خاطرات شهدا

navideshahed.com

برچسب ها - خاطرات شهدا
روایتی از مادر شهید«شمس علی کماسی»
مادر شهید«شمس علی کماسی» می‌گوید: «وقتی به مرخصی می‌آمد، می‌گفت: نگران نباش؛ اگر شهید شوم، در راه اسلام است.» این اطمینان و ایمان عمیق پسر، آرامش و امید را به دل مادر می‌داد، هرچند که دلش همیشه برای او می‌تپید و از جنگ نگران بود.
کد خبر: ۵۹۲۵۱۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۳/۰۹

روایتی از مادر شهید«شمس علی کماسی»
مادر شهید«شمس علی کماسی» می‌گوید: «وقتی به مرخصی می‌آمد، می‌گفت: نگران نباش؛ اگر شهید شوم، در راه اسلام است.» این اطمینان و ایمان عمیق پسر، آرامش و امید را به دل مادر می‌داد، هرچند که دلش همیشه برای او می‌تپید و از جنگ نگران بود.
کد خبر: ۵۹۲۵۱۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۳/۰۹

خاطرات شهید «عبدالرضا احمدی پور» به نقل از برادر شهید؛
برادر شهید «عبدالرضا احمدی پور» می گوید: گویی که سید یک فرستاده ای بود از طرف خداوند که رابطی باشد بین او و امام رضا (ع) که نامه و سلام شهید عبدالرضا را به امام رضا (ع)برساند.
کد خبر: ۵۹۲۴۹۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۳/۰۹

خاطرات شهید «رضا زینی وند» به نقل از برادر شهید؛
برادر شهید «رضا زینی وند» می گوید: در منطقه و خط هرگونه مسئوليتي به او واگذار مي كردند درنگ نمي كرد و بلافاصله آن را انجام مي داد. تقوا و روحیه خدمتگذاري والایی داشت ولي رفتن به جنگ آن را دو چندان کرد و از نظر روحي پيشرفت بيشتري کرده بود.
کد خبر: ۵۹۲۴۹۷   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۳/۱۰

خاطرات شهید «محسن صادقی» به نقل از همرزمش؛
همرزم شهید «محسن صادقی» می گوید: از یکی از بچه های بهداری شنیدم که در منطقه حاج عمران به درجه عظیم شهادت نائل شده است. دیگر دل تو دلم نبود و انتظار هر چیزی را داشتم جز دوری همیشگی او. سالها به این منوال گذشت و فکر و ذکرم شده بود شهید محسن صادقی. به هرکه میرسیدم از فضائل او برایش سخن به میان می آوردم تا اینکه یک شب او را در خواب دیدم. عجب رؤیایی بود. تاکنون لذت این خواب صادقانه از مذاقم بیرون نرفته و با آن روزگار سپری می کنم.
کد خبر: ۵۹۲۴۹۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۳/۰۷

«چادر نقره‌ای رنگم را سعی کردم و تا در ورودی آمدم. حمید با یک سبد گل زیبا از غنچه‌های رز صورتی و لیلیوم زرد رنگ دم در منتظرم بود. سرش پایین بود و من را هنوز ندیده بود. صدایش که کردم متوجه من شد و با لبخند به سمتم آمد ...» ادامه این خاطره از همسر شهید مدافع حرم «حمید سیاهکالی‌مرادی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۹۲۴۷۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۳/۰۷

همکارِ مادر شهید «شهریار طاهری» نقل می‌کند: «هر روز قبل از رفتن به مدرسه، به درمانگاه سر می‌زد و از همه ما احوال‌‌پرسی می‌کرد. وقتی هم از مدرسه برمی‌گشت، آدامس و شکلات‌هایی که خریده بود، بین ما تقسیم می‌کرد. خبر شهادتش را که شنیدیم فکر کردیم مادرش دق می‌کند، اما وقتی سراغش رفتم، دیدم مثل کوه استوار است.»
کد خبر: ۵۹۲۱۸۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۳/۰۶

دوست شهید «محمدمهدی دوعائی» نقل می‌کند: «نیمه‌های شب صدای بلند خمپاره ۱۲۰ گوش ارتفاعات را پاره می‌کرد. گویی نفیر شادی و مژده وصل محمدمهدی بود که می‌شنیدیم. او با خنده‌ها و مهربانی‌هایش وقتی که خورشید روز سوم به ما سلام کرد، خداحافظی کرده و رفته بود.»
کد خبر: ۵۹۲۱۸۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۳/۰۷

به مناسبت گرامیداشت شهدای خدمت؛
به مناسبت گرامیداشت سالگرد شهدای خدمت، کتاب «کُلُّنا قاسم» به نویسندگی علیرضا سکاکی معرفی می‌شود.
کد خبر: ۵۹۲۱۷۲   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۳/۰۴

خاطره‌ای از شهيد «صفر اسکندری»
یکی از همرزمان شهید «صفر اسکندری» در خاطره‌ای می‌گوید: «عملیات در جنوب جزیره‌ی مجنون در جریان بود. منطقه‌ای سخت، زیر سلطه‌ی دشمن. از سه طرف در تیررس بعثی‌ها بودیم و هر حرکت ما زیر نظرشان بود. در آن شرایط، سنگر ما چیزی نبود جز یک کانال کم‌عمق، به زحمت یک متر. آنقدر تنگ که حتی نمازمان را هم نشسته می‌خواندیم...» متن کامل خاطره این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.
کد خبر: ۵۹۲۱۵۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۳/۰۵

