دفاع از خاک و ناموس مملکت وظیفه است
سهشنبه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۷ ساعت ۱۷:۲۱
در عملیات مجاهدین خلق به نام عملیات آفتاب، پس از درگیری و شهادت تعدادی از دوستان به اسارت نیروهای عراقی در آمدیم و به محض اسیر شدنمان دست هایمان را با بند بستند و ما را در چاه هایی قرار دادند ........
به گزارش نوید شاهد آذربایجان غربی؛ آزاده سرافراز «منصور عبدالهی» فرزندصالح در بیستم خرداد ماه سال 1347 در خانواده ای متدین چشم به جهان گشود، دوران کودکی خود را به خوبی در کنار پدر و مادر و دو برادر و سه خواهری که داشت سپری کرد. منصور زمانی که کلاس دوم ابتدایی بود پدرش را از دست داد در آن سال برادر بزرگش سرباز بود و خواهر بزرگش تازه ازدواج کرده بود. از آن سال به بعد یعنی سال 1356 مادرش سرپرستی خانواده را بردوش می کشید. با شرایطی که برای منصور و خانواده اش پیش آمده بود تحصیلات خود را نتوانست تا بیشتر از دوم راهنمایی ادامه دهد و از همان سن نوجوانی در بازار مشغول به کار بود که درپنجم مهر ماه سال 1366 جهت انجام خدمت مقدس سربازی به پادگان شاهرود اعزام شد و پس از گذراندن دوره های آموزشی به لشکر 77 خراسان انتقال یافت و از طریق همان لشکر به اندیمشک و منطقه فکه که منطقه خطر ناکی بود اعزام شد.
شیوایی سخن منصور عبدالهی جانباز و آزاده سر افراز به قدری زیبا بود که برای ادامه گفت و گو با ایشان از خاطرات جنگ، اسارت و نحوه بازگشت از اسارت سوالاتی پرسیدیم که از زبان ایشان به شرح ذیل نقل قول می کنیم:
در آن دوران از هر روز و شب چندین خاطره دارم عملیاتی هایی که مجاهدین انجام می دادند و یا آن روز هایی که حدود 3ماه بود به مرخصی نیامده بودم و هیچ اطلاعی از من و سلامتیم به خانواده ام داده نشده بود و همه نگران بودند و فکر می کردند زخمی یا شهید شده ام، روز های بسیار سختی بود تا آن روزی که به سردشت رسیدم وقتی در منزل را زدم همه خوشحال بودند و گریه می کردند.
اما خاطره ی تلخی که هیچ وقت فراموش نمی کنم روزی بود که در عملیات مجاهدین خلق به نام عملیات آفتاب در تاریخ بیست و دوم تیر ماه سال 1367 ساعت 8 صبح به همراه تعدای از همرزمان در محاصره نیروهای بعثی عراق گرفتار شده و پس از درگیری و شهادت تعدادی از دوستان عزیز مان به اسارت نیروهای عراقی در آمدیم و به محض اسیر شدنمان دست هایمان را با بند بستند و تا زمانیکه ماشین های آیفای برای انتقال بیایند ما را در چاه هایی قرار دادند و چند ساعتی زیر آفتاب نگه داشتند بعد ما را سوار آیفا ها کردند و به طرف خاک عراق شهر العماره بردند، تا وقتی به شهر العماره برسیم چهار نفر از اسراء زیر پای بعثی ها شهید شده بودند. وقتی ما را از ماشین ها پیاده کردند شروع کردند به بازجویی و از هر کدام از ما اسم و سمتی که داشتیم را می پرسیدند واز همه ما اطلاعاتی در مورد نیروها و ادوات جنگی و .. سوالاتی را می پرسیدند که همه باهم گفته بودیم که ما در خط مقدم بودیم و از اطلاعات سایر نیروها خبری نداریم.
خدمت سربازی را مقدس می دانست
وقتی از منصور در خصوص وضعیت منطقه فکه در آن زمان سوال کردیم با خونسردی از خطرناک بودن آن سخن می گفت اما خطری که منصور در شهر خودش (سردشت) با توجه به بمباران های رژیم بعث عراق که هر روز به بوسیله توپ و هواپیمای جنگی انجام می داد آشنا بود، ترسی در دل نداشت، او خدمت سربازی را مقدس می دانست و اعتقاد داشت که هر کس باید خدمت سربازی را به جا آورد و باید باجان ودل آن را انجام دهد نه از روی اجبار چون وظیفه هرفردی است که از خاک و ناموس مملکت خود دفاع کند. در آن زمان برادر منصور نیز در سردشت در سپاه انقلاب اسلامی مشغول دفاع از خاک وطن در برابر دشمنان بود.
روز یکشنبه آزاد می شوید
در دوران اسارات یک روز نیروهای عراقی به ارشدهای آسایشگاه گفته بودن که روز یکشنبه آزاد می شوید و صلیب سرخ جهانی می آید و ما شما را صبح زود از این اردوگاه به اردوگاهی دیگری انتقال می دهیم. به همه اسراء بگوید خودشان را آماده کنند من اصلا خوشحال نشدم چون امیدی به آزادی نداشتم تا این که صبح همان روز ما را به خط کرده و ما را به اردوگاه مورد نظرشان بردند و بعد از چند ساعتی که در آن اردوگاه بودیم چندنفر آمدند و گفتن امروز به ایران بر می گردید این را هم گفتند که هرکسی که می ترسد به خاطر بعضی از کارهایی که انجام داده به ایران برگردد و یا آنهایی که می خواهند پناهنده شوند، می توانند نام نویسی کنند که در جمع 1000 نفری ما فقط دو نفر پناهنده شدند مابقی به ایران برگشتیم حدود ساعت 2 بعداز ظهر ما را سوار اتوبوس کردند و همه با هم حرکت کردیم بعد از چند ساعت به مرز خسروی رسیدیم وقتی که خودروها و زره پوشان سوخته شده را در راه دیدیم گفتیم راستی راستی ما