بیان پاکی شهدا در کتاب «رازهای پاک»
نوید شاهد آذربایجان غربی؛کتاب «راز های پاک» به نویسندگی توحید اصغرزاده، از مجموعه کتاب های نشر شاهد آذربایجان غربی است که در تیراژ 2000 عدد به چاپ رسیده است.
خاطره، همان بزرگی، شیرینی و نیکی به یاد مانده، از رفتار انسان است که در گذر زمان، خطرها کمتر میتوانند بر آن غبار شوند.
خاطره، همواره از جنس آب بوده، همیشه جاری میشود. یا از تبار راز است که مدام در دامنه فرهنگ جای میگیرد. آنچه در این مجموعه میخوانیم نوعی تسلیم و نمایی از صبر است که لباس خاطره پوشیده و چون رنگین کمان، آسمان دل هایمان را، آذین میبندد.
در این مجموعه سعی شده است تا پاکی شهیدان آذربایجان غربی از زبان روایت کننده و در قالب نثر ساده بیان شود و تطبیق خاطره با سندیت پیرامون ویژگی شهید، واقعیت ملموسی از حیات طیبه این عزیزان سفرکرده را به نمایش گذارد.
قسمت هایی از متن کتاب:
شهادت با شفاعت
فقط نامش را به یاد دارم. فرهاد صدایش میکردیم. از آن بچه های صمیمی بود که کار های خاصی انجام میداد. در سال 62 در طلاییه با او آشنا شدم. کار های عجیب و غریبش مرا به او علاقه مندتر کرد....
فرهاد وقتی می دید یکی از بچه ها مجروه یا شهید شده است و خونی به دل خاک می چکد میگفت: این خون ها قطره های آخرت هستند. لذا خون و خاک را به داخل کیسه نایلونی می ریخت و مشخصات برادر مجروح یا شهید را رویش می نوشت و می گذاشت داخل کیسه انفرادی خودش.
هروقت هم که به ماموریت و یا مرخصی می رفت، امکانات آخرتش را به دوستش یارمحمد می سپرد. دوستان گاه گاه سربه سرش می گذاشتند که فرهاد این چه کاری است که میکنی؟ پاسخ می داد: باور کنید روزی خواهد رسید شما هم حسرت این کارهارا خواهید خورد ولی چه سودا!!
شما خبر ندارید این امانتها همه چیز و همه کس من هستند. وی به قدری با سوز و شوخ از یادگار مجروحان و شهدا سخن میگفت: که خیلی از بچه ها تصور میکردند فرهاد از بس به مرخصی نرفده قاطی کرده بنده خدا!!
یادم نمیرود ساعت حدودا دو بعد از ظهر بود که برادری همه ی بچه هارا جمع کرد و گفت بی سروصدا از پنجره فرهاد را نگاه کنید، فرهاد تمام کیسه هارا دور خودش چیده بود و هرکدام را به اسمش صدا میزد. چنان با آنها راز و نیاز میکرد و ناله سر میداد، شکوه و شکایت می کرد که مو بر تن آدمی سیخ میشد و طوری حرف میزد که گویی با آن خون و خاک همزبانی میکند با آه و ناله نجوا میکرد، کو آن وفایتان، کجا رفت آن عهدتان، مگر قرار نبود باهم آمده بودیم ، باهم هم برگردیم؟
درست شب آن روز فرهاد وصیت نامه و طلب حلالیت مادرش را ( که در لحظه خداحافظی از او نخواسته بود) به یار محمد داد و گفت: یار محمد، وقتی که شهید شدم امانت هارا از من جدا نکنید سپس فریاد زد: مژده مژده بالاخره من این هفته شهید میشوم ، آخر سر این وعده را از شهیدان گرفتم. هیچ کدام از ما باورمان نشد و این فریاد آخرش را به حساب تصور خودمان گذاشتیم. سه روز از این اتفاق گذشت.
فرهاد بسیار شاداب و پر انرژی نشان می داد، سرود، کجایید ای شهیدان خدایی را سر می داد و صدایش را گاه گاه بلند می کرد، بچه ها! دوستانم امروز به عهدشان عمل میکنند. از قضا آن روز خط خیلی شلوغ نبود. تک و توک صدای گلوله می آمد. شش هفت نفر از بچه ها و فرهاد مشغول تحویل غذا بودند، که ناگهان همه از جا پریدیم. پشت خاکریز ها آشفته شد. یکی از بچه ها فریاد زد فرهاد را زدند!! فرهاد بسیار آرام و بی صدا با ترکش و زخم هایش حرف می زد.
خون از پیشانی و محاسنش جاری شد اما به زمین چکه نکرد. سکوت،خاطره، کار های عجیب فرهاد به هم آمیخته بودند. کسی تکان نمی خورد به فاصله پنج دقیقه فرهاد شهادتین را با لب متبسم خواند و خاموش شد با خاموشی فرهاد بغضها با خاطره های یکی دوروز قبلش شکفته شدند ولی چه سود از گریه ها!!
وارث یادگاران به یادها پیوست ولی ما باز ماندیم.
براستی که فرهاد با شفاعت به شهادت شتافت.