اعزام به جبهه با پای مصنوعی
نوید شاهد - برادر شهید "گودرز انصاری" در خاطره ای می گوید: «گودرز، در سال شصت و یک و در عملیات فتح المبين مجروح و پای راستش تا زیر زانو قطع شد. او به مدت یک سال بعد از مجروح شدن، نتوانست به جبهه برود و در این مدت به حوزه ی علمیه شیراز رفت.» متن خاطره ابن شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.

به گزارش نوید شاهد فارس، شهيد "گودرز انصاری" یکم فروردین ماه 1338 روستای تلبندو شهرستان ممسنی دیده به جهان گشود. سال 1357 به دانشسراي عشايري راه يافت و پس از اتمام دوره آموزشي به شغل شريف معلمي در مناطق محروم عشايري مشغول شد.
وی سرانجام 16 فروردین ماه 1365 به شهادت رسیدو پیکر پاکش در روستای تلبندو شهرستان نورآباد به خاک سپرده شد. متن خاطره
برادر شهید در خاطره ای می گوید: گودرز، سال 1361 عملیات فتح المبين مجروح و پای راستش تا زیر زانو قطع شد. او به مدت یک سال بعد از مجروح شدن، نتوانست به جبهه برود و در این مدت به حوزه ی علمیه شیراز می رفت و به کسب معارف دینی می پرداخت.
یک روز برادرم در حالی که بسیار بی قرار و مضطرب بود از حوزه ی علمیه به خانه آمد. از او پرسیدیم که: «چه خبره؟ چرا این قدر بی قراری؟» گفت: «اونجا که هستم، درست مثل اینه که تو زندانم... نمی تونم بمونم برادر.... فقط حضور در جبهه ی جنگ خیال منو راحت می کنه».
ما به او گفتیم: «بالاخره تو دین خودتو ادا کردی و تکلیفت رو انجام دادی؟ او در جواب ما گفت: «این طور نیست، الان جبهه به من نیاز داره و من در خیلی از قسمت های جبهه، می تونم فعالیت کنم.»
به هر صورت، فردای آن روز به نور آباد رفت تا در بسیج ثبت نام کند و به جبهه برود، اما بعد از ظهر ناراحت و غمگین برگشت. گفتم: برادر، چه شد؟ ناراحتی؟ گفت: «بله که ناراحتم، عده ای نشستن تو شهرستان که با جبهه ها همراهی کنن، اما خبر از نیازهای جبهه ی جنگ ندارن... اونا منو ثبت نام نکردن و می گن به شما نیازی نیست... تو کاری نمی تونی انجام بدی!
فردا برادرم گودرز، بی قرار و عاشق، روانه ی جبهه های نور علیه ظلمت شد و بعد از ده روز عصایش را به خانه فرستاد. او به یکی از بچه ها گفته بود: به مادرم بگو دیگر نیازی به عصا ندارم. در جبهه احساس نمی کنم که پا ندارم.
یک بار که به مرخصی آمده بود می گفت: «دوست دارم آن را برادر بزرگواری که به من می گفت: «کاری نمی تونی انجام بدی، می اومد توی جبهه ی غرب و می دید که من چگونه در آن بلندی ها، دیده بانی می دهم و ناتوان نیستم.
او پس از مدت های زیادی که در جبهه های غرب، مشغول مبارزه با دشمن بعثی بود، در ایام عید 1365 برای تعمیر پای مصنوعی اش مرخصی گرفت و بعد از عملیات فاو در جنوب، به خانه برگشت.
او تقریبا شیمیایی بود و پای مصنوعی اش ترکش خورده و خودش آن را سیم پیچی کرده بود.
من به او گفتم : برادر، چند روزی مرخصی داری؟ و او گفت: 20 روز ولی فردای آن روز به همراه دو تن از دبیران آموزش و پرورش، آماده ی رفتن به جبهه شد.
با تعجب به او گفتم: برادر تو که گفتی 20 روز مرخصی داری، چرا حالا می روی؟ اون هم با این پای خراب؟ گفت: برادر در این قسمت از جبهه که ما هستیم، دیده بان نداره، دیده بانی هم نیاز به سواد بالا داره، به خصوص اطلاعات ریاضی می خواد، و حالا هم فرصت خوبی است که بچه ها رو ببرم اونجا و بهشون آموزش دیده بانی بدم. فعلا رفتن به اونجا واجب تره.
خلاصه هر کاری کردیم، قانع نشد و با بچه ها به جبهه رفت و در همان سفر آخری، پس از چند روزی آموزش دیده بانی، دعوت دوست را لبیک گفت و به لقاء الله رسید.
انتهای متن/
منبع: کتاب یک سبد گل سرخ