لازم است حسن ختام این مقاله را تجلیل از مقام شهیدان قرار دهم که خون آنها بود که ما را وارث بقای جمهوری اسلامی قرار داد.
ای شهیدی که ز خون تو کفن رنگین است
شهر در مرگ تو ماتم زده و غمگین است
سرخی خون خود هرگز نشود پاک ز خاک
دلت آینه خورشید حقیقت بین است
بیرق سرخ تو افراشته بر بام جهان
سینه ات سنگر ایمان به خون آذین است
روح خورشیدی و اسطوره هستی با تو
بی تو بر دوش زمان، ثانیه ها سنگین است