عقیده شهید باکری درمورد دسته بندی رزمندگان بعد از جنگ به روایت جانباز ۳۰ درصد دفاع مقدس
جانباز معزز «محمد عابدینی»متولد یکانات آذربایجان شرقی و در ارومیه بزرگ شد. در زمان دفاع مقدس به عنوان بسیجی به جبهه اعزام می شود و از همرزمان مهدی و حمید باکری می باشد. در عملیات های مختلف در لشگر 31 عاشورا حضور داشته است. ایشان جانباز 30 درصد می باشد.
محمد عابدینی تعریف می کند: در منطقه آذربایجان شرقی یکانات و در ارومیه بزرگ شدم و متولد 13۴۴ هستم. دو خواهر و چهار برادر دارم.
انقلاب اسلامی
در زمان انقلاب که در مسجد اعظم آقای حسنی امام جمعه فقید ارومیه و آقای قریشی منبر میکردند، من کوچک بودم و کفش مردمی که برای شنیدن سخنرانی ها می آمدند را جفت میکردم. همیشه با اینکه کوچک بودم سعی می کردم هر کاری برای خدمت از من بر می آید انجام دهم.
دفاع مقدس
به خاطر سن کم در دوران دفاع مقدس من را اعزام نمیکردند و هر چقدر پایگاههای مقاومت رفتم گفتند سن تو کم است و نمیتوانی به جبهه اعزام شوی. درخواست افزایش سن دادم و مجدد مسجد حاج عبدالله رفتم و از طرف مسجد حاج عبدالله به عنوان داوطلب بسیجی در 1/4/61 اعزام شدم. خدا بیامرز شهید مهدی باکری ابلاغیه من را امضا کرده بود. علاقمند بودم، عشق داشتم، عشق به مردم بود که گفتم ما جانمان را سپر کنیم، ناموسمان در آسایش بماند و اجنبی نتواند به خاک ما تجاوز کند. با این فکر رفتم و نیت من واقعا خالص بود، رزمندههای آن زمان اخلاص واقعی داشتند و بدون منت و چشم داشت به ریالی عاشقانه برای دفاع از وطن می رفتند. به ما مرخصی نمیدادند و من رفتم گفتم فرمانده لشکر چه کسی است، گفتند آقای باکری فرمانده لشگر است. من رفتم دیدم داشت در کتری آب جوش درست میکرد، با لباس سربازی گفتم من دنبال فرمانده لشگر هستم و پیدایش نمیکنم، گفت باشه من عرضت رو میرسونم، بگو مشکلت چیه؟ گفتم آقا به بچه های تبریز مرخصی داده می شود اما به من نمی دهند. برگه من را گرفت و ۷ روز مرخصی نوشت. گفت بچه کجایی؟ گفتم بچه ارومیه هستم. گفت من آقای باکری را دیدم سلامش را میرسونم و بعد آمدم از بچهها پرسیدم، گفتند شخصی که دیدی مهدی باکری فرمانده لشگر بوده است. این خاطره خوبی بود که من مهدی را آن لحظه زیارت کردم و بدون قید و شرط میگویم نیت اخلاص بود، بسیجی بودم و از جیب خودم پول خرج میکردم اصلاً نیت دیگهای نداشتم. اولش پادگان مالک اشتر دو ماه دوره فشرده گذراندم و بعد از دو ماه من را دوره تبریز اعزام کردند. از تبریز با قطار مقر لشکر ۳۱ عاشورا که در خوزستان بود، رفتم. من را اعزام کردند خوزستان پیش خدا بیامرز شهیدان مهدی و حمید باکری، شهید علی اکبرکاملی بیسیمچی آنجا بود. از آنجا من را فکه و اعزام کردند و جزیره مجنون رفتم. عملیات مسلم بن عقیل، عملیات مهران، بیت المقدس ۴ و ۳ حضور داشتم.
جانبازی
آخرین مرحله در عملیات مسلم بن عقیل من زخمی شدم . اواخر سال ۶۱ ماه دوازدهم بود. عراق به ما پاتک زد، موقعی که پاتک زد من زخمی شدم این اصلاً یادم نمی رود، من یکی از بچههای تهران را گرفتم روی دوشم، دل و رودش بیرون ریخته بود، در شکمش مجددگذاشتم و با چفیه بستم، البته حرف میزد و میگفت من را زمین بگذار. عراق هوایی و زمینی داشت میزد، میگفت من را بگذار زمین و جان خودت را نجات بده. من متاهل بودم و ازدواج کرده بودم و برای همین تاکید میکرد تو برو ، اما من او را زمین نذاشتم و تا منطقهای که هلیکوپترها و آمبولانسها آنجا بودند او را بردم و مدام از حالش میپرسیدم ، تا اینکه رسیدیم مقر و من دیدم تمام کرده است و کفشهای من پر از خون شده است، او را زمین گذاشتم و تحویل آمبولانس دادم. من هم چون زخمی بودم احوالاتم خراب شد، من هم فشارم افتاده بود و از گوشهایم خونریزی داشت تا به خودم آمدم و دیدم در تهران بیمارستان هستم.موج انفجار باعث شده بود علاوه بر خونریزی گوشهایم، بدنم سوراخ شده بود و از برخورد ترکشها الان هم جایشان موجود هست.آنجا ۲۱ روز بستری بودم.یک سال منطقه عملیاتی بودم و ۲۴ ماه سربازی را مناطق سردشت آلواتان مهاباد خدمت کردم.بعد از مجروحیت از سال ۶۳ تا ۶۵ منطقه سردشت موقعی که کومله و دموکرات آنجا را گرفته بودند، محور و جادهها تامین میشد و مسلح می رفتیم.
خاطره
من ایلام بودم و مجروح شده بودم، من هنوز صورتم مو در نیامده بود یک پرستاری آمد به من گفت تو بچهای پس چطوری جبهه رفتی؟ به من گفت صورتت مو در نیامده است، منم گفتم سنم را بزرگ کردم تا بتوانم جبهه بیایم. چند باری شهید باکری را دیدم، در عملیات مسلم بن عقیل دیدم، آمد برای ما صحبت کرد، فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا بود، گفت حمید باکری هم جانشین من است. یک خاطرهای هم از آقای باکری دارم آمدند گفتند برادرت حمید شهید شده است، برویم جنازش را بیاریم، اما مهدی باکری گفت هر وقت جنازه همه شهدا را آوردند، برای برادر منم هم بیارید. اجازه نداد هیچکس عملیاتی انجام بدهد و برود جنازهها را بیاورد.
خانواده
در کوچه ما یک شهید داشتیم به نام شهید تقی نبیلو، همرزم من بود و من که از بیمارستان رسیدم مادرم گریه کرد و گفت الان جنازه تقی را می آورند و من هم گفتم بله خبر دارم. چند روز پیش در عملیات شهید شد، پیش من بود، خانواده اش از من حالش را میپرسیدند و من هم میگفتم زخمی هست و انشالله بر می گردد. خودم که مجروح شدم ، آمدم خانه دیدند دست و پایم زخمی است. همسرم همیشه همراه من بودند.چند بار وصیتنامه نوشتم و حتی برای خانمم نوشتم بعد از من ازدواج کند.
رزمندگان
آن زمان صادق و با اخلاص بودند و حتی کارگری را و زمین را گذاشته بودند آمده بودند از وطنشان دفاع کنند.به خدا بیامرز شهید باکری میگفتند یک آرپیجی بدهید من بروم خط شکن بشوم . نیت اخلاص بود آن موقع حتی یک نفر برادرش شهید میشد به خانوادهاش نمیگفت که مبادا دلسرد بشوند. شهید باکری آن موقع گفت بعد از جنگ رزمندگان اسلام سه دسته خواهند شد یک دسته شهید میشوند، یک دسته اون دسته مخالف را میبینند دق میکنند و میمیرند و یک دسته هم مقام و ریاست چشمشان رو میگیرد.
نصیحت
من کسی نیستم به جوانان توصیه بکنم ولی به عنوان یک برادر کوچکتر میتوانم این را بگویم زمان فضای مجازی هست، زمان انرژی و تهاجم فرهنگی هست، ما در ایران جوانان خیلی با استعدادی داریم، مثلاً خود پروفسور سمیعی ایرانی هست و از ایران رشد پیدا کرده است. باید جوانان حواسشان جمع باشد چرا که دشمن در کمین هست، تلاش کنند با ابتکار ، اراده و پشتکار میدان را ترک نکنند و سینه سپر کنند.
گفتگو از هادی وطن خواه