گفت‌وگو با مادر شهید ارتشی مسعود جوادی:

سربازی که کلید ضریح حرم حضرت زینب (س) در دستانش بود

«حمیده نواده‌قره‌سید» مادر شهید«مسعود جوادی»از سی سال چشم به راهی مادر، سی سال انتظار برای بازگشت پسری که عطر نمازش هنوز در خانه می‌پیچید، برای نوید شاهد البرز روایت می‌کند. او از روزهای نوجوانی مسعود تا آن خواب عجیب دوستش که پیش از شهادت، سرنوشت او را با حضرت زینب(س) گره زد، می گوید.

به گزارش نوید شاهد البرز؛  در حوالی روز ارتش جمهوری اسلامی ایران، به خانه‌ای قدم می گذاریم که عطر ایثار و مردانگی در هر گوشه‌اش جاریست. خانه مادری که فرزندش را به ارتش اسلام سپرد و او را در راه دفاع از میهن به خداوند سپرد.  
میزبان «حمیده نوادی قرصه‌ای»، مادر شهید «مسعود جوادی»، از سربازان فداکار ارتش جمهوری اسلامی ایران هستیم. شهیدی که در عملیات حاج عمران عراق به شهادت رسید و پیکر مطهرش پس از سی سال انتظار، در آذرماه ۱۳۹۴ با شکوهی بی‌نظیر به آغوش میهن بازگشت.  
در این گفتگوی  پای خاطرات مادری می نشینیم که افتخار پرورش سربازی از تبار رزمندگان ارتش اسلام را دارد. روایتی از ایثار، وفاداری و عشقی که در سینه تاریخ این مرز و بوم برای همیشه ثبت شده است.  

«مسعودِ گوهر دشت؛ سربازی که کلید ضریح زینب (س) در دستانش بود»

 

وقتی از مسعود می‌گوید اشک‌های مادر آرام روی گونه‌هایش سرازیر می‌شود. پنجره‌های خانه‌اش رو به حیاط کوچکی باز می‌شود که روزگاری صدای خنده‌های مسعود در آن طنین انداز بود. "پسرم از همان کودکی مثل فرشته‌ها بود"، این را می‌گوید و دستش را به آرامی روی قرآن کوچکی که همیشه همراه دارد می‌کشد. "همیشه قبل از خواب دستم را می‌بوسید و می‌گفت مادرجان، فردا صبح اول وقت بیدارم کن تا نمازم قضا نشود."

                                                                 صبح‌های گوهر دشت  
هوا هنوز تاریک بود که مادر از خواب بیدار می‌شد. صدای وضو گرفتن مسعود از پایین دستشویی به گوش می‌رسید. "گاهی اوقات که دیر بیدار می‌شدم، خودش با چای داغ و نان تازه از سر کوچه، صبحانه‌ام را آماده می‌کرد." مادر به دیوار تکیه می‌دهد و ادامه می‌دهد: "یک بار در زمستان سرد، دیدم کفش‌هایم را جلوی بخاری گذاشته تا گرم شود. گفتم پسرم، تو که باید به مدرسه بروی! گفت مادر، پای تو درد می‌کند، من جوانم."

                                                                  روزهای سربازی  
تابستان ۱۳۶۵ بود. مادر با چشمانی نگران به مسعود نگاه می‌کرد که مشغول بستن چمدانش بود. "همه وسایلش را خودم چیدم. یک جلد قرآن کوچک، تسبیحی که از حرم امام رضا(ع) آورده بودیم و چند دست لباس گرم." صدایش می‌لرزد: "آخرین بار که او را دیدم، از پنجره تاکسی دست تکان داد و گفت نگران نباش مادر، زود برمی‌گردم. اما نگفت که این بازگشت، سی سال بعد خواهد بود."

 

                                                                سی سال انتظار  
هر شب، مادر پای پنجره می‌نشست. "گاهی باد که از لای درز پنجره می‌وزید، فکر می‌کردم نفس‌های مسعود است." دستش را روی سینه می‌گذارد: "سی سال تمام، هر صبح با این امید از خواب بیدار می‌شدم که شاید امروز در خانه را بزند." روی میز، عکس مسعود در لباس سربازی کنار شمع‌های همیشه روشن قرار دارد. "پدرش هرگز نتوانست این انتظار را تحمل کند. یک سال بعد از شهادت مسعود، سکته کرد و رفت."

آن روز آذر  

صبحی سرد در آذرماه ۱۳۹۴ بود. تلفن زنگ زد. "گفتند از بنیاد شهید هستند. گفتند باید آزمایش خون بدهیم." مادر دستانش را به هم می‌فشرد: "دخترم مرا به آزمایشگاه برد. یک سال بعد، تماس گرفتند و گفتند پیکر مسعود را پیدا کرده‌اند." چشمانش برق می‌زند: "وقتی جنازه را آوردند، هنوز بوی عطرش به مشام می‌رسید. انگار همین دیروز از خانه رفته بود."

                                                                        خواب‌های روشن  
مادر به آرامی از خوابی می‌گوید که چند شب قبل از شهادت مسعود دیده بود. "در خواب دیدم در حیاط خانه‌مان ضریحی است. وقتی نزدیک شدم، دیدم مسعود کلید آن را به دست گرفته است." اشک‌هایش جاری می‌شود: "حالا می‌فهمم که او کلیددار حریم زینب(س) شده بود."

 

                                                                     بهشت زهرا، قطعه ۵۳  
سنگ قبر ساده‌ای در میان هزاران شهید. مادر هر هفته به دیدارش می‌رود. "گاهی می‌نشینم و برایش قرآن می‌خوانم. می‌دانم که او الآن در جوار رحمت الهی است." دستی به سنگ قبر می‌کشد: "همیشه به او می‌گویم: پسرم، تو که همیشه نگران درد پای مادر بودی، حالا من اینجا می‌آیم و درد فراق تو را به سینه می‌کشم."

                                                                پایان روایت  
مادر از جا بلند می‌شود و به عکس مسعود نگاه می‌کند. "سی سال انتظار کشیدم، اما می‌دانم که او هیچ‌گاه از ما دور نبوده است." شمع‌های کنار عکس را روشن می‌کند و آهسته زمزمه می‌کند: "السلام علیک یا اباعبدالله..." بوی عطر مسعود هنوز در خانه پیچیده است، همان عطری که مادر هرگز فراموشش نخواهد کرد.

مصاحبه از اباذری

برچسب ها
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده