در شماره ۶۷ ماهنامه فرهنگی تاریخی شاهدیاران آمده است:

شهید محمد بروجردی در آیینه یاران

يکشنبه, ۰۴ خرداد ۱۴۰۴ ساعت ۱۰:۳۷
روایت‌هایی پیش رو بخش‌هایی از خاطرات همرزمان، فرماندهان و نزدیکان شهید محمد بروجردی است؛ مردی که نه‌فقط در میدان‌های جنگ، که در دل‌های مردم کردستان پیروز شد و به‌حق «مسیح کردستان» لقب گرفت. این خاطرات برگرفته از شماره ۶۷ ماهنامه فرهنگی تاریخی شاهد یاران است.

شهید محمد بروجردی در آیینه یاران

به گزارش خبرنگار نوید شاهد؛ شهید محمد بروجردی، از بنیان‌گذاران سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و پایه‌گذاران قرارگاه حمزه سیدالشهدا (ع) و تیپ ویژه شهدا، نه‌تنها یک فرمانده نظامی که الگویی کامل از انسان مؤمن، مدیر و مردم‌دار بود. روایات منتشرشده در شماره ۶۷ شاهد یاران از زبان نزدیک‌ترین همراهان او، از جمله سردار شهید ابراهیم همت، شهید حسین آبشناسان، فاطمه شیرازی و دیگران، پرده از ابعاد ناشناخته‌تری از شخصیت او برمی‌دارد. از مناجات‌های نیمه‌شب و توکل‌های بی‌وقفه‌اش گرفته تا سیاست‌ورزی و نفوذ اجتماعی‌اش در کردستان، از محبت بی‌ریایش با سربازان تا چهره آرام و افروخته‌اش پس از شهادت؛ همه و همه تصویری زنده و انسانی از سرداری را نشان می‌دهد که نه در سنگر قدرت، که در دل مردم ماندگار شد.

نگاه رهبر معظم انقلاب به شخصیت شهید بروجردی

آن چیزی که من از شهید بروجردی در آنجا احساس کردم و یک احترام عمیق در دل من به وجود آورد، این بود که دیدم این برادر با کمال متانت و با کمال نجابت به چیزی که فکر می‌کند مسئولیت و وظیفه است پایبند است. من تصور می‌کنم روحیه آرامش و نداشتن حالت ستیزه‌جویی با دوستان و گذشت و حلم در مقابل کسانی که تعارض‌های کاری با او داشتند، نشانه آن روح عرفانی شهید بود.

محمد که خانواده‌اش او را “میرزا” صدا می‌کردند، از همان کودکی نماد معصومیت بود. پاکی و نجابت در چهره این رادمرد کوچک، نشان از آینده‌ای روشن داشت. او از بنیانگذاران سپاه بود و بانی قرارگاه حمزه سیدالشهدا (ع) و تیپ ویژه شهدا. بروجردی “مسیح کردستان” و ناجی کردستان و به سبب تبارش که از تیره مردمان غیور لر در کشورمان بود، سردار ملی لرستان نیز نامیده شده است.

(راوی: فاطمه شیرازی صفحه۳)

تسخیر دل‌ها؛ رمز موفقیت بروجردی

بروجردی به جای هر تاکتیک و راهبرد نظامی و امنیتی، به تسخیر دل‌های مردم می‌اندیشید. او بیش از هر چهره‌ای بر دل‌ها نشست و در اذهان جا باز کرد. همین مردم بودند که با مشاهده پاکی و نجابت، صمیمیت و حق‌طلبی بروجردی، او را “مسیح کردستان” نامیدند و همراهش شدند. سازمان پیشمرگان کرد مسلمان به این شکل شکل گرفت. به این ترتیب همان مردمانی که ضد انقلاب از آنها سوءاستفاده کرده و بعضاً در مقابل نظام اسلام قرارشان داده بود، به تدریج به سپاه حق روی آوردند و لباس رزم بر تن کردند.

(راوی: فاطمه شیرازی صفحه ۷)

اعتقاد و روحیه معنوی شهید بروجردی

حداقل تا آنجا که این حقیر با حاج محمد آقا بودم، نماز شب و دعای کمیل‌شان ترک نمی‌شد؛ البته با حالت خاص خودش. ایشان بعد از اینکه مطمئن می‌شد تمام برادران خوابیده‌اند، بلند می‌شد و شروع می‌کرد به مناجات. این اواخر که شنیده بود وقت مناسب دعای کمیل نیمه شب است، دیگر دعای کمیل را در اوقات عادی اول شب نمی‌خواند و در نیمه‌های شب بلند می‌شد. توسل و توکل خاصی داشت. هیچگاه ناامید نمی‌شد. اگر هم در کاری گیر می‌کرد، فوری متوسل به ائمه (ع) می‌شد. حتی در یک امر تا حصول نتیجه چند بار به طور مداوم دعای توسل می‌خواند. دلبندی خاصی به دعای فتح و گشایش داشت. شاید در هر عملیات چند بار این دعا را می‌خواند و به دیگر برادران نیز سفارش می‌کرد. به برادر رضایی گفتم: این مرد اگر در کردستان بماند حتماً شهید می‌شود. خیلی حیف است؛ اگر پای سیاست در کار باشد او به اندازه یک وزیر خارجه سیاست می‌داند. اگر پای مسائل اجتماعی باشد… در کردستان هم استاندار است و هم فرمانده سپاه و هم فرمانده عملیات. من از شما استدعا دارم که ایشان را به تهران ببرید… چند روزی گذشت و برادر رضایی تصمیم گرفت که برادر بروجردی را از کردستان به تهران بکشاند، اما پیغام ایشان زمانی به کردستان رسید که برادر بروجردی به خیل شهیدان پیوسته بود.

(راوی: سردار سرلشکر شهید حاج ابراهیم همت ص۸)

 

تصویر آخرین دیدار با شهید بروجردی

بروجردی هنگامی که شهید شد، جنازه مبارکش را من دیدم؛ آن جنازه بیانگر یک جهان معنی بود از این انسانی که در طول این انقلاب سرباز و خدمتگزار بود و با جدیت و تلاش گسترده‌ای فعالیت داشت. هنگامی که صورت مبارکش را دیدم، دیدم بسیار افروخته است و از آن زمانی که در قید حیات بود افروخته‌تر بود. به نظر چنین می‌آمد که در عالم خواب فرو رفته است، با اینکه شنیدم انفجار مین او را مسافتی پرت کرده، اما خیلی طبیعی به نظر می‌آمد. همان تبسمی که در قید حیات داشت، آن تبسم گویا بعد از شهادتش هم به چشم می‌خورد. صورت طبیعی مانند یک انسان که زنده است و خواب رفته، بلکه زیباتر و افروخته‌تر.

(راوی: شهید حسین آبشناسان ص۱۱)

آغاز مبارزه در کردستان و نیت شهید بروجردی

افراد ضد انقلاب شهر‌های کردستان را یکی پس از دیگری گرفتند، تعدادی را شهید کردند و منطقه وضعیت عجیبی پیدا کرد. اوضاع منتهی به این شد که حضرت امام اعلامیه معروف را صادر فرمودند که به هر ترتیبی که شده کردستان را باید آزاد کنید. شهید بروجردی آمد و گفت: «با توجه به دستور حضرت امام من نذر کرده‌ام و استخاره هم کردم، خیلی عالی آمده، فلذا نیت کرده‌ام که بروم کردستان و تا وقتی مسئله کردستان تمام نشده برنگردم.»

از همان ابتدا کسی فکر نمی‌کرد کار اینقدر طولانی شود. همه فکر می‌کردند حداکثر سه چهار ماهه تمام شود. شهید بروجردی گفت: «همین الان حکم بده، می‌خواهم بروم.» گفتم: «صبر کن تا فردا صبح.» گفت: «نه، حکم من را بنویس و بده، همین امشب می‌خواهم حرکت کنم.» و رفت کردستان و آنجا شروع به فعالیت کرد. در کرمانشاه مستقر شد، دفتری تاسیس کرد و نیرو‌هایی را از جا‌های مختلف جذب کرد و ایشان هم به اصطلاح کار را تا حدی برانداز کرد که چگونه باید وارد قضیه کردستان شود.

