گفت‌و‌گو با خواهر شهید «علیرضا چروی» متولد روز ولادت امام رضا (ع)

کبوتران حامل پیام شهادت برادرم بودند

چهارشنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۴۰۴ ساعت ۱۴:۴۷
فکر کردیم راه خانه را فراموش کرده‌اند، اما دقیقا روز شهادت آنها به حیاط خانه آمدند، یک دور زدند و رفتند، در واقع آنها خبر شهادتش را آورده بودند. شاید برادرم آن‌ها را فرستاده بود تا خبر دهند که او پرواز کرده است.

شهید «علیرضا چروی» در بیست و یکم بهمن ماه ۱۳۴۶، مصادف با ولادت امام رضا (ع) در روستای آهنگر محله از توابع شهرستان گرگان به دنیا آمد. پدرش محمداسماعیل فوت (۱۳۸۱)، معمار بود و مادرش فاطمه نام داشت. دانش آموز دوم متوسطه در رشته انسانی بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. سیزدهم شهریور ماه ۱۳۶۳، با سمت تک تیرانداز در مریوان هنگام درگیری با گروه‌های ضدانقلاب بر اثر اصابت گلوله به سینه، شهید شد. پیکر او را در گلزار شهدای امامزاده عبدالله زادگاهش به خاک سپرده شد. نوید شاهد گلستان به مناسبت ولادت امام رضا (ع) و دهه کرامت، گفتگویی با «فاطمه چروی» خواهر این شهید گران‌قدر که در روز ولادت امام رضا (ع) بدنیا آمده، انجام داده است تقدیم حضور علاقه‌مندان می‌شود.

کبوتران حامل پیام شهادتش بودند


«فاطمه چروی» خواهر شهید «علیرضا چروی» ضمن عرض تبریک به مناسبت فرا رسیدن ولادت امام رضا (ع) و دهه کرامت گفت: پدرم اهل سبزوار و مادرم از روستای آهنگر محله گرگان بود، دو سال از زندگی مشترک آنها گذشته بود، اما صاحب فرزند نشده بودند، پدرم نذر کرد که اگر صاحب فرزند شود و آن پسر باشد اسمش را همنام امام رئوف، علی بگذارد. بعد از چند سال انتظار بالاخره چراغ خانه ما با تولدش در روز میلاد حضرت رضا (ع) در بیست و یکم بهمن ۱۳۴۶، روشن شد و سرانجام پدرم با مشورت روحانی محل نامش را علیرضا گذاشتند. شب تولد برادرم، پدرم از گرگان آمبولانس گرفت تا پسرش به سلامت به دنیا بیاید، اما او زودتر از آمدن آمبولانس به دنیا آمد. 

خدا او را برای روز دیگری نگه داشته بود

پدر و مادرم بعد از تولدش به پا بوس امام رضا (ع) رفتند و هم وزن مو‌های برادرم صدقه دادند. همه چیز مادرم بود، خیلی شیطان بود و مادرم حریف شیطنت‌های او نمی‌شد، کوچک بود دقیقا نمی‌دانم چند ساله بود که در چاه شش متری افتاد. خدا خواست که جان سالم به در ببرد. حتما خدا او را برای روز دیگری نگه داشته بود.