«در حال پخش کردن آش بودیم که خبر آوردند، حیدر قلی پسرم زخمی شده است، آش از دستم افتاد و در دلم غوغایی به پاشد، آن روز هر طور که بود آش‌ها پخش شد، در حالی که حیدرقلی همان روز شهید شده بود و به ما نمی‌خواستند بگویند ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید ترور معلم «حیدرقلی رضایی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۹۲۱۴۷   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۳/۰۴

برادر شهید «مصطفی دوست‌محمدی» نقل می‌کند: «گفت: مادر! نری توی صف بایستی که دشمن شوء استفاده کنه. اگه اجناس کوپنی تموم بشه و آزاد بخرین بهتره، به عوض سوژه دست دشمن نمی‌دین که اون‌ها تبلیغات راه بندازن.»
کد خبر: ۵۹۲۰۵۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۳/۰۵

روایتی خواندنی از همرزم شهید«حجت الله احمدی روز به»
فرامرز پیره، یکی از رزمندگان گردان تبوک، می گوید: نزدیک صبح، دیدم سنگر جابه‌جا شده. دقت کردم، دیدم حاج حجت‌الله طناب را به دور دستش پیچیده و افتاده روی زمین؛ از سرما و خستگی بی‌حال شده بود. ولی هنوز طناب را محکم گرفته بود. اگر رها می‌کرد، ما با تمام نیروها به خط دشمن برخورد می‌کردیم.
کد خبر: ۵۹۱۹۰۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۲/۳۱

روایتی خواندنی از برادر شهید«محسن آقا رضی»
شهید «محسن آقارضی»، دانشجوی پزشکی و مسئول عقیدتی سیاسی تیپ حضرت نبی اکرم (ص)، در ۲۷ مهر ۱۳۶۳ در منطقه میمک به شهادت رسید. او نه‌تنها در میدان نبرد، بلکه در زندگی روزمره نیز الگویی از تعهد، دیانت و امانت‌داری بود. روایتی از برادر شهید، گوشه‌ای از پایبندی عمیق او به بیت‌المال را به تصویر می‌کشد.
کد خبر: ۵۹۱۸۹۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۳/۰۴

روایتی خواندنی از همرزم شهید«علی اصغر معطری»
«عبدالحسین تاجدینی»، همرزم شهید «علی‌اصغر معطری» خاطره‌ای تأثیرگذار از واکنش این شهید بزرگوار به خبر شهادت عمویش نقل می‌کند. زمانی که دوستانش در گلزار شهدا به گریه افتادند، او با آرامشی خاص و روحیه‌ای ایمانی، گفت: چرا گریه می‌کنید؟ مگر شهادت در راه خدا گریه دارد؟ جمله‌ای که نشان از باور عمیق او به راهی داشت که در آن قدم گذاشته بود.
کد خبر: ۵۹۱۶۸۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۲/۲۹

شهید «عبداله نوریان دهنو» از شهدای گرانقدر شهرستان نورآباد می باشد که در ادامه سه روایت از این شهید را می خوانید.
کد خبر: ۵۹۱۵۶۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۲/۲۹

شهید «عبداله نوریان دهنو» از شهدای گرانقدر شهرستان نورآباد می باشد که در ادامه سه روایت از این شهید را می خوانید.
کد خبر: ۵۹۱۵۶۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۲/۲۹

برادر شهید «ابوالفضل نیکذات» نقل می‌کند: «می‌گفت: وقتی من رفتم، شما باید هوای اون‌ها رو داشته باشین! گفتم: حالا مگه کجا می‌خوای بری؟ گفت: تو راه اهواز شهید می‌شم. به شوخی گرفتم. گفت: شوخی نگیر، خدا شاهده راست می‌گم. آخه خوابش رو دیدم.»
کد خبر: ۵۹۱۳۸۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۲/۳۱

مادر شهید «حسین ملک‌بالا» نقل می‌کند: «لباس‌های جدیدش را پوشید و از خانه بیرون رفت. وقتی برگشت لباس‌های مندرس به تن داشت. علت را که پرسیدیم گفت: پسر فلانی را دیدم که لباس‌های پاره به تن داشت و با حسرت زیادی به لباس‌هایم نگاه می‌کرد، من هم لباس‌هایم را به او دادم.»
کد خبر: ۵۹۱۳۸۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۲/۲۹

مادر شهید «حسین ملک‌بالا» نقل می‌کند: «لباس‌های جدیدش را پوشید و از خانه بیرون رفت. وقتی برگشت لباس‌های مندرس به تن داشت. علت را که پرسیدیم گفت: پسر فلانی را دیدم که لباس‌های پاره به تن داشت و با حسرت زیادی به لباس‌هایم نگاه می‌کرد، من هم لباس‌هایم را به او دادم.»
کد خبر: ۵۹۱۳۸۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۲/۲۹