مروری بر زندگینامه شهدای بهداری شمالغرب در «بر بالین لاله»
به گزارش نوید شاهد آذربایجان غربی؛ کتاب «بر بالین لاله» زندگی نامه تعدادی از شهدای مرکز بهداری منطقه شمالغرب نزسا و دانشگاه علوم پزشکی و خدمات درمانی استان آذربایجان غربی و جمعیت هلال احمر استان است که گردآورندگانش کوشیده اند نمایی نزدیک از زندگی امدادگران شهید را به دیده باور مردمان شان نمایان سازند. هرچند نیک واقف هستیم پرتو ایثارگری، در هیچ منشوری جمع نمی شود لذا پس از انتشار جلد اول، در مجموعه ای دیگر، فداکاری های شان را به شکلی مطلوب بیان خواهیم نمود، امید که مقبول درگاه حق و خانواده شریف شهدا گردیده باشد.
در ادامه، قسمتی از کتاب تقدیم حضورتان میگردد.
شهيد دكتر احمد قلي پور
شهيد دكتر احمد قلي پور، معاون درمان دانشگاه علوم پزشكي اروميه روز سوم تيرماه سال 1361 در حين انجام ماموريت اداري در محور سقز ـ بانه بدست عوامل مزدور ضدانقلاب ترور شد و در حالي به ديدار يار شتافت كه دلش آكنده از شوق به خدمت به مردم محروم و زجر كشيده منطقه بود.
آنها كه ايام شهادت دكتر قلي پور را درك كرده اند خوب بياد دارند كه خبر شهادت آن پزشك مسلمان و انقلابي چه موجي از بهت و اندوه را برانگيخت و چه لعن و نفرتي را متوجه عاملان ترور ناجوانمردانه آن شهيد بزرگوار نمود، چرا كه دكتر بيش از هر چيز به عنوان يك انسان مسلمان و فداكار مورد علاقه و توجه مردم بود و بخصوص درميان اقشار محروم، محبوبيت كم نظيري داشت.
دكتر قلي پور در سال 1324 در شهر شهيد پرور سلماس ديده به جهان گشود و روزي كه شايستگي رسيدن به لقاء يار را پيدا كرد، بيش از 37 سال نداشت. از وي سه فرزند، دو پسر و يك دختر به يادگار مانده كه امروزه ميراث دار ارزشهاي به يادگار مانده از پدر هستند.
خانم دكتر اقبال امير جعفري همسر شهيد از ايام پر بار همراهي و همگامي با دكتر خاطره هاي فراواني در دل دارند كه خاطره تلخ شهادت مظلومانه شهيد قلي پور يكي از آنهاست... .
حلقه نقره اي:
تا احمد گفت: فردا به مأموريت مي روم دلم هُري ريخت پايين، وقتي دگرگوني چهره ام را ديد نگــاه اش را دزديد و ادامه داد: شب بر مي گردم اگر هم ... دنباله جمله را از دهانش قاپيدم و گفتم: «ممكنه كه اصلاً نَيام، خدا را چه ديدي بلكه ما را هم پذيرفت». خنديد و سري تكان داد. يعني همان است كه تو مي گويي!
زمان به كندي مي گذشت، گوش به زنگ بودم آخر در آن سال ها (1361) ماموريت و تردد در جاده هاي آذربايجان غربي، اصلاً قابل اعتماد نبود، بدجوري كمين مي زدند و هر روز خدا درگيري بود. شب، بدون اعتنا به دل شوره من فرا رسيد، سكوت همه جا را فرا گرفت، حالا نيامدن احمد شد براي من يك وهم سنگين! به بهداري زنگ زدم، در آن جا نگران احمد بودند. بي اختيار به همه جا زنگ مي زدم و سراغ احمد را مي گرفتم و احساس مي كردم واقعاً احمد، ديگر بر نمي گردد و اين خلاء چون شبحي مرا تنها نمي گذاشت. از ماندن در خانه، به شدت مي ترسيدم، بهتر است بگويم از تجسّم نيامدن احمد ، مي مردم و زنده مي شدم .
شب با همه واهمه ها و تصورات، درنگ نكرد و سپري شد. صبح خبر آوردند 4 پيكر شهيد را كنار جاده پيدا كرده (سوم تیر 61) و به سردخانه بيمارستان منتقل شان كرده اند. از قرار معلوم، در پي نشانه شهدا، سراغ خانواده ها را مي گرفتند.
احمـد، يك حلقه ساده نقره اي داشت كه هميشه در انگشت اش بود و مي گفت: اين يعنــي نشـانه دل بستگي به زندگي و نقطه اشتراك ازدواج مان است، مگر با مرگ و شهادتم معامله كنم و گرنه با من خواهد ماند ... .
خبرها، چه زود موج مي گرفتنـد و چــه بي رحمـانه در دلم فرود مي آمدند، يكي از همكاران احمد را بــا نشانه اي كه داده بودم شناخته و شهادت اش را به ما اعلام نمود .
ديگر گذر شب و روز براي من چندان توفيري نداشت چون احمــد را چون گلي زيبا در دلــم كاشتم و نشانه اي را در سردر خاطراتم حك كردم ... .
شهيد رسول بخشايي
... مدتها بود كه بازنشسته شده و به واسطه حُسن اخلاق و تلاشگري اش مدير داروخانه اي در شهر اروميه از اين خادم بهداري دعوت به همكاري كرده بود .
سي سال تمام در برقراري بهداشت، خون دل خورده و از جان مايه گذاشته و مي داند كه راه و چاه كجاست؟ چرا بايد اين همه درد و بيماري در پوست اين مردم خزيده باشد. وقتي دارو را مي پيچيد، زيرچشمي تـن درمــانده پير مردي را در داروخانه مي پاييد.
شماره نفس هاي مرد، او را به غمي مطبوع ميهمان مي كرد، به اشاره دستش، گوشش را بــه دهان مــرد نزديك نمــود و شنيد: همشهري سينه ام مي سوزد، آب آب .
***
شهيد بخشايي ، در سال 1309 در شهر اروميه به دنيا آمد ، خانواده متدين و علم دوستي داشت كه به ترغيب آنان در آن سالها ، موفق به دريافت ديپلم شد و به استخدام « بهداري » وقت درآمد .
وي پدري دلسوز و خادمي تلاشگر در عرصه بهداشت بود كه توانست پس از سي سال خدمت صادقانه بازنشسته شود . شهيد بخشايي در زندگي فردي و اجتماعي، خود را با پاكي ها آميخته نمود و بـا عـرق جبين و عزت نفس اش بـه بازآفريني زندگي اش مي پرداخت .
او در تربيت سه فرزندش كوشيد و با اشتغال مجدد در داروخانه خواست بار ديگر خستگي ناپذيري را به آنان بازآموزد .
سرانجام شهيد رسول بخشايي به سال یازدهم اسفند 65 ، وقتي هواپيماهاي بعثي مناطق مسكوني شهر اروميه را نشانه گرفته بودند در محلّه سيد جواد با اصابت تركش به درجه شهادت نايل آمد و به آتش خصم، سينه خسته اش مملو از هجران شد و عاقبت اقامت را در وادي بقا برگزيد .