ثبت خاطرات بمباران شیمیایی سردشت 13 سال زمان برد
نوید شاهد آذربایجان غربی؛ «حسین محمدیان»، یکی از جانبازان سی و پنج درصد شیمیایی بمباران شهرستان سردشت است که با تلاش ها و تحمل رنج توانست، کتاب «بویی نا آشنا» را ماندگار سازد. وی در این کتاب به ابعاد فاجعه انساني و مستند وقايعي كه منجر به شهادت صدها انسان بي گناه و مجروحيت و آوارگي هزاران نفر در شهر سردشت شده است، میپردازد. در ادامه شما را به مطالعه گفت و گوی خبرنگار نوید شاهد آذربایجان غربی با جانباز عزیز و نویسنده کتاب، دعوت می کنیم؛
ابتدا خود را برایمان معرفی بفرمایید.
حسین محمدیان هستم، متولد 1339 من در یک خانواده ی مذهبی در شهرستان سردشت متولد شده ام.
در مورد موضوع کتابتان برایمان توضیحاتی بدهید.
این کتاب شامل خاطرات دوران بمباران شیمیایی سردشت است که دربرگیرنده سختی ها و مشکلات شیمیایی شدگان در بیمارستان ها بود. زمانی که در بیمارستان بودم، با درد و تنگی نفس ناشی از عوارض شیمیایی شدن رنج می کشیدم، به این فکر افتادم که این خاطرات را در مجموعه ی کتاب«بویی نا آشنا» برای نسل های آینده ثبت و ضبط کنم.
مهم ترین مسائل و موضوعاتی که در این کتاب به آن پرداخته اید چیست؟
یکی از موضوعات مهم این کتاب مسائل تلخ و شیرینی است که بر مردم گذشت. چون واقعا آن لحظات گرانبها و فراموش نشدنی این ارزش را داشتند که ماندگار بمانند. موضوع بعدی که در این کتاب به آن پرداخته ام، مظلومیت مردم شهرستان سردشت در آن شرایط جنگی کشور در منطقه مرزی بود. من در آن زمان کارمند اداره کشاورزی و ناظر انفجار بمب های شیمیایی در منطقه بودم.
از لحظه شیمیایی شدن خودتان برایمان بگویید و چگونه متوجه شدید بمب شیمیایی است؟
خانه ما، در نزدیک میدان سرچشمه قرار داشت. زمانی که برای انجام کار از منزل بیرون آمدم، حدود 200 متر از منزل دور شده بودم. همان لحظه، بمباران شیمیایی شروع شد. من به عینه یکی از بمب ها را دیدم که در 10 متری منزل ما، منفجر شد. دود غلیظ سفید رنگی محوطه را پوشاند. به سختی میشد مسیر را تشخیص داد. همان لحظه از ترس اینکه برای مادر و برادرم اتفاقی افتاده باشد، سراسیمه به سمت منزل حرکت کردم که همان جا بوی سیر گندیده به مشامم خورد و متوجه شدم بمب شیمیایی است.
چه مدت زمان برای نگارش کتاب وقت گذاشته اید؟
زمانی که من و تعدادی از شیمیایی شدگان را برای معالجه به تبریز و تهران انتقال دادند، بعد از مدتی برای درمان بهتر ما را به بیمارستانی واقع در کشور اسپانیا انتقال دادند. این دوران نقاهت و برگشتن به کشور و مرور خاطرات چندین ساله حدود 12 الی 13 سال به طول انجامید که نهایتا حاصل این سالها کتابی شد به نام «بویی ناآشنا».
خاطرات خود که از هنگام نگارش کتاب برایتان مانده را بازگو کنید.
زمانیکه در تهران تحت درمان بودیم و می خواستند ما را برای معالجه به کشور اسپانیا بفرستند، در آن هنگام توسط کادر درمان، اسامی بیماران بدحال را در اولویت قرار می دادند، اسم من در آن لیست بود. اصلا حال و روز خوبی نداشتم. در آن لحظه یک نفر به کنارم آمد و گفت: اسم دختر 16 ساله من هم در لیست 5نفری انتقال شما قرار دارد. به دلیل محدودیت انتقال نمی گذارند من نیز کنار دخترم باشم. دخترم 16 سال دارد و نگرانش هستم. شما راه حلی برایم بگویید که چکار کنم. من هم چون حال روحی و جسمی مناسبی نداشتم با آن حالم به ایشان گفتم: حتما خیر و منفعتی در انتقال دخترتان وجود دارد اجازه انتقال دهید.
