خاطره خودنوشت شهید "نصرالله ایمانی" (45)
نوید شاهد - شهید "نصراله ایمانی" در دفتر خاطرات خود می نویسد: «از شوش خارج شديم. فاصله ميان راه تا خاکريز را همه به ياد و انديشه خاکريزهای برديه و دهلاويه بودم. بيشتر بچه ها بار اول بود که به جبهه می آمدند با اينکه مدتی زيادتر از آن ها در جبهه بودم و...» متن کامل خاطره خودنوشت این شهید گرانقدر را در نوید شاهد بخوانید.

خاطراتی در خاکریز دهلاویه که ماندگار شد

به گزارش نوید شاهد فارس، شهيد "نصرالله ايمانی" یکم فروردین سال 1337 در خانواده ای روحانی در کازرون دیده به جهان گشود. 7 ساله بود که راهی مدرسه شد و پس از گذراندن دوران تحصیلی موفق به اخذ مدرک دیپلم شد. سال 1356 به سربازی رفت و در پادگان هشتگل اهواز مشغول به خدمت شد. با آغاز جنگ تحمیلی عازم جبهه شد و سرانجام 20 اردیبهشت سال 1362 در اثر اصابت خمپاره‌ به شهادت رسيد.


متن خاطره خودنوشت: خاطراتی در خاکریز دهلاویه که ماندگار شد
از شوش خارج شديم. فاصله ميان راه تا خاکريز را همه به ياد و انديشه خاکريزهای برديه و دهلاويه بودم. بيشتر بچه ها بار اول بود که به جبهه می آمدند با اينکه مدتی زيادتر از آن ها در جبهه بودم ولی با ديدن آن ها غير از ايجاد شور، خجالت می کشيدم. از اينکه بچه های دوازده ساله به جبهه آمده بودند و گريه ام مب گرفت.

منطقه کربلا
ماشين آلفا با سرعت هر چه تمامتر جاده را می پيمود. مثل اينکه حتماً بايد تند برود. اين حق را من به راننده می دادم ولی ديگر برادران ناراحت می شدند. مسير راه پيموده شده از دهکده گذشتيم دهکده روستائی بود قبلاً بچه های کازرون در آن مستقر بودند. بعد ماشين بر روی جاده کنار خاکريز به حرکت ادامه داد. اينجا سريعتر می رفت و از شدت سرعت شن های کف جاده را به داخل می کشاند و به سر و صورت بچه ها می خورد. ماشين ايستاد و باسرعت همه پياده شدند در اولين نگاهم به سنگرها تابلو را ديدم که نوشته بود منطقه کربلا. منطقه کربلا نام يکی از جبهه ها بود بعضی ديگر از جبهه ها ثارالله، النصر و طلوع فجر نام داشت.

بچه ها بر اساس اصول نظامی هر کدام به گوشه ای از خاکريز تکيه دادند. بعد 10 تا 15 نفر سوار تويوتا شدند و به خاکريز اصلی رفتند. منطقه سر تاسر زار است. وضعيت جبهه خوب به نظر می رسيد. آتش عراق روی منطقه کم بود. ما هم جزء آخرين نفراتی بوديم که با فرماندهان گروه و دسته سوار تويوتا شديم.

سنگر دیده بانی
حدود دو کيلومتر جلوتر پياده شديم و با چند نفری در يکی از سنگرها جا گرفتيم و بلافاصله بعد از لحظاتی عراقی ها شروع به ريختن آتش توپ و خمپاره کردند. يادم آمد از ظهر و عصر و شام هائی که در سوسنگرد بودم و نيروهای دشمن در اين سه نوبت آتش می کردند. بعد ساعت سؤال کردم. ساعت دوازده ظهر بود و الان در سنگر ديده بانی هستم. ولی برايم زياد تازگی ندارد چون بيش از هجده ماه است که ديد می زنم.


انتهای متن/
منبع: پرونده فرهنگی، مرکز اسناد ایثارگران فارس

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده