گویی می دانست که آسمانی خواهد شد؛ خاطرات شهید علی عبادی
يکشنبه, ۰۱ مرداد ۱۳۹۶ ساعت ۲۳:۲۲
حال هواي عجيب داشت. گويي قصه مسافرت ابدي و عروج داشت، همچون مرغي كه قصد پرواز از قفس و بند دارد. با همه اقوام و دوستان به خصوص معلمين و فرماندهان خداحافظي كرد و حلاليت گرفت.
نوید شاهد آذربایجان غربی: بسیجی و پاسدار شهيد علی عبادی قلعه قورینه سال 44 در روستای قلعه قورینه متولد می شود و تا اخذ مدرک دیپلم اقتصاد به تحصیلاتش ادامه می دهد. دوران انقلاب از اعضای فعال انجمن اسلامي مدرسه و هسته مقاومت بسيج بود. بعد از انقلاب هم به عضويت سپاه پاسداران درمی آيد و عازم جبهه می شود. اول مرداد سال 62 به سمت فرماندهی بسیج سردشت نائل شد، و به منطقه جنگي سردشت اعزام شد که در بين راه بانه و سردشت در كمين عناصر ضدانقلاب افتادند و بعد از مقاومت بسیار به شهادت رسید.
بیست ششم تیر سال 62 روز يكشنبه بود که تازه از ماموریت برگشته بودیم، كه فرمانده محترم سپاه (سردار شهيد حاج ناصر صفرزاده) علی را به نزد خود خواسته بود. در همان ايام من با شهيد عبادي براي فعاليت در رشته ورزشي رزمي به باشگاه ميرفتيم که شهيد به من فرمودند لباس ورزش مرا به باشگاه ببريد، من بعدا ميآيم. در باشگاه بودم، ديدم شهيد با تعدادي از دوستانش وارد سالن شدند و گفتند از طرف فرماندهي به من مأموريتي محوله شد و قرار است با تعدادي از دوستان به شهرستان سردشت اعزام شويم. من شما را به فرماندهي پيشنهاد كردم ولي قبول نكردند.، شما طوري كار را رديف كنيد كه با هم باشيم.
من هم خدمت سردار شهيد حاج ناصر صفرزاده كه فرمانده وقت سپاه شاهيندژ بود، رسيدم. از ایشان خواستم تا با اعزام و مأموريت من هم به سردشت، علي عبادي حال و هواي ديگري داشت. قبل از اعزام با من حرف زدند و با چند تن از دوستان و اقوام که حساب كتابهاي مالي داشت، با حضور بنده با آنها تسويه حساب کرد.
حال و هواي عجيبی داشت. گويي قصه مسافرت ابدي و عروج داشت، همچون مرغي كه قصد پرواز از قفس و بند دارد. با همه اقوام و دوستان به خصوص معلمين و فرماندهان خداحافظي كرد و حلاليت گرفت.
من با شهيد عبادي از سال 50 تا 60 همكلاس بوديم. بعد از سال 60 وارد سپاه شديم و در يك يگان مشغول خدمت بوديم روحيه و اخلاق عجيبي داشت. صميمي و خوش برخورد، متواضع و فروتن بود. به مجروحين و مستضعفين علاقه وافري داشت. روز دوشنبه بیست و هفتم تیر، نهار را با هم در منزل شهيد خوردیم و بعد ازظهر آن روز آخرين خداحافظي اش را با خانواده اش کرد. صبح روز سه شنبه به اروميه اعزام شديم. چند نفر از همرزمانمان در شهرستان اروميه در قرارگاه حمزه مشغول گذراندن دوره نظامي و عقيدتي بودند كه شهيد عبادي به پيش آنها رفت و از همه آنها حلاليت طلبيد.
در خيلي از ديدارها و خداحافظيها اگر بنده فقط به يك خداحافظي اكتفا ميكردم، شهيد بزرگوار با همه آنها هم روبوسي می کرد، هم طلب حلالیت می کرد. انروز در اروميه با حاج آقا حسني، امام جمعه محترم اروميه و آيت ا... خلخالي دیدار کردیم ، سپس به قرارگاه حمزه رفتیم، شهيد در محوطه قرارگاه حمزه با سردار شمخالي كه وزير دفاع فعلي و سردار مقدم و سردار حاج غلامرضا جلالي مسابقه گل كوچك داشتند.
در چند سالي كه با هم بوديم من علی را در آن حال هوا نديده بودم، گويي در پي گمشده خود بود. با هر دوست و همرزمي كه مواجه ميشديم شهيد با چهره بشاش و گشادهرويي برخورد و طلب حلاليت ميكرد، گويي آخرين خداحافظي اش بود. به خصوص در ديدارهايي كه با شهيد بهمن نادرپور، فرمانده عمليات و شهيد سروان حاج بيوك خليلي، جانشين گردان حضرت رسول(ص) داشتيم؛ خیلی عاطفی برخورد کرد. با راننده اي كه ما را از شاهيندژ به اروميه برده بود، شهيد آنچنان خداحافظي كرد كه هم اكنون نيز بعد از گذشت 18 سال هر موقع كه آن سيد بزرگوار مرا ميبيند آن لحظه را ياد ميكند.
روز موعد يعني روز جمعه سی و یکم تیر 62 فرا رسيد. با چند تن از نيروهاي اعزامي از اصفهان كه در شهرستان بانه كردستان خدمت ميكردند و از اروميه عازم بانه بودند، همسفر شديم. مسافتي حدود 450 كيلومتر از اروميه تا شهرستان مرزي بانه در پشت تويوتا وانت رفتیم. حتی شهيد عبادي می خواست به دوست جهادگرش، سعید عزیزی در بوكان سری بزند اما دوستش در بوكان نبود و به مأموريت رفته بود.
حدود ساعت 13 بود به شهرستان سقز رسيديم كه هواپيماهاي دشمن براي بمباران در فضاي شهر ظاهر شدند و با پدافند نيروهاي اسلام مواجه شده و فرار كردند. بعد از چند لحظه استراحت و قرائت نماز و صرف نهار از سپاه سقز با همراهي يكي ديگر از عزيزان كه او نيز نامش علي منفرد بود و از تهران اعزام شده بود به جمع ما ملحق شد. هر دو علي بودند و طوری با هم برخورد می کردند انگار سالهاست که همديگر را ميشناسند و با هم بسیار صمیمی بودند. مسير جاده خاكي سقز بانه را طي نموديم كه در آن زمان يكي از خطرناكترين و سختترين و بدترين جاده ها بود. اما با وجود شهيدان بزرگوار علي عبادي و علي منفرد و با رفاقت و صميمتی كه داشتيم شايد شيرينترين لحظههاي زندگيم بود. ساعت 17 روز جمعه 31 تير ماه به بانه رسيديم.
از مناطق بمباران شده شهرستان مرزي بانه و مناطق آزاد شده آن توسط رزمندگان اسلام ديدن كرديم. شب را با دوستان در سپاه بانه مانديم در وقت نماز در نماز جماعت، گويي خدا را با چشم ميديدند. هر كدام يك فرمانده بودند، يك قهرمان، اما در وقت عبادت خیلی خاضعانه و خالصانه مشغول عبادت می شدند. صبح روز شنبه از شهرستان بانه به سردشت حركت كرديم كه با يك جيپ فرماندهي ارتشي و همراه چند تن از برادران ارتش ، جاده خاكي و پر فراز و نشيب سردشت را در پيش گرفتيم كه در بين راه از طريق راديو كوچكي که شهيد عبادي به همراه داشت از شروع عمليات كربلاي (2) در منطقه حاج عمران خبردار شديم. هرچه به منطقه نزديك ميشديم صفا و صميمت عزيزان بيشتر ميشد تا اينكه ساعت 10 صبح به روستاي كوخان رسيديم. آنجا ارتش مستقر بود که برادران با دوستان خود ديدار کردند تا اينكه از كوخان به سمت سردشت حركت كرديم در نزديكي كوخان به سمت سردشت چشمهاي بود كه با توجه به خستگي، گرمي راه و تشنگي برادران همه پياده شدند و از آب چشمه نوشيدند.
ما هفت نفر بوديم، خدا را شاهد ميگيرم که يكي يكي از همديگر حلاليت گرفته و روبوسي كردند. در ساعت 25/10 دقيقه به ماشين سوار شديم كه دقيقا ساعت 30/10 مورخه 1/5/1362 روز شنبه يعني پنج دقيقه بعد از حلاليت به كمين دشمن از خدا بيخبر افتاده و در يك كمين مثلث شكل درگير شديم. كه در اولين فرصت همه عزيزان زخمي شدند. اما یکی از پرسنل ارتش، استوار يكم جودكيان در اولين لحظه به علت اصابت تير به فرقشان شهيد شد و شهيد علي عبادي در عين حالي كه از ناحيه پشت و پا زخمي بودند، همچونان بسوي دشمن تيراندازي ميكردند و مقاومت كردند. شهيد علي منفرد كه اسلحه نداشتند. وقتي ديدند كه من از ناحيه دو بازوي راست و چپ زخمي شده و نميتوانم از اسحله استفاده كنم، اسلحهام را گرفته و به سوي دشمن تيراندازي كردند اما چه مقاومتي كه طنين (ا... اكبر خميني رهبر) گوشها را كر ميكرد.
خدايا تو شاهد باش كه لحظه شهادت چيزي به غير از ذكر مبارك (ا... اكبر و خميني رهبر) بر زبان جاري نبود. با پيكري خونين اما سبكبال تا آخرين لحظه دشمن حركت كردند. شهيد عبادي يكي از چتههاي حزب را به درك واصل كرد. و همچنان ا... اكبر گويان نيروها را به مقاومت تشويق ميكرد كه در نفسهاي آخر سه بار با صداي رسا و بلند ا...اكبر و خميني رهبر گفت و بعد از يك ربع درگيري نيروهاي كمكي رسيدند و ما را به شهر بانه رساندند كه شهيد عبادي در بيمارستان شهرستان بانه جان را به جانان تسليم نمودند و شهيد شدند. راهشان بدرود باد و پر رهرو باد.
منبع : مرکز اسناد و هنری و انتشارات بنیاد شهید آذربایجان غربی
نظر شما