دلنوشتهای برای دانش آموز شهید؛ خدا صبرت دهد
به گزارش نوید شاهد آذربایجان غربی؛ احمد یوسفی، دلنوشته ای برای دانش آموز شهیدی بنام محسن که در بمباران هوایی دبستان فیاض بخش شهرستان بروجرد به شهادت رسیده است، می نویسد که یادگار خاطره تلخ روز بمباران هوایی و شهادت مظلومانه کودکان این سرزمین می باشد. در ادامه نظر شما را به این دلنوشته زیبا جلب می کنیم.
به نام خدا
محسن
محمد درحالیکه لباس نظامی اش را می پوشد و ساک جبهه اش را می بندد نگاهی از روی مهر به تو می اندازد و زیر لب چیزی می گوید.
برای اینکه زمزمه زیر لبش را بدانی می پرسی .
- محمد ، چیزی گفتی ؟!
- نه می گم از اینکه این دفعه هم نتونستم یه دکتر درست و حسابی ببرمت ، شرمنده ام . می ترسم قول مرخصی بعدی رو بدم ولی بازم نتونم .
- خیالت راحت باشه ، من چیزیم نیست . تو مواظب خودت باش .
- نسرین ، میگم کاش می شد یه سر در مدرسه "محسن "می زدیم تا یک بار دیگه اونو ببینم .
- نه محمد جان ، امروز محسن، وقتی که فهمید می خوای بری ، با چشمهای اشکی و پف کرده فرستادمش رفت ، اگه الان دوباره تو رو ببینه ، دیگه نمی تونم آرومش کنم . بهتره بری .
از چشمهای محمد پیداست که راضی نشده است ولی حرفت را گوش می کند . ساکش را بر می دارد پوتین هایش را می پوشد و آماده رفتن می شود .
با وجود اینکه دلت نمی خواهد از او جدا شوی ، کاسه ای آب بر می داری ، قرآنی به دست می گیری و او را از زیر قرآن می گذرانی ،
بعد هم کاسه آب را پشت سرش خالی می کنی و زیر لب آیت الکرسی می خوانی . در حالیکه لبهایت با لرزش آیه را زمزمه می کند و قطره ای اشک درازای صورتت را می پیماید ، با نگاهت او را تا آخر کوچه بدرقه می کنی .
دمق و ناراحت به خانه بر می گردی ، به آشپز خانه می روی تا با پختن شامی دو نفره سر گرم شوی ولی غصه روی دلت سنگینی می کند . با خودت می گویی :
- همیشه همین طوره ، تا یک هفته بعد از رفتن محمد ، من و محسن ناراحتیم . بعد یواش یواش عادت می کنیم .
یخچال را که برای برداشتن گوشت باز می کنی چشمت به کتلت هایی می افتد که برای شام محمد سرخ کرده بودی . با عجله نایلون کتلت ها را بر می داری ، چادرت را می پوشی و از خانه بیرون می زنی .
مسیر کوچه تا خیابان را نمی دانی چطور می گذ رانی.
به خیابان که می رسی مثل کسی که اتفاقی برایش افتاده باشد ، جلوی یک تاکسی را سد می کنی و بی درنگ سوار می شوی .
- آقا تو رو خدا مسافر سوار نکنید ، من همه ی کرایه را می دم . برید طرف ترمینال . باید به اتوبوس ساعت دوازده و نیم اهواز برسم .
راننده به ساعتش نگاه می کند سری تکان می دهد و راه می افتد .
از تاکسی که پیاده می شوی ، به طرف تعاونی شماره پانزده می روی
اتوبوس روی سکوی شماره هشت در حال حرکت است .
با اشاره دست اتوبوس را متوقف می کنی و با دستپاچگی به راننده می گویی:
- آقا ببخشد لطفا محمد حیدری را صدا کنید .
محمد پیاده می شود با چهره ای متعجب نگاهت می کند و می گوید :
- چیزی شده ؟!
نایلون غذا را به او نشان می دهی . او لبخند می زند و تو از اینکه بار دیگر توانستی محمد را ببینی خوشحالی .
- وقتی خواب بودی یه خورده غذا برا ظهرت آماده کردم. ببخشید فراموشم شد .
نگاه پر از مهر و عاطفه اش را به صورتت می پاشاند و با تبسمی وداع می کند .
قطره ای اشک از گودی بغل گونه ات سرازیر می شود و به زیر چانه ات می غلتد . با پهنای انگشت نشانه، اشک را از زیر چانه پاک می کنی و تصمیم می گیری بروی و محسن را از مدرسه با خود به خانه ببری ، شاید کمی تسلای خاطر پیدا کنی .
ساعت 1 به چهار راه حافظ که می رسی آژیر قرمز نواخته می شود و ضد هوایی ها شروع به تیر اندازی می کنند .
هر کس به طرفی می دود و دنبال پناهگاهی می گردد . با سرعت به طرف زیر زمین مسجد امیرالمومنین (ع) می روی . آنجا تعدای زن و مرد پناه گرفته اند .
پله ها را که پشت سر می گذاری صدای دو انفجار بزرگ را می شنوی . جیغ و فریاد مردم هم چاشنی انفجارات می شود و سپس انفجاری شدید تر از دو انفجار قبل . صدای ضد هوایی ها لحظه ای قطع نمی شود .
پس از اینکه سرو صداها کمی فروکش می کند ، مردم وحشت زده بیرون می ریزند . هر کس چیزی می گوید . مردی خاکهایی که آسمان را پوشانده با دست نشان می دهد و می گوید :
- احتمالا اطراف خیابان رودکی بمباران شده باشد .
سرت گیج می رود . ضربان قلبت تند می شود . عرق سردی تمام بدنت را خیس می کند . نام مبارک باب الحوائج را به زبان می آوری و به زمین می افتی .
دو نفر از خانمها به طرفت می آیند و برای اینکه حالت خوب شود روی صورتت آب می پاشند .
چشمهایت را که باز می کنی از جمعیت خبری نیست .
می خواهی بلند شوی خانمی که سرت را روی زانویش گذاشته آرامت می کند و می گوید :
- چرا اینقدر ترسیدی ؟ ! چیزی نشده خانم .
آهسته بلند می شوی و از آن خانم با صدای ضعیفی تشکر می کنی . دلت تاب ایستادن ندارد . می خواهی به طرف خیابان رودکی جایی که محسن درس می خواند بروی. اما زانوهایت شل شده و با هر قدم که بر می داری به زمین می خوری . همان خانم به طرفت می آید و می گوید :
- شما اصلا حالتان خوب نیست بهتره به خونه برید .
- نه خانم من روزهای عادی هم همین طورم . تو رو خدا بگید کجا رو زدن ؟!
- نمی دونم . مردم که به طرف رودکی می رن .
نمی توانی طاقت بیاوری با عجله بلند می شوی ، چادرت را درست می کنی و راه می افتی .
به میدان صفا که می رسی ، مسیر منتهی به رودکی را بسته اند . با حالتی دگر گون از آقایی می پرسی :
- آقا بمبها کجا خوردن ؟!
- دبستان فیاض بخش رو زدن .
دنیا روی سرت چرخ مي خورد . چند بار كلمه محسن را تكرار مي كني. پاهايت جرات حركت به جلو را ندارند . تمام قوايت تحليل رفته . آمبولانسهايي كه با شتاب به محل حادثه مي روند وحشتت را دو چندان مي كند .
با وجودیکه پاهایت همراهیت نمی کنند بدون توجه به هشدار کسانی که خیابان را بسته اند و کار امداد را انجام می دهند به جلو می روی . از سه راهی طالقانی به بعد،
تمام دیوارها ترک برداشته و شیشه ها فرو ریخته است . کرکره مغازه ها از جا کنده و لوازم دکانها روی سنگفرش پیاده روها ریخته است .
هر چه جلو تر می روی خرابی ها بیشتر است و جمعیت هم با سر و صورت خاکی آشفته تر به نظر می رسند . عده ای گریه می کنند . زنها به سر و صورتشان می زنند و نوحه سرایی می کنند . عدهای با بیل و کلنگ جنازه هایی را که زیر آوارهای مدرسه مانده اند بیرون می کشند . آقایی جلو می آید و مانع حرکتت به جلو می شود .
- خانم لطف کنید برگردید . شما کار کمک رسانی را کند می کنید . بعضی از بچه ها مجروح شدن و ما باید آنها را سریعا به بیمارستان ها برسانیم .
نگاهت را به جلو می اندازی سقف مدرسه فرو ریخته و دیوارها شکسته . آه و فریاد مردم یک لحظه قطع نمی شود برعکس خودت که هیچ نمی گویی.
به حیاط مدرسه که می رسی در محوطه ای باز دانش آموزانی را می بینی که همگی روی آسفالت کنده شده ی حیاط دراز کشیده و انگار همگی در حال مطالعه اند .
در میان جمعیتی که لحظه ای آرام و قرار ندارند خانمی را که سر و وضع خاکی و خون آلودی دارد می شناسی ، نگاهتان که به هم گره می خورد با آشفتگی به طرفت می آید دستان خون آلودش را به سرش می زند و می گوید: خدا صبرت دهد
با شنیدن این جمله دیگر چیزی نمی فهمی . نفست به شماره می افتد . زانوهایت شل می شود و دوباره غش می کنی.
احمد یوسفی