به من بگویید «شهید»
نوید شاهد آذربایجان
غربی؛ پاسدار
شهيد "ناصر
حبيب زاده" به سال 1339 در شهرستان اروميه، در ديده به جهان گشود. بعداز گذراندن
سنين طفوليت راهی مکتب علم و دانش شد و با وجود تمام سختی ها به تحصیلاتش ادامه
داد و موفق به اخذ مدرك ديپلم گرديد. بعد از انقلاب براي اشاعه فرهنگ و افكار انقلابي
در روستا، اقدام به تشكيل كلاس هاي قرآن نمود و كمك به مستمندان و فقرا را يك وظيفه
تلقي مي كرد. بعد از اتمام دوره سربازی به عضويت بسيج درآمد سپس
به عضویت سپاه پاسداران درآمد و عاشقانه رهسپار مناطق جنگي شد. با اعتقاد و غيرت و جوانمردي به مدت سه
سال در نبرد حق عليه باطل شركت نمود و سرانجام نوزدهم آبان سال 1361 در منطقه سومار، بر اثر
اصابت گلولة دشمن به درجه رفيع شهادت نايل گرديد و عاشقانه به ديدار معبود شتافت.
نصر من ا... و فتح
قریب
انا ا... و انا الیه
راجعون
با درود به رهبر
کبیر انقلاب اسلامی امام خمینی و با سلام بر شهیدان راه ا...
ضمن عرض سلام و تسلیت
و تبریک به شما و خانواده تان از درگاه خداوند باری تعالی صبر برای شما و
خانوادتان خواستارم، برادر رسول شما باید افتخار کنی که برادرتان در راه اسلام قدم
برداشت و در آن راه شهید شد و به ملأ اعلا پیوست، روانش پاک و روحش شاد باد.
روزی که در بسیج
مستضعفین به جبهه ثبت نام کردم با برادرتان ناصر آشنا شده و پیمان دوستی و برادری باهم
بستیم. از آن روز هر کجا می رفتیم با هم بودیم. با هم یکجا می ماندیم و هنگامیکه اردو
تمام شد و به اشنویه اعزام شدیم باز هم یکجا بودیم. اخلاقش خیلی خوب بود، و با هیچ
کسی کینه و کدورتی نداشت. وقتی که از اشنویه برگشتیم و عازم جبهه گیلانغرب شدیم. در
ماشین پیش هم بودیم و با هم صحبت می کردیم
و وقتی به گیلانغرب رسیدیم، در جبهه داربلوط (منطقه جنگی، پشت جبهه) مستقر شدیم. بعد
از دو، سه روز دیگر خواستند، 40 نفر ما را که با ایمان و شجاع هستند، (در حالیکه همه
بچه ها می توانند سختی ها را تحمل کنند) زودتر
به جبهه مقدم ببرند، یک روز صبح همه را جمع کرده و اسامی 40 نفر را خواندند. که برادر
ناصر و من هم در لیست 40 نفر بودیم. ظهر حاضر شدیم و سوار وانت تویاتا، شده و عازم
جبهه مقدم شدیم. در آنجا سنگرهای دسته جمعی 4،3 نفری بود که در یک سنگر 4 نفری من و
برادر ناصر و دو نفر دیگر می ماندیم.
آنجا هر آن صدای
توپ و خمپاره و گلوله به گوش می رسید و گاهی اتفاق می افتاد که خمپاره جلو سنگرمان
می افتاد. و با نام ا... اتفاقی برای ما نمی افتاد. چند روزی به شهادت ناصر مانده
بود که انگار از شهادت خودش آگاهی داشت و در سنگر به ما گفت، من خواهم رفت، وقتی رفتم،
به من شهید بگویید.
صبح روز شهادتش
گریه می کرد و دعا می کرد "خدایا از گناهانم بگذر" و نزدیک ظهر بود که کیف
پولش را در آورد و گفت اگر من شهید شدم نصف این پول را به مستضعفین بدهید بعد به سنگر
برگشت و نوارهای تیر بار را به بدنش بست و تیر بار را برداشت و رفت. روحیه اش خیلی
خوب بود.
حدوداً ساعت3 بعد
از ظهر بود که یک نفر از تپه آمد و گفت 3،2 نفر زخمی شدند. زود به تپه رفتم و در راه
2 نفری که زخمی شده بودند را به پایین آوردیم در آن وقت شنیدم که برادرمان ناصر شهید
شده است. فوراً بالای تپه رفتم و دیدم که خمپاره جلوشان افتاده و برادرمان ناصر در
همان لحظه شهید شده است.
خداوند او را
رحمت کند و یاریگر ما باشد و ادامه دهندگان راهش بدارد. ما همرزمانش در اینجا راهش
را ادامه می دهیم و تا آخرین قطره خونمان از سنگر اسلام و قرآن دفاع می کنیم. والسلام
تقدیم به برادر رسول حبیب زاده، از سعید نگهبان