شهید بروجردی به خیلی از شهر‌ها و روستا‌ها می‌رفت و با افرادی که مسلح شده بودند دیدار می‌کرد. آنها از کرد‌های انقلابی و مسلمان بودند و از شهر‌ها و روستا‌ها دفاع می‌کردند. مرتبا درگیری پیدا می‌کردند با افرادی مثل کادر کومله که با آن طرف مرز ارتباط خائنانه داشتند. کرد‌های انقلابی با خود ارتش عراق هم درگیر می‌شدند. خلاصه برخی از این عزیزان زخمی و شهید هم می‌شدند. وقتی می‌رفتیم خانه‌شان می‌دیدیم آدم‌های بسیار فقیری هستند. ایشان شرمنده می‌شد که نمی‌تواند کمکی به آنها بکند.

(راوی: سردار عبدالله محمودزاده ص۵۰)

تلاش‌های تحصیلی و فعالیت‌های سیاسی شهید بروجردی

از وقتی یادم می‌آید به سر کار می‌رفت و مجبور بود برای درس خواندن شب‌ها به کلاس‌های اکابر برود. در کنار درس به یادگیری زبان انگلیسی اهمیت زیادی می‌داد و با صفحه گرامافون به درس‌های صوتی انگلیسی گوش می‌کرد. به جز اینها مراقب پیشرفت ما نیز بود. مثلاً مرا برای کارآموزی با خودش پیش خانمی برد که خیاطی درس می‌داد.

همه ما می‌دیدیم که فعالیت‌های سیاسی‌اش روز به روز زیادتر می‌شود. یک بار به تهران رفته بود و بنده نیز فرزندم می‌خواست به دنیا بیاید. برادرم سفارش داده بود که کمد سیسمونی برایم بسازند که ماموران رژیم او را گرفتند. ما چیزی از این ماجرا نمی‌دانستیم ولی گویا به مادرم خبر داده بودند.

(راوی: خواهر شهید بروجردی ص۶۳)

سیاست امنیتی شهید بروجردی در کردستان و تأسیس پیشمرگان

یکی از مسائلی که همیشه شهید بروجردی در جلسات مختلف مطرح می‌کرد و در عمل هم به آن پایبند بود این بود که معتقد بود در کردستان امنیت باید از طریق خود مردم کرد برقرار شود و اینکه نیرو‌هایی که از سایر جا‌های کشور بخواهند بیایند و امنیت را در آنجا برقرار کنند، این کار اثرش کوتاه مدت است و کار دراز مدت و ماندگار نیست.

البته در آن زمان حزب مردم دموکرات توسط عراق مسلح می‌شد و در واقع سیاست‌های عراق را در منطقه داخل کشور ایران پیاده می‌کرد و ناامنی‌هایی ایجاد می‌کرد. به همین خاطر نیرو‌هایی ایرانی با یک گروه مسلح و دارای پشتوانه خارجی مواجه بودند. قاعدتاً باید برای حل این مسئله از هر کجا که امکانش هست نیز نیرو بیاید ولیکن شهید بروجردی می‌گفت: «ما برای اینکه بتوانیم مسئله کردستان را حل کنیم باید با خود مردم کردستان این کار را انجام دهیم.»

با این سیاست بود که تشکیلاتی را در کرمانشاه و کردستان به نام «پیشمرگان کرد مسلمان» راه انداخت و سعی داشت این تشکیلات را توسعه دهد و امنیت کردستان را با کمک مردم کرد و به قول محلی‌ها از طریق «پیشمرگ‌ها» برقرار کند.

(راوی: سردار سرتیپ دکتر حسین علائی ص ۶۷)

 

اخلاق و ویژگی‌های رفتاری شهید بروجردی

یکی از کار‌هایی که همیشه حواس شهید بروجردی به آن جمع بود و خیلی به آن توجه داشت و از خودش مراقبت می‌کرد این بود که هیچگاه خود را نسبت به سایر رزمنده‌ها از حوزه برادری جدا نمی‌دید و در عین حال که فرمانده بود سعی می‌کرد برادر بقیه همکاران خود هم باشد.

به همین خاطر در بین نیرو‌هایی که با او کار می‌کردند محبوب و دوست داشتنی بود. در اینجا لازم است به این موضوع که به شهید بروجردی لقب «مسیح کردستان» را دادند بپردازیم. دلیلش هم این بود که تمرکز و مرکز ثقل تمام فعالیت‌های شهید در آن منطقه بود. اصلاً اینکه به او «مسیح» می‌گفتند، این بود که تمام صفاتی که از مهربانی و روحیه صلح‌طلبی حضرت عیسی مسیح علیه‌السلام ذکر و نقل شده در وجود شهید بروجردی نیز بود. به همین دلیل به ایشان نیز چنین لقبی دادند. او سعی می‌کرد با محبت کار‌ها را جلو ببرد و با لطف مدیریت کند.

(راوی: سردار سر تیپ حسین علائی ص ۶۸)

تحول نوجوانی و روایتی از خواب حضرت ابوالفضل (ع)

در دوره نوجوانی همان تحولاتی در شهید بروجردی ایجاد شد که خدا وعده‌اش را داده و می‌گوید: «من اگر کسی را ببینم قابلیت و شایستگی‌اش را دارد تغییر و تحولی در او ایجاد می‌کنم.»

یک شب محمد گفت من خواب حضرت ابوالفضل علیه‌السلام را دیده‌ام. در خواب دیده بود که حضرت به او سپرده بودند: «تا من می‌روم و برمی‌گردم مواظب این آبگوشت که بار گذاشته‌ام باش.» بعد تا آن حضرت می‌روند، محمد در قابلمه را باز می‌کند و گوشت را می‌خورد. حضرت برمی‌گردند و می‌پرسند آن گوشت کو؟

به اصطلاح ممکن است تعبیری دیگری داشته باشد، اما من عقیده‌ام بر این است که آن گوشت کنایه از همان عصاره‌ای بود که ریخته شد در وجود این شخص. شجاعتی که از آن پس همه ما از محمد می‌دیدیم مثال زدنی بود.

یک بار شهید حدود یک سال قبل از انقلاب دستگیر شد. ماجرا از این قرار است که عزمش را جذب می‌کند تا برود امام را در عراق ببیند. حتی یک ماشینی داشت همه اینها را فروخت تا بتواند از مرز رد شود که در سوسنگرد ساواک ایشان را دستگیر می‌کند. کمتر از ۶ ماه بازجویی و شکنجه‌اش می‌کنند که برمی‌گردد و برای خدمت سربازی به پادگان تحویلش می‌دهند. بعد از آن قضایا باز هم ایشان راه می‌افتد که برود…

(راوی: عبدالمحمد برادر شهید بروجردی ص ۷۶)

نقش شهید بروجردی در استقبال از امام خمینی (ره)

روز ۱۲ بهمن سال ۱۳۵۷ هواپیمای امام که فرود می‌آید، شهید بروجردی تا لحظه آخر آنجا می‌ایستد. زمانی هم که در هواپیما می‌خواهد باز شود می‌گوید: «صبر کنید، بهتر است از آن طرف هواپیما درش را باز کنید که حضرت امام از آنجا پایین بروند.» می‌گوید: «با این کار اگر تا این لحظه اینها برنامه تروری داشتند و کمین کرده باشند نقشه‌شان خنثی می‌شود.»

این ماجرای ورود امام از هواپیما بود. تمام برنامه سخنرانی امام خمینی در بهشت زهرا (س) و برگشت معظم له به مدرسه زیر نظر شهید بروجردی بود که همگی طبق دستور آیت الله شهید بهشتی و شهید عراقی انجام شد.

