خاطرات طه حسين زاده، برادر شهيد بايزيد حسين زاده؛
سه‌شنبه, ۲۵ شهريور ۱۳۹۹ ساعت ۱۳:۰۵
نوید شاهد - به هنگام رفتن به من گفت: "حالا نوبت من است که بروم و شهید شَوَم." گفتم نه، انشاءا... به سلامت بر میگردی اما او سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. در ادامه خاطرات دلنشین شهید حسین زاده را می خوانیم.

نوید شاهد آذربایجان غربی؛ «شهید بایزید حسین زاده» دهم شهریور 1351 در شهرستان مهاباد در یک خانواده مومن و معتقد به دین اسلام به دنیا آمد. در سن هفت سالگی جهت کسب علم آموزی به مدرسه رفت و توانست تحصیلاتش را تا دوران راهنمايي درزادگاهش به پايان رساند. بعد از آن به همراه پدرش به علت تنگنای مالی و اوضاع نابسامان زندگی پابه پای پدرش جهت تامین مخارج زندگی به کار پرداخت.

پس از رسیدن به سن قانونی برای خدمت مقدس سربازی فرا خوانده شد و به عنوان پاسدار وظیفه خدمت می کرد سرانجام بیست و پنج شهریور 1371، در روستای یونس سوی نقده هنگام مبارزه با گروه های ضد انقلاب بر اثر اصابت گلوله به درجه رفیع شهادت نایل آمد.

 

خصوصیات اخلاقی شهید

شهید بایزيد حسین زاده متولد1351 بود. از نظر اخلاقی انسانی بسیار خوب و عالی بود. زمانی که محصل بود و درس می خواند با وجود اینکه سن کمی داشت ولی درک بالایی از بسیاری از امور بویژه اوضاع اجتماعی داشت. در آن زمان پدرم از نظر وضع مالی در موقعیت چندان خوبی نبود. بایزيد این موضوع را خیلی خوب درک کرده بود و بارها به پدرم پیشنهاد کرده بود که او را به شاگردی کسی بگمارد، ولی پدرم به او می گفت که باید درس بخواند. او برای اینکه پدرم را راضی کند خود را نسبت به درس خواندن کم علاقه نشان می داد و بالاخره در اول راهنمایی ترک تحصیل کرد و پدرم را وادار کرد که او را به شاگرد خیاطي بگمارد. پدرم که دید او ترک تحصیل کرده ناچار قبول کرد که او را به شاگرد خیاطي نزد حاج مناف امین پور فرستاد.

امین بود

او با خصوصیات اخلاقی که داشت، در مدت بسیار کمی اطمینان استادش را به خودش جلب کرد، به طوری که حاج مناف او را امین مغازه اش کرد و تمام حساب و کتابهای مغازه اش را در اختیار او گذاشته بود. حتی زمانی که به سفرهای طولانی می رفت از او می خواست که هوای خانواده اش را داشته باشد. شهید چهره ای خندان، صادق و دوست داشتنی داشت که استادش همیشه او را پسرم خطاب می کرد. خلاصه تا زمانی که به خدمت سربازی رفت در آنجا مشغول کار بود.

انتظار شهادت

 علاقه اش به ورزش رزمی

شهید بایزيد انسانی بسیار فعال و متدین بود. در امور نماز و روزه هیچگاه تأخیر نداشت. همیشه یاد خدا را در دل داشت. به ورزش رزمی علاقه بسیار داشت. زمانی که من به خدمت سربازی مشغول بودم در کلاس رزمی کونگ فوتوآ ثبت نام کرده و مشغول فعالیت بود. او می گفت عقل سالم در بدن سالم است. می گفت که آدم باید قوی باشد تا بتواند از دین و مذهبش دفاع کند.

روزی من به مرخصی آمده بودم. او لباسهای رزمی اش را پوشید و فرمها و حرکتهایی را که یاد گرفته بود برای من به نمایش درآورد و مرا نیز به ورزش رزمی دعوت کرد و گفت وقتی که خدمتت تمام شد تو نیز حتماً باید به کلاس رزمی بیایی و ثبت نام کنی، من هم قبول کردم. خلاصه وقتی که خدمتم تمام شد من هم در همان کلاس که او ثبت نام کرده بود ثبت نام کردم. بعد از چند ماه که با هم بودیم او نیز به خدمت سربازی رفت و به عنوان سرباز پاسدار در منطقه نقده مشغول به خدمت شد.

انتظار شهادت

وقتی عازم خدمت سربازی شد، به عنوان سرباز پاسدار در منطقه نقده مشغول به خدمت شد. به هنگام رفتن به من گفت: "حالا نوبت من است که بروم و شهید شَوَم." گفتم نه، انشاءا... تو نیز خدمتت را تمام کنی و به سلامت برگردی. گفت من نمی روم که برگردم، می روم که شهید شَوَم. او در چندین عملیات گشتی در مناطق نقده شرکت کرده بود. چندین بار به مرخصی آمد و هر بار که می آمد عکسهایی برای یادگاری می آورد و به من می گفت مدت زیادي به شهادتم نمانده. من هم به او گفتم مگر تو علم غیب داری. در جواب خاموش ماند و هیچ نگفت.

آخرین دیدار

آخرین باری که به مرخصی آمد با یک همسنگرش آمده بود. اسم او امیر باپیری بود. 48 ساعت مرخصی گرفته بودند. گفت این بار دیگر برای طلب حلالیت آمده ام، گفتم شما را به خدا بس کن. اگر می دانی که شهید می شوی فعلاً نرو. گفت باید بروم وجود من آنجا لازم است. در مدت48 ساعتی که مرخصی گرفته بود به تمام دوستان و فامیلهایی که در بوکان بودند سر زده و از همه طلب حلالیت کرده بود و با همه شان خداحافظی کرده بود.

اتفاقاً آن همسنگرش نیز همان کار را کرده بود. حتی به یکی از خواهرانش گفته بود این هفته در عروسی خواهرزاده شرکت کرده اید، هفته آینده در مراسم تشییع من شرکت خواهید کرد. آنان نیز فکر کرده بودند که به شوخی این حرفها را گفته است. برادرم، آخرین باری که با من خداحافظی کرد گفت من می روم و دیگر برنمی گردم، ولی فعلاً چیزی به پدر و مادر نگو.

هرگز آخرین دیدارش را فراموش نخواهم کرد. چهره ای پر نور و قلبی مهربانتر از همیشه داشت. هنوز عکسهایی که بهم داده بود در آلبوم خاطراتم نگه داشته ام و اولین کارتی را که در ورزش کونگ فو کسب کرده بود دارم.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده