بزرگی و مهربانی را از او میآموختم
نوید شاهد آذربایجان غربی؛ شهید «سعید شبان گورچین قلعه» فرزند قربانعلی در تاریخ دوم فروردین 65 در شهرستان ارومیه در یک خانواده مذهبی دیده به جهان گشود.
او تحصیلات خود را تا مقطع دبیرستان ادامه داد و موفق به اخذ مدرک دیپلم شد. خدمت سربازی را از امتیاز جانبازی پدرش استفاده کرد و معاف شد.
سعید شبان گورچین قلعه، در مرداد ماه سال 1393 به مدت 28 روز در کشور عراق و در مناطق عملیاتی موصل و اربیل عراق مشغول نبرد با گروه های تکفیری صهیونیستی داعش بود که درحین درگیری با دشمن در تاریخ دوم شهریور 93 در اثر اصابت ترکش خمپاره دشمن به فیض شهادت نائل آمد.
در ادامه، نوید شاهد آذربایجان غربی، گفتگویی با پدر بزرگوار شهید «سعید شبان» انجام داده است که تقدیم حضور شما مخاطبان عزیز می گردد.
نوید شاهد: لطفا ابتدا خودتان را برای مخاطبان معرفی نمایید و بفرمایید که شهید متولد چه سالی بود؟
پدر شهید: من قربان علی شبان، متولد 1334 اهل قورچین قلعه یکی از روستا های بخش انزل شهرستان ارومیه هستم. پسر شهیدم متولد 1365 در روستای قورچین قلعه شهرستان ارومیه متولد شد.
نوید شاهد: از دوران کودکی و نوجوانی شهید چه چیزی به یاد می آورید؟
پدر شهید: سعید از همان دوران کودکی پسری بسیار فعال و کوشا بود. او از همان دوران در پایگاه بسیج محل زندگی خود فعال بود و در آن پایگاه شب ها مشغول گشت زنی و نگهبانی بود. من هرچه از سعید بگویم کم گفتم.
سعید فرزند پنجم خانواده بود، با اینکه سنش کم بود ولی حرف ها و سخنانش بسیار بزرگ و آموزنده و قانع کننده بود، من همیشه به حرف هایش احترام می گذاشتم .
نوید شاهد: از شهید چه خاطراتی دارید؟
پدر شهید: یک روز که نزدیک عید بود من در خانه بودم و سعید در پایگاه مشغول فعالیت بود. زنگ در به صدا در آمد، در را که باز کردم دیدم سعید با دمپایی های برفی مقابل در ایستاده است. از او پرسیدم پسرم کفش هایی که دیروز تازه خریده بودی کجا هستند؟ چرا با دمپایی آمدی؟! او لبخند زد و گفت: کفش هایم را برده بودند و من هم این دمپایی ها را به امانت گرفتم تا به خانه بیایم و کفشی بپوشم و این دمپایی ها را برگردانم.
از او پرسیدم: پسرم مگه کفش هایت نو نبود؟ چرا دنبالشان نمی گردی؟ با لبخند پاسخ داد که پدر، هرکسی کفش هایم را برده است حتما لازم داشته که برده اشکالی ندارد من کفش های پارسال را می پوشم. من در مقابل این پاسخش دیگر نتوانستم جوابی پیدا کنم و سکوت کردم.
فردایش کفش هایش را در پای نیازمندی دید و از آن شخص دوری کرد و به من گفت، بابا ببین آن کفش های من است که درپای آن نیازمند است، او نباید من را ببیند که مبادا خجالت بکشد.
نوید شاهد: از زمان ازدواج شهید برایمان تعریف کنید. چگونه شد که به فکر ازدواج افتاد؟
پدر شهید: سال 91 بود که پیشنهاد ازدواج را به سعید دادم و او هم قبول کرد و یک ازدواج کاملا ساده ای صورت گرفت. سعید به همراه شریک زندگی اش که هم محله ای ما بودند به منزلشان راهی شدند و حاصل ازدواجشان دخترش آیلین بود که همدم و مرهم دل من در زمان نبود پسرم است.
نوید شاهد: چگونه شد که شهید به فکر اعزام برای مقابله با داعشیان شد؟
پدر شهید: سعید در دوره نظامی در میان آن همه نیروی فعال نظامی، تیراندازی ماهر بود. مدتی بعد که اعلام نیاز برای حضور در منطقه بود، سعید و چند تن از دوستانش داوطلبانه اعلام حضور کردند، بعد از انجام مراحل اولیه اعزامش نزد من آمد و گفت؛ بابا من برای شناسایی به عراق می روم. هرچقدر پرسیدم چه شده، هیچ چیزی نگفت. گفتم خدا بزرگه برو خدا پشت و پناهت. بعد از رفتنش ما هر روز نمی توانستیم با او در ارتباط باشیم . شهید خودش هر موقع که شرایط مهیا می شد، با ما تماس می گرفت.
نوید شاهد: زمانی که شهید می خواست برای دفاع اعزام شود، شما این فکر را می کردید که شاید به شهادت برسد؟
پدر شهید: من چون خودم نظامی هستم این چیزها را به خوبی درک می کنم. اعزام سعید همزمان با محاصره شهر موصل در عراق بود. من می دانستم که نود درصد سعید دیگر برنخواهد گشت و اینگونه هم شد.
نوید شاهد: چگونه متوجه شدید که پسرتان به شهادت رسیده است؟
پدر شهید: حدود 28 روز بود که سعید عازم شده بود، ما تقریبا هر روز تماسی از طرف سعید داشتیم، البته اگر شرایطش را نداشت یکروز در میان تماس می گرفت. بعد از بیست و هشت روز، دو روز متوالی سعید هیچگونه تماسی با ما نداشت. من نگران شدم دستم به هیچ جایی بند نبود، دلشوره داشتم و نگران. پسر بزرگم با من تماس گرفت و گفت بابا از پادگان تماس گرفتند و می گویند که سعید زخمی شده نگران نباشید.
من چون خودم هم نظامی هستم گفتم پسرم حتما برای سعید اتفاقی افتاده. کمی بعد با من تماس گرفتند و گفتند سعید کجاست؟ سعید چه کار می کند؟ من به کسی که تماس گرفته بود گفتم: لطفا هر اتفاقی برای سعید افتاده به من بگویید، من نظامی هستم و آمادگی این خبر ها را دارم، گفتند سعید زخمی شده، گفتم اشکالی ندارد مگر شما نمی گویید زخمی است؟ ببرید گوشی را بدهید تا صدایش را بشنوم، بعد گفتن این حرفم جوابی ندادند و تلفن را قطع کردند.
من نگران به سمت منزل حرکت کردم. وقتی به کوچه رسیدم دیدم همسایگان و دوست و آشنا مقابل خانه ما جمع شده اند و از شهادت سعید خبر داشتند. همان موقع بود که مطلع شدم.
نوید شاهد: با فرزند شهید در مورد پدرش صحبت می کنید؟
پدر شهید: بله آیلین همیشه از من در مورد پدرش سوال می کند و من هم از بزرگی و فداکاری هایش برایش سخن می گویم.
نوید شاهد: در آخر هر سخنی برای جوانان دارید بفرمایید؟
پدر شهید: من همیشه این حرف رهبرم را تکرار می کنم که اگر یک نفر شهید شد جای او را سه الی چهار نفر باید پر کند. من از جوانان و ملت ایران این درخواست را دارم که همیشه گوش به فرمان رهبر کبیر انقلاب باشند و هر دستوری بدهند با جان و دل اطاعت کنند.
گفتگو از علیرضا کرملو