(راوی: عبدالمجید برادر شهید بروجردی ص۷۸)

حادثه مین و مراقبت‌های شهید بروجردی

در استیشن شهید بروجردی جمعاً ۵ نفر بودند که یکی شان شروع می‌کند به درد دل کردن و می‌گوید زندگیم فلان و بهمان است شهید بروجردی هم از سختی‌های زندگی حسین بن علی (ع) می‌گوید ومقدار‌ی از مسیر را که می‌روند به راننده می‌گوید بایستد. به آن شخص می‌گوید بی زحمت برو سوار ماشین عقبی بشو. او می‌پرسد از دست من دلگیر شدید، ایشان می‌گوید نه فقط این یک تکه راه رانباید با ما بیاید. در ادامه یک ماشین حامل دوشکای خودی‌ها که از جلو آنها را دیده بود می‌ایستدوبه نوعی اعلام خطر می‌کند. این‌ها متوجه نمی‌شوند که او چه می‌گوید. ماشین جلویی یک متر جلوتر می‌رود و دست تکان می‌دهد که امن است بیایید خلاصه ۲۰۰، ۳۰۰ متر که ماشین شان می‌رود مین منفجر می‌شود و هر چهار سرنشین شهید می‌شوند تنها ان فردی که قبلش به خواسته میرزا پیاده شده بود زنده می‌ماند.

(راوی عبد المجید برادر شهید بروجردی ص ۷۹)

حادثه تیراندازی و نجات زن باردار

در حال نگهبانی بودم که دو نفر آمدند و به آنها ایست دادم ولی آن دو جواب ندادند. سپس تیراندازی کردم که یکی از آن دو فرار کرد و دیگری بر زمین افتاد. وقتی جلو رفتم و دقت کردم، دیدم زن بارداری است. بعد متوجه شدم شخصی که فرار کرده همسرش بوده که، چون شب بوده می‌خواسته او را به بیمارستان ببرد و نمی‌توانسته حرفی بزند. طبیعی است که بلا درنگ آن زن را به بیمارستان بردم و او وضع حمل کرد. می‌گفت بعد از آن به خانه‌شان رفتیم و همسر آن زن را بر بالینش آوردیم. ایشان می‌گفت مردم کردستان مردم خیلی ساده و مهربانی هستند و اعتقاد عجیبی داشت که همه ما باید به آنها خدمت کنیم.

(راوی: سردار سید مهدی حسینی ص۸۲)

شخصیت و توانمندی‌های نظامی شهید بروجردی

شما بدانید با کدام بروجردی می‌خواهید وارد پاوه و سنندج و وارد پادگان ولیعصر عجل الله بشوید. آیا این بروجردی مثل کسانی است که یک سال، شش ماه یا چهار ماه است اسلحه دست گرفته‌اند؟ یا بروجردی است که هسته وسیع نظامی‌ای دارد که فقط در یک شب ۷۰ آمریکایی را در یک کافه (خوان سالار) به هوا می‌برد؟ او شخصیتی است که در جاده ورامین نارنجک سازی دارد. شخصیتی است که در کویر اطراف ورامین مرکز آموزش نظامی دارد. شخصیتی است که برای گروهش در اصفهان شعبه دارد. شخصیتی است که در سال ۱۳۵۲ اسیر وسوسه مسائل خوش‌آب‌رنگ منافقین نمی‌شود. این مسائل نشان‌دهنده این است که بروجردی در سال ۱۳۵۷ یک ژنرال بوده و این ژنرال است که مسئولیت حفاظت امام از فرودگاه تا بهشت زهرا را در شورای انقلاب با مسئولیتی بسیار سنگین می‌پذیرد و شهیدان مطهری، مفتح، عراقی و شهید بهشتی به او اعتماد می‌کنند.

(راوی: نصرت الله محمودزاده نویسنده کتاب مسیح کردستان ص۸۴)