دختر ایشان را با یک خانم دیگر به کشور ایتالیا انتقال دادند که چند روز بعد بستری شدنشان به علت شدت بیماری، شهید شدند من که این خبر را شنیدم خیلی ناراحت شدم و بعد از مرخص شدن از بیمارستان برای تسلیت و دلجویی نزد پدر این شهید رفتم.
یک خاطره ای برایمان تعریف کنید که در این کتاب هم نگاشته شده باشد.
هوا روشن شده بود كه به تبريز رسيديم. آن جا يك سالن سر پوشيده ورزشي بود و ظاهرا از قبل آن را براي اين گونه موارد آماده كرده بودند. ساعتي بعد مصدومين ديگري را هم كه تازه رسيده بودند آن جا آوردند، شلوغی و هیاهوی خاصی فضای سالن را فرا گرفته بود.
از دیگر اعضا خانوادهام خبری نداشتم تا چه برسد به این که از دیگران خبر داشته باشم.
سه یا چهار ساعتی از بودن ما در آن جا میگذشت. در این میان چند بار به ما آب میوه خصوصا آب هویج داده بودند.
در چشمان همگی قطره میریختند. یک بار که به چشمانم قطره ریختند متوجه شدم تا حدودی میتوانم ببینم. با هیجان فریاد کشیدم:
عبدالله! عبدالله! کجایی؟ چشمانم خوب شدهاند الان کمی میبینم!
عبدالله، کنار تختم ایستاد و با آهنگی محزون گفت: حسین جان مرا نگاه کن، ببینم چه بلایی به سرم آمده است!
صورتش سیاه و چشمانش باد کرده بود. گونههایش را پماد سفیدی مالیده بودند. پرسیدم: راستی به صورت من هم از این پماد زدهاند؟
نفهمیدم جوابم را داد یا نه. به اطراف نگاه کردم تا تصویری از سالن را در ذهن داشته باشم. اما چیزی به نظرم نرسید. سقف را نگریستم که لااقل ارتفاع و بلندی آن را بدانم اما بیفایده بود.
یکدفعه متوجه شدم، چشمانم یواش یواش بسته میشوند و جز تاریکی و سیاهی چیزی نبود.
مقداری تلاش کردم و زور زدم بلکه چشمانم را باز نگه دارم، اما بیفایده بود.
افسوس خوردم کاش نام قطرهای را که این بار ریخته بودند میدانستم تا از مسئوولین بخواهم دوباره از آن در چشمانم بچکانند. دقایقی بعد برای ما غذا آوردند. غذا را دست نزدم چون اشتهایی نداشتم.
آقایی با لحنی تندگفت: باید بخوری!
اما مگر به گوش من میرفت. بار دیگر همان آقا آمد و اصرار کرد که باید حتما غذایم را بخورم. البته بیاشتهایی نبود که اجازه خوردن نمیداد. بلکه گلویم به حدی سوزش داشت که نوشیدن آب برایم درد آور بود چه رسد به خوردن غذا.
مرا با چهار یا پنج نفر دیگر سوار آمبولانسی کردند و ما را به بیمارستان «هفت تیر» بردند. مرا با حاجی رحمان و سه نفر دیگر در اتاقی جا دادند.
بلافاصله به حمام رفتیم. از حمام که در آمدم روی تختی که دم در بود دراز کشیدم.
کمی بعد چند نفری برای معاینه آمدند. ملحفه را که روی خود کشیده بودم، برداشتند. معاینه تنها شامل وارسی پوست بدنمان بود. کار من که تمام شد یکی از آنان که احتمالا پزشک بود به همکار خود گفت: «این یکی تاول ندارد.»
چند نفری برای عیادت ما آمده بودند. جای تعجب بود که چنین زود ما را یافته بودند. یکی از همکاران اداره به نام «فتاح حمزه زاده» و عدهای از بستگانم در بین آنها بودند.
کمی بعد دکتر آمد و پس از معاینهای مختصر گفت: اجازه ندهید کسانی که به دیدنتان میآیند، سیگار بکشند زیرا دود سیگار برایتان بسیار خطرناک است. عدهای از اهالی تبریز به عیادت ما آمدند، آنان با این کار و آوردن آب میوه و کمپوت نوع دوستی خود را به اثبات رسانیدند. متأسفانه در وضعی نبودم بتوانم به راحتی با آنان صحبت کنم. از آنان تشکر کردم و گفتم:
چون احتمال دارد اگر زیاد بمانید آسیبی متوجه شما شود، خواهش میکنم زودتر بروید.
گفتگو از علیرضا کرملو