اهل تظاهر و نمایش نبود

در روز‌های انقلاب همراه پدرم در تظاهرات شرکت می‌کرد و در سخنرانی‌ها صدای سخنرانان را ضبط می‌کرد و بعد در خانه آنها را می‌گذاشت تا همه گوش دهیم. این معاشرت‌ها او را وارد دنیای بزرگتر‌ها کرد بعد از انقلاب هم، خواند کتاب‌های شهید مطهری، گوش دادن به سخنرانی‌ها و فعالیت در پایگاه و مسجد از جمله فعالیت‌های وی بود. در خانه کنار پدرم، نماز خواندن، آن هم به جماعت را یاد گرفت و خیلی زود خودش، برادر‌ها و دوستانش را به نماز جمعه و جماعت برد. برادرم احترام گذاشتن را در خانه یاد گرفت و از بس مهربان، مؤدب و دوست داشتنی بود، خیلی زود شد مورد احترام همه‌ی دوستان، اقوام و همسایگانی که هنوز حرفش را می‌زنند، همیشه حواسش به برادر‌های کوچکترمان، ادب و احترام، انتخاب دوست و رفت و آمدهایشان بود و همین طور به ما، به حجاب و برخوردمان با پدر و مادرمان. علیرضا برگزار کننده‌ی مراسم دعای کمیل، دعای توسل، مجالس عزاداری سیدالشهداء و اعیاد مذهبی بود. هفده ساله و سال اول دبیرستان مصطفی خمینی بود که شروع به کار کردن کرد در صورتیکه ما نیاز مالی نداشتیم، اما او برای مرد بودن کار می‌کرد. برای همین به کوره آجر پزی پدر می‌رفت و با وجود درآمد و پسر محمد اسماعیل معمار بودن، خیلی ساده لباس می‌پوشید و اهل تظاهر و نمایش نبود.‌

می‌خواهم بروم که از اسلام، قرآن و کشور دفاع کنم

 او برای رفتن به جبهه از پدرم اجازه گرفت و به او گفت: یکی از ما باید طبق سخنان حضرت امام خمینی (ره) به جبهه برود، شما در منزل و کنار خانواده بمانید و من در طول تابستان که مدرسه نمی‌روم به جبهه می‌روم و تا مهر باز می‌گردم، او در خانه غیرت و ناموس را یاد گرفته بود و خیلی زود شد، مرد غیوری که می‌خواست برای دفاع از ناموس و کشورش به جبهه برود. به مادرم گفت: می‌خواهم بروم که از اسلام، قرآن و کشور دفاع کنم، مادرم بوسیدش و بدرقه اش کرد. اینکه چگونه مادرم اجازه داد که برود رازی بود بین مادرم و حسین بن علی (ع). 

کبوتران حامل پیام شهادتش بودند


شوق جهاد و شهادت داشت

علیرضا بسیار مهربان و علاقمند به فامیل بود، قبل از اعزامش به سبزوار رفت و با تمامی اقوام و بستگان دیدار و خداحافظی کرد، سپس ابتدا دوره آموزشی را ۴۵ روز در گهرباران ساری گذراند، در آن یک و ماه و نیم در هر فرصتی، نامه می‌نوشت و هم از حال خود می‌گفت و هم می‌خواست هوای خانه را داشته باشد. دلش پیش ما بود و می‌گفت: برایم نامه بنویسید. می‌دانست که پدر و مادرم نگرانش هستند، با آنها شوخی می‌کرد و می‌خنداندشان. آخر نامه هایش همیشه شعر می‌نوشت. در آخر یکی از نامه هایش نوشته بود: «دهاتی بخوان» و اعراب گذاشته بود تا غلط نخوانیم.
«من بِخواندِم درس شهادت، مادر بی قراری نَکِن                        استاد من هستِ امام امت، مادر بی قرار نَکِن»

برادرم درزندگی سختی نکشیده بود، اما از بس شوق جهاد و شهادت داشت، سختی‌های دوره‌ی آموزشی به چشش نمی‌آمد. در نامه‌ی دیگری نوشته بود که الان بیست و هشت روز است در آموزشی هستم، ولی انگار دیروز آمده م. برای بعضی از بچه‌ها اصلا زود نمی‌گذرد. هر روز برای شان یک ماه است.