دوران کودکی و نوجوانی شهید بروجردی

بروجردی تا ۱۳-۱۴ سالگی تمام فیلم‌های لاله‌زار را می‌رفت و می‌دید. عاشق چارلز برانسون بود. دنبال گمشده‌ای بود که نمی‌دانست چیست و چرا؟ چون پدری نداشت. مادری داشت که همان زمانی که داشتند «قیصر» را فیلمبرداری می‌کردند، در کوچه پس کوچه‌های مولوی، در یک خانه بسیار محقر با ظرفشویی و رختشویی برای دیگران، اینها را بزرگ می‌کرد. بروجردی اینگونه شکل می‌گیرد ولی اسیر این مسائل نمی‌شود؛ بنابراین شخصیتی است که از خودش مایه می‌گذارد. وجه دیگر قضیه این است که بروجردی در ۱۲-۱۳ سالگی دنبال گمشده‌ای می‌گردد که خودش نمی‌داند چیست ولی گمشده خودش را در لاله‌زار و هنرپیشه‌هایی مثل چارلز برانسون پیدا نمی‌کند. بروجردی در یک محفل مذهبی با یک روحانی آشنا می‌شود که جرقه مذهبی شدن و پیدا کردن راه در او بوجود می‌آید. حرف آن روحانی حرف یک شخص نبود، جریانی بود که ورق زندگی‌اش را عوض می‌کند و کم‌کم می‌افتد به میدان برنامه‌هایی که در نهایت افرادی را دور خودش جمع می‌کند و تبدیل می‌شود به گروه توحیدی صف.

(راوی: نصرت الله محمودزاده نویسنده کتاب مسیح کردستان ص۸۵)

آموزش نظامی و خاطره‌ای از برخورد شهید بروجردی

تیرماه سال ۱۳۵۸ بود که در پادگان سعدآباد آموزش دیدیم. پس از آموزش برای تقسیم شدن در گردان‌ها به پادگان ولیعصر عجل الله آمدیم. فرماندهان همه افراد را داخل میدان صبحگاهی جمع کردند. ما هم در بین بچه‌هایی بودیم که دوره ۵ پادگان سعدآباد را گذرانده بودیم. داشتند همه را به ترتیب حروف الفبا تقسیم می‌کردند و به همین خاطر کار تقسیم بنده به خاطر نام فامیلی‌ام که با حرف «ن» شروع می‌شد خیلی طول کشید. یادش بخیر شهید بروجردی آخر سر که دید تنها مانده‌ام با من سلام علیکی کرد و سر و صورتم را بوسید و گفت: «به داخل گردان یک بروید.» می‌خواست یک جور‌هایی از من دلجویی کند و به اصطلاح از دلم در بیاورد. بعدش هم فکر می‌کنم همان شب ما را به خرمشهر فرستادند. از آن موقع که ۲۱ سالم بود تا الان که ۵۱ ساله هستم همان یک برخورد با شهید بروجردی اینقدر رویم اثر گذاشته است، چون خیلی دوست داشتنی و با مهربانی تمام با بچه‌ها صحبت می‌کرد.

(راوی: حسین حسن‌نژاد ص۹۷)

زندگی ساده و آغاز مبارزه محمد بروجردی

پدر محمد کاملاً صحیح و سالم بود، اما یک روز که به خرم‌آباد رفته بود در حالت بیماری به خانه آوردنش و در شب هفدهم ماه مبارک رمضان از دنیا رفت. عجیب اینکه محمد هم وقتی بعد‌ها شهید شد درست شب هفدهم ماه رمضان مصادف با اربعین شهادتش بود. محمد پیش برادرش کار می‌کرد تا زمانی که یک روز برای تحویل جنس به بازار می‌رود و رساله حضرت امام خمینی (ره) را آنجا می‌بیند و به مبارزه علاقمند می‌شود. دیگر کم‌کم داشت بزرگ می‌شد. خودم او را به کلاس اکابر گذاشته بودم. شب‌ها درس می‌خواند و روز‌ها هم سر کار می‌رفت. همیشه آدمی ساده و به دور از تشریفات و تجملات بود. زمانی که مسئول زندان اوین بود کسانی آنجا آمده و پرسیده بودند: «آقای بروجردی هستند؟ با ایشان کاری داریم.» یک نفر می‌رود پیدایش می‌کند و می‌بیند یک اسلحه در دستش گرفته و ایستاده به پست دادن. با وجود محمد من هیچ وقت فکر نمی‌کردم که بچه‌هایم پدر ندارند. چنان با قدرت و انرژی با ما صحبت می‌کرد که کاملاً روحیه می‌گرفتیم. به ما امید و قوت قلب می‌داد. در نبودش همه ما وزنه و تکیه‌گاه عظیم را از دست دادیم. (راوی: مادر شهید بروجردی ص ۳۹)


راوی: نامشخص

برچسب ها
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده