تفنگ را از منافقین گرفت و آنان را دستگیر کرد
نوید شاهد آذربایجان غربی؛ شهید «اکبر دشتی» در چهارم فروردین 1328 در شهرستان تکاب به دنیا آمد. پدرش محمد کشاورز بود و مادرش شکوفه نام داشت. خواندن و نوشتن نمیدانست. در سال 1344 ازدواج کرد که ثمره آن دو پسر و یک پسر بود. به عنوان بسیجی در جبهه های حق علیه باطل حضور یافت و سرانجام در بیست و پنجم اردیبهشت 1360 در بمباران هوایی زندان سردشت بر اثر اصابت ترکش به درجه رفیع شهادت نائل آمد. در ادامه خاطره ای زیبا از فرزند این شهید والامقام را میخوانید.
خاطرات آقاي اورنگ دشتي فرزند شهيد اكبر دشتي
انقلاب اسلامي در سال 1357 با مجاهدت و جانفشاني هاي زيادي به وسيله مسلمانان و سلحشوران اين مرز و بوم به ثمر رسيد.
اين انقلاب هيچگونه وابستگي به كشورهاي بزرگ و ابرقدرت هاي جهانخوار نداشت، به همين خاطر از همان ابتداي كار مورد كينه و دشمني هاي زيادي از طرف جهانخواران و كشورهاي زياده گو بود چون كه منافع آنها در ايران ديگر وجود نداشت.
بنابراين دشمنان قسم خورده داخلي و خارجي زيادي داشت و براي پاسداري در اين مرزها و اين مقدسات و خون ها لازم بود خون ها و جانفشاني هاي ديگري نيز انجام گيرد. به همين خاطر مردم انقلابي و مسلمان و پيرو قرآن به رهبري امام خميني (ره) در گروه هاي مختلفي جمع شده و اسلحه بر دوش گرفتند و به مبارزه عليه دشمنان داخلي و خارجي جنگيدند.
من جمله اين دشمنان منافقين كوردل خائن و وطن فروش دمكرات بود كه موجب آزار و اذيت و سلب آسايش مردم مي شدند و مي خواستند به اين مملكت در واقع ضربه اي وارد كنند و جاي پايي براي خود در اين مملكت پيدا كنند.
مزدوران دمكرات به مردم ايران آزار مي رساندند و علي الخصوص مردم اطراف شهرهاي بيجار، تكاب و شاهين دژ.
يك روز وطن فروش ها به روستاي كوتان عليا واقع در شهرستان بيجار آمدند و مردم را ضرب و شتم كرند و مردم را به زور تهديد نمودندكه بايد به ما كمك هاي نقدي و جنسي و غذائي بنمائيد و مردم هم بالاجبار به آنها كمك مي نمودند و تنها كسي كه در اين جريان بدانها كمك نكرد و زير بار ظلم و ستم آنها نبود شهيد اكبر دشتي بود.
شهيد اكبر دشتي وقتي كه به در منزل آمدند نه تنها به آنها كمك ننمود بلكه با لحن تند و خشني آنها را بيرون راند و مردم اطراف از اين كار پدرم ترسيدند و گفتند كارت تمام است. آنها رفتند فرمانده شان را بياورند و تو را حتماً خواهند گشت. ولي شهيد اكبر دشتي گفتند خون من كه رنگين تر از خون مولايم امام حسين (ع) نيست.
بنابراين آن يك نفر رفت و يكي ديگر با خودش آورد و شروع به اذيت و آزار پدرم نمودند. چنان كه آنها دو نفر بودند و پدرم تنها بود ولي به اين حال تا آنها يك سيلي مي زدند پدرم يك سيلي جانانه و محكم به آنها مي زد. منافقين چون ديدند نمي توانند با زور بازو با شهيد اكبر دشتي رويارويي بنمايند دست به اسلحه بردند. يكي از آنها را كه پدرم گرفته بود و دست به گلوش گذاشته و مي خواست بكشد و ديگري از پشت اسلحه را به پشت گردن اكبر نهاده و مي گفت ولش نكني شليك مي كنم و پدرم به آرامي دست خود را برداشت و با يك حركت برق آسا بلند شد و تفنگ را از دست آن خائنين گرفت و دو تا را به ديوار چسبانيد و بازديد بدني كرد.
يك كارد (چاقو)، نارنجك و مقداري دارو از جيب و بدن آنها بيرون آورد. انگاري كه پدرم پليس بود و اينها متهم. پدرم اينها دست و پا بسته به گوشه اتاق گذاشت و با اسلحه اي كه به غنيمت گرفته بود به سراغ آن منافقين ديگر رفت. ولي تا در را باز كرد ديد آنها آمده اند از جلو در و سراغ دوستانشان را مي گيرند. پدرم گفت آشغال هاي كثيف از اين روستا بريد بيرون گم شيد. اينجا جاي خائنيني مانند شما نيست.
در اين هنگام آن سه نفر منافق اسلحه هاي مسلح را به طرف پدرم نشانه رفتند و پدرم نيز جسورانه گلنگدن را كشيد و دست خود را جلو انداخت و يك تير هوايي شليك كرد و آنها كمين گرفتند.
خلاصه چند تير بين اينها رد و بدل شد تا اينكه روستائيان پا در مياني كردند و قرار شد اسراي آنها بدون اسلحه آزاد شوند. آن دو نفر آزاد شدند و پول و غذايي كه از مردم به زور گرفته بودند تحويل دادند.
پدرم سوار موتور تركش شد و به طرف خضرآباد كه در آنجا پايگاه وجود داشت به راه افتاد. فاصله روستاي كوتان عليا تا خضرآباد حدود 40 كيلومتر بود. بنابراين سريع بدانجا رفت و نيرو آورد و با دمكرات هاي خائن درگيري شروع شد و بعد از يك ساعت درگيري هيچ يك از طرفين كشته يا زخمي نشدند و دمكرات ها تسليم شدند و زير پرچم جمهوري اسلامي ايران درآمدند و براي اين انقلاب و اسلام خدمت نمودند.
و به خاطر همين ظلم و ستم ها بود كه پدرم در تاريخ بیستم اسفند 58 به عضويت پيشمرگان مسلمان شهرستان تكاب درآمدند و در آن زمان ارگان هاي سپاه و بسيج نبود و فقط پيشمرگ مسلمان بود و شهيد اكبر دشتي در اين مدت كوتاه خدمت توانست فداكاري و رشادت هاي زيادي به عمل آورد و در اطراف تكاب به پيشمرگ جنگنده معروف شده بود. با آوردن اسم شهيد اكبر دشتي تن دشمنان به لرزه در مي آمد. به همين خاطر بود كه دكتر قاسملو فرمانده خائنين دمكرات دستور داده بود كه اكبر دشتي را بايد حتماً دستگير كرده و به اينجا بياوريد.
منافقين به دنبال پدرم بودند تا اينكه براي مأموريتي به روستاي احمدآباد رفته بود و در آنجا در حدود ده تن از دمكرات ها وي را در داخل خانه اي دستگير نموده و به زندان دوله تو انتقال داده بودند و ايشان حدود يك سال در زندان دوله تو اسير بود و در تاريخ بیست و پنجم اردیبهشت 44 در زندان به وسيله هواپيماهاي عراقي بمباران شد و در انجا به آرزوي ديرينه خود شهادت نايل گشت.
روحش شاد و راهش پررهرو باد.