هیچ عبادتی بهتر از خدمت در کردستان نیست


بعد از آموزشی به کردستان عازم شد، کردستان آن روز‌ها وضعیت خوبی نداشت و مرتب اخبار سر بریدن‌ها و مثله کردن‌ها فراوان بود. اما او در نامه هایش می‌نوشت که: «این جا خیلی خیلی خوب است و به خدا هیچ جا مثل این جا راحت و امن نیست». فقط مدت ۲۵ روز در کردستان بود و در همان چند روز که در کردستان بود سه نامه نوشت و در هر نامه این جمله از شهید دستغیب در انتهای نامه‌ها بود: «در زیر آسمان کبود هیچ عبادتی بهتر از خدمت در کردستان نیست». او در همه نامه‌ها دعا برای امام را فراموش نمی‌کرد. علیرضا در آنجا هم مردانگی و بزرگی اش را نشان داد و جزء گروه ضربت شد. ایمان و عشق به خدا به او دل و جرئت داده بود. 

ما عقب نشینی نمی‌کنیم

برای چندمین بار، شب سیزدهم شهریور ماه سال ۱۳۶۳، می‌خواستند به کومله کمین بزنند، نوبت همرزمش بود که با گروه برود، مریض شد و او داوطلبانه عازم شد. همان روز پشت کوله اش «شهید علیرضا چروی» نوشت. به دوستش گفته بود: پشت لباسم بنویس ورود هر گونه تیر و ترکش ممنوع. دوستش گفته بود: علیرضا! گلوله وقتی می‌خواهد وارد شود، به این‌ها نگاه نمی‌کند و او فوری گفت: این نوشته، یعنی ما ما عقب نشینی نمی‌کنیم که از پشت گلوله بخوریم. او هر چه به محل کمین نزدیکتر می‌شد صورتش بشاش‌تر و نورانی‌تر می‌شد. دقیقا مثل یاران امام حسین (ع) لحظات قبل از شهادت. 

کبوتران روز شهادتش بازگشتند

علیرضا دو تا کبوتر داشت که آنها را بسیار دوست داشت، اما آنها خانه را خیلی کثیف می‌کردند و نگهداری از آنها سخت بود، پدرم هنگامیکه علیرضا به دوره آموزشی اعزام شد، آنها را برد و در جنگل‌های اطراف آهنگر محله رها کرد، دو ماهی از آزاد کردن شان می‌گذشت. فکر کردیم راه خانه را فراموش کرده‌اند، اما دقیقا روز شهادت آنها به حیاط خانه آمدند، یک دور زدند و رفتند، در واقع آنها خبر شهادتش را آورده بودند. شاید برادرم آن‌ها را فرستاده بود تا خبر دهند که پرواز کرده است. 

فرمان الهی را انجام می‌دادم

روز عید قربان سال ۱۳۶۳ بود و پدرم به رسم هر سال که عید قربان، گوسفند قربانی می‌کرد و همه اقوام را دعوت می‌نمود، آن روز هم، همه در منزل ما دور هم جمع شده بودند، از پدرم پرسیدم: بابا اگر حضرت ابراهیم اسماعیل را قربانی می‌کرد، شما هم علیرضا را قربانی می‌کردی؟
پدرم گفت: بله! فرمان الهی را انجام می‌دادم، چون حضرت ابراهیم جهاد اکبر کرد. برادرم شب قبل عید قربان به شهادت رسیده بود و همان روز خبر شهادتش را به ما دادند. 

کلام پایانی

آرزو دارم همه دختران و پسران جامعه اسلامی را در کمال سلامت روحی، جسمی، روانی و اجتماعی ببینم و آرزو دارم که آنها متناسب با ارزش‌های جامعه اسلامی، لباس و پوشش خود را انتخاب کنند و آن چنان که شایسته جامعه اسلامی است در سطح جامعه ظاهر شوند، حفظ حجاب و عفاف تنها دیدگاه شهیدان ما نبوده، بلکه خواسته ما نیز همین است، چرا که عزیزانمان را برای حفظ ارزش‌ها و تأمین امنیت، پاکی و آسایش جامعه دادیم تا همه بتوانیم در جامعه اسلامی و معنوی به دور از آلودگی‌ها و ظواهر شیطانی زندگی کنیم، شهیدان ما رفتند تا این ارزش‌ها باقی و برای همیشه مستمر باشند.

انتهای پیام/

برچسب ها
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده