حسین اسرافیلی - صفحه 3

حسین اسرافیلی

این کوچه ها شبیه قفس بود و خواستی / مانند آسمان خدا، بی کران شوی

شایسته ات نبود که تسلیم نان شوی/ غرق سکوت شهر، اسیر گمان شوی/ این کوچه ها شبیه قفس بود و خواستی

در کسوت خونین تباران

در کویر روزگاران مثل باران زیستند، مثل باران در کویر روزگاران زیستند/ زیستند اما نه چون پاییز رخوتناک و زرد، با طراوت، سبز، مانند بهاران زیستند

بیست و یک سال روی موج جنون، بیست و یک سال، ربنایش خون

جمله اش مبتدا نمی خواهد، لحظه هایش پر از خبر شده است / تیترهای عزیز ما بنویسید، سرفه هایش شدیدتر شده است/ بنویسید «داشت می سوزد!» بنویسید «داشت می میرد!»

حضور سرخ شقایق تویی به فصل جنون

زلال آینه و آفتاب معنا شد/ شمیم یاسمن و شعر ناب معنا شد/ از آن شبی که جبین تو ارغوانی گشت

مرد عاشق سنگر! تو را خداحافظ

نگاه خیس غزل ها به سنگر افتاده است/ سکوت آینه، حتی به گریه افتاده است / هوای سرخ شلمچه ببین چه طوفانی است

شهید ما

شبی نبود که موجی از انفجار نداشت / تپیدن رگ جان، لحظه ای قرار نداشت / کنار مرگ درختان گذشت عمر و گذشت

خاکریز ماه

نزدیک بی قراری باران / و ما سه نفر بودیم / که پشت خاکریزماه / یک ابر در میان

خطوط مقدم

همیشه نقاشی ها / حرف های زیادی برای گفتن / شعرهای زیادی برای نگفتن

پدر از خون تو نمی گذرم

سال ها پیش کودکی بودم / سخت درگیر کودکی هایم / پدرم اتفاق سبزی بود/ در نهان خانه تماشایم

وقت آن است که سجاده ز خون تر بشود

عشق تا سمت پریشانی شب می آید/ کسی انگار به مهمانی شب می آید / در رگ حادثه دیری ست که خون آشفته ست

غرق تاول خردل شده دستانشان

این شقایق ها که از مین مشوش سر زدند/ ریشه در آب حیات خضر پیغمبر زدند / در هیاهویی که آتش شعله می زد هرطرف

این قطعه خاک، بوی ملائک گرفته است

رفتی سبد سبد، گل پر پر بیاوری/ مرهم برای زخم کبوتر بیاوری / رد هزار چلچله را پر کشیده ای/ تا از شب طلائیه سر در بیاوری

پرسیده ام نشان تو را اما چیزی نگفته اند کبوترها

از کاکل بلند صنوبرها / از چشم خون گرفته شبدرها/ پرسیده ام نشان تو را اما/ چیزی نگفته اند کبوترها

پرواز خونین

پشت سرت آب پاشید برداشتی تا تفنگت / صبحی که بوسید مادر با اشک چشم قشنگت / مادر نگاهت نکرد وپشت سرت بست در را

دوازده روایت جنگ

دوازدهم/ آبان/ هزار و سیصد و شصت وپنج / معلم ادبیات / دفتر حضور غیاب / و سه نفرآخر کلاس

همیشه قسمت ما ...

غریبه آمده بودی، غریبه تر رفتی / به دخترت همه گفتند: تو سفر رفتی / مگر نه اینکه سفر می روند برگردند

یک لنگه از پاهایتان در دشت جا مانده

از آخرین پوتین فقط یک رد پا مانده / یک تانک در ابهام مشتی رمل جا مانده / از حاجی و میدان مین و سنگر و ترکش

همیشه حرف دلش حرف درد مردم بود

کسی که غربتش آیینه را تکان می داد / به یاس ها چه صمیمانه آشیان می داد / همیشه حرف دلش حرف درد مردم بود

با سرفه هایی خشک پنهان شعرمی خواند

باران که می بارید گلدان شعر می خواند / دل با خودش در زیر باران شعر می خواند / مادر لباس کهنه ای را وصله می کرد

لبریز داغ ها

سرشار از کبودی و لبریز داغ ها! / هم صحبت قدیمی این کوچه باغ ها! / بعد از تو شانه های ستبر درخت شد
تازه‌ها
طراحی و تولید: ایران سامانه