آخرین اخبار:
کد خبر : ۵۹۸۲۲۵
۱۱:۳۷

۱۴۰۴/۰۵/۲۶
گفت‌و‌گو با آزاده و جانباز ۷۰ درصد دفاع مقدس «جمشید جلالیان»

رنج و شکوه اسرای کربلا را با پوست و استخوان درک کردیم

جمشید جلالیان می‌گوید: «وقتی یاد پای برهنه اسرای کربلا در بیابان‌های شام و راه رفتن بر روی خار مغیلان و به یاد حضرت زینب و سه ساله امام حسین(ع) می‌افتادیم، جز شرمندگی چیزی برای گفتن نداشتیم. رنج و شکوه اسرای کربلا را با پوست و استخوان درک می‌کردیم، چراکه خود، تلخی اسارت را چشیده بودیم.»


بیست و ششم مرداد، سالروز بازگشت آزادگان سرافراز به میهن اسلامی است؛ روزی که دل‌های مؤمنان با ورود این اسوه‌های صبر و مقاومت، سرشار از غرور و شکرگزاری شد. آزادگانِ ما، با قامتی استوار و روحی شکست‌ناپذیر، سال‌های سخت اسارت را پشت سر گذاشتند و با ایمان راسخ خود، دشمن را در رسیدن به اهداف پلیدش ناکام گذاشتند. به همین مناسبت نوید شاهد سمنان گفتگویی با آزاده و جانباز ۷۰ درصد دفاع مقدس «جمشید جلالیان» انجام داده است که تقدیم حضور علاقه‌مندان می‌شود.

اسارت ما، آینه رنج آل‌الله شدرنج و شکوه اسرای کربلا را با پوست و استخوان درک کردیم

اسارت در اوج جوانی 

من در سال ۱۳۳۹ در شهرستان دامغان متولد شدم. وقتی به جبهه رفتم، سال آخر دبیرستان بودم. در سال ۱۳۶۰ در عملیات رمضان در شرق بصره از ناحیه سر، چشم، سینه، پا و دست به شدت مجروح شدم و با چند نفر از هم‌رزمانم که بر روی زمین افتاده بودیم، بعثی‌ها رسیدند و ما را پشت ماشین انداختند و به عقب بردند. از آنجا ما را به بغداد بردند و حدوداً یک روز در سلولی در بغداد بودیم. بعد ما را به بیمارستان نظامی در بصره بردند. چند روزی ما را در راهرو بیمارستان انداخته بودند. چون راهرو باریک بود و رفت و آمد زیاد، گاهی اوقات زیر دست و پای آن‌ها می‌رفتیم. در این مدت که در حالت خواب و بیداری بودیم، هر از چند گاهی پرستاران می‌آمدند بالای سرما و مقداری دارو به ما می‌دادند و می‌رفتند، در حدی که ما فقط زنده بمانیم. بعد از چند روز که من را به اتاق عمل بردند، متوجه شدم در آنجا پزشکانی هستند که در حال شروع طبابت خود هستند و روی بدن ما دنبال کسب تجربه. بدن من و هم‌رزمانم برای آن‌ها شده بود آزمایشگاه. در اتاق عمل به ما خیلی سخت می‌گذشت. وقتی می‌خواستند بدن ما را تیغ بزنند و یا بخیه، اصلا بی‌حس نمی‌کردند و دردش بسیار طاقت‌فرسا بود. هم دنبال تجربه برای دانشجویان خودشان بودند و هم دنبال اذیت و آزار ما، جان ما هم اصلاً برای آن‌ها مهم نبود. وقتی از درد زیاد فریاد می‌زدیم و نام ائمه اطهار(ع) را می‌بردیم، می‌گفتند: «دستتان به جایی بند نیست، هرچه می‌خواهید باید از ما بخواهید نه از کسی دیگر.» حدود دو ماه در بیمارستان بودم و بعد مرا به اردوگاه موصل یک بردند.

خبری که نمی‌خواستیم باور کنیم

حدوداً دو الی سه سال در اردوگاه موصل یک بودم و مابقی اسارت هشت سال و سه ماهه‌ام را در اردوگاه موصل چهار. غذایی که به ما می‌دادند گاهی اوقات برای صبحانه یک لیوان چای و یک لیوان آش، برای ناهار و شام هم هر وعده یک نان شبیه نان باگت که تماماً درونش خمیر بود. خمیر آن را می‌گرفتیم خشک می‌کردیم، با سنگ می‌کوبیدیم و آرد آن را با وعده بعدی غذا می‌خوردیم که کمی سیر شویم. در اردوگاهی که بودیم یک رادیو داشتیم که دو نفر معتمد از اسرا، به طور مخفیانه خبرهای ایران را رصد می‌کردند و در خفا به گوش ما می‌رساندند. با توجه به رصد خبرهای کشورمان متوجه رحلت امام خمینی(ره) شدیم. وقتی خبر رحلت امام در اردوگاه پیچید، خیلی‌ها نمی‌خواستند باور کنند. همیشه در اردوگاه موسیقی پخش می‌شد، اما در آن روز قرآن پخش کردند. وقتی از یکی از نگهبانان پرسیدیم: «چرا قرآن پخش می‌کنید؟» گفت: «مگر نمی‌دانید که امام شما از دنیا رفته.» آنجا بود که عزاداری ما آشکار شد و صدای گریه و شیون بود که در اردوگاه شنیده می‌شد.

شرمندگی از اسارت حضرت زینب و رقیه (س)

اوایل همه چیز ممنوع بود. حتی حق داشتن یک خودکار را نداشتیم. وقتی از صلیب سرخ نزد ما آمدند، به آن‌ها شکایت کردیم. آن‌ها یک قرآن به ما دادند و خواندن قرآن آزاد شد. ما قرآن را ۳۰ جزء کردیم و هر جزء دست یک نفر بود تا بخواند و به نفر بعدی بدهد. عزاداری هم ممنوع بود و ما در زمان محرم و سفر شرایط سختی داشتیم. تعدادی مداح و روحانی در بین اسرا بودند که در مواقعی که فرصت می‌شد به آن‌هایی که علاقه داشتند مداحی یاد می‌دادند تا در محرم و سفر بتوانند مداحی کنند. برای مراسم عزاداری، نگهبان می‌گذاشتیم که سربازهای بعثی را زیر نظر بگیرند تا ما بتوانیم برای سرور سالار شهیدان به سر و سینه بزنیم. ولی این را می‌خواهم بگویم که عزاداری در آنجا حال و هوای دیگری داشت، وقتی خودمان اسیر بودیم و شرایط‌مان را می‌دیدیم و به اهل بیت پیامبر(ص)، فرزندان و همراهان امام حسین(ع) فکر می‌کردیم، درک می‌کردیم که آن‌ها در اسارت چه کشیده‌اند. وقتی یاد پای برهنه آن‌‌ها در بیابان‌های شام و راه رفتن بر روی خار مغیلان و به یاد حضرت زینب و سه ساله امام حسین(ع) می‌افتادیم، جز شرمندگی چیزی برای گفتن نداشتیم. رنج و شکوه اسرای کربلا را با پوست و استخوان درک می‌کردیم، چراکه خود، تلخی اسارت را چشیده بودیم.

اسارت ما، آینه رنج آل‌الله شدرنج و شکوه اسرای کربلا را با پوست و استخوان درک کردیم

ایمانی راسخ به مبانی انقلاب

وقتی خبر آزادی را به ما دادند، باورمان نشد. چون گفتار و کردار بعثی‌ها خیلی با هم فرق می‌کرد. ما می‌گفتیم تا وارد ایران نشویم، باورمان نمی‌شود. بعثی‌ها همه تلاششان را کردند تا ایمان و یقین اسرای ما را ضعیف کنند تا از نظام اسلامی و از کشورمان دست بکشند اما در مدت اسارت، بچه‌ها ایمانی راسخ به مبانی انقلاب اسلامی پیدا کرده بودند و به هیچ وجه حاضر به دست کشیدن از اسلام و نظام مقدس‌مان نداشتند و بعثی‌ها هم این را فهمیده بودند. وقتی که وارد خاک ایران شدیم، مردم کشورمان را که دیدیم، بچه‌های سپاه و ارتش را که دیدیم، سجده شکر بجا می‌آوردیم و نماز شکر خواندیم که لطف خداوند شامل حال ما شد، تا بتوانیم به کشورمان بازگردیم. چند سال پس از بازگشت، در سال ۷۱ ازدواج کردم و حاصل این ازدواج سه فرزند است.

اسارت، انسان‌ساز بود

در پایان باید عرض کنم با وجود تمام سختی‌ها، اسارت برای ما انسان‌ساز بود و ما آنجا ساخته شدیم و پای نظام و مردم کشورمان ایستادیم. رفاقت و صمیمیتی که بین اسرا وجود داشت، هیچ جای دیگر آن را نمی‌توان پیدا کرد. جا دارد از مردم عزیزمان که همیشه در صحنه‌های حساس از اول انقلاب تا به حال سنگ تمام گذاشته‌اند، سپاسگزاری کنم و همیشه قدردان این مردم عزیز هستیم. امیدوارم در ادامه راه نیز گوش به فرمان مقام معظم رهبری باشند. مسئولان ما نیز ان‌شاءالله گوش به فرمان رهبر انقلاب باشند تا دشمنان نتوانند به اهداف شوم‌شان برسند.

گفتگو از حمیدرضا گل‌هاشم


گزارش خطا

ارسال نظر
تازه‌ها
طراحی و تولید: ایران سامانه