خاطرات پاسدار شهید
پیام پدر شهید: با تمام توان و با نثار جانشان از انقلاب شکوهمند اسلامی به رهبری امام امت، خمینی بت شکن پاسداری و راه شهیدان گلگون کفن را ادامه دهند.



 نوید شاهد آذربایجان غربی: پاسدار شهيد «محمد درستي» سال 1326 در روستاي «قوروق» به دنيا آمد. از كودكي در ادب و اخلاق نيكو و احترام قوي سبقت را از ديگران ربوده بود. در دوران انقلاب اسلامي به رهبري حضرت امام خميني(ره) با عشق به اسلام و سرنگوني طاغوت در تظاهرات شركت فعال داشت و بعد از پيروزي انقلاب جهت پاسداري از آن گام بر داشت و به عنوان پاسدار به فعاليت پرداخت تا اينكه براي انجام ماموريتي در جاده سلماس - اروميه در بیست و چهارم تیر سال 60 توسط مجاهدین خلق و اصابت گلوله و در اثر سانحه رانندگی نداي حق را لبيك گفت. 

شهید محمد درستی در سال1326 در روستای قوروق از توابع خوی در خانواده ای کشاورز دیده به جهان گشود و از همان کودکی پسری مؤدب و مذهبی و اهل مسجد بود و در بسیاری موارد مرا به اجرای دستورات اسلام تشویق می کرد. وی قبل از پیروزی انقلاب، در همه راهپیمائی ها شرکت می کرد و حتی با مینی بوسی که داشتیم، در مواقع درگیری مردم شهر با ضدانقلابیون، مردم روستا را به شهرک می رساند. 
او سه پسر دارد. روزی که نگاهم در قاب عکس محمد بود و اشک می ریختم، یکی از پسرهایش به من گفت: بابا ناراحت نباش، من خودم به سپاه می روم و به جای پدرم لباس پاسداری به تن می کنم.
بعد از پیروزی انقلاب بود که یک روز مسئول پلیس راه به روستا آمد و مرا صدا کرد و گفت: حاج آقا، فعلا همه درجه دارها پلیس راه را ترک کرده و به خانه هایشان رفته اند. وسایل آنجا بیش از2 میلیون تومان ارزش دارد و بدون نگهبان مانده است. به محمد گفتم: تفنگش را بردارد و چند روز تا تشکیل کمیته انقلاب اسلامی آنجا نگهبانی دهد و از پلیس راه حفاظت کند.  بعدا افراد کمیته، پلیس راه را تحویل گرفتند و او باز به کار کشاورزی و رانندگی مینی بوسی که داشتیم مشغول گردید. 
زمانی که مزدوران بعثی به کشور عزیزمان حمله کردند و مردم مسلمان و انقلابی ایران برای جنگ با متجاوزین بعثی، عازم جبهه های جنگ شدند. پسرم محمد هم مثل سایر جوانان مسلمان، تشنه شهادت بود و دائما از من می خواست که اجازه دهم جهت اعزام به جبهه در گروهی که آقای حجازی سرپرستی آن را به عهده داشت، اسم نویسی کند. ولی من می گفتم: پسرم، تو می بینی که من مریض هستم، اگر از من مواظبت کنی مثل این است که به جبهه رفته ای. به من گفت: پدرم، ناراحت نباش، دعا می کنم که انشاء ا... خوب شوی. من هم اجازه دادم و گفتم: خودت می دانی. تا اینکه روزی نشسته بودم، آمد پیش من و گفت: پدر جان می خواهیم ساعت11 صبح عازم جبهه شویم و من که انتظار نداشتم به این زودی تصمیم خود را گرفته باشد، مبلغی پول به او دادم و رفتند جبهه غرب (پیرانشهر). بعد از2 یا3 ماه که در پیرانشهر بودند به سپاه منتقل و عضو سپاه پاسداران گردید. وقتی می گفتم: پسرم، دیگر بس است من تنها هستم. می گفت: پدر جان من تعهد داده ام که حداقل شش ماه در سپاه خدمت کنم و ضمنا تا جنگ هست و تا زمانی که جنگ انشاء ا... تمام شود من هم هستم. این را هم تذکر بدهم که انگیزه محمد جز رضای خداوند و جز خدمت به اسلام و انقلاب اسلامی چیز دیگری نبود. چون من به اندازه کافی زمین کشاورزی داشتم اما خودم قدرت کار در روی آنها را نداشتم. هرچه به محمد می گفتم بیاید و روی زمینها کار کند اما او به خاطر رضای خدا به همه آنها پشت پا زد و در سپاه پاسداران مشغول خدمت گردید تا اینکه چند روز بعد شهید و به ملکوت اعلی پیوست.
پیامی که به پاسداران عزیز اسلام دارم این است که با تمام توان و با نثار جانشان از انقلاب شکوهمند اسلامیمان به رهبری امام امت، خمینی بت شکن پاسداری کنند و راه شهیدان گلگون کفن انقلاب را ادامه دهند.
روحش شاد و یادش گرامی باد.

منبع: پرونده فرهنگی بنیاد شهید آذربایجان غربی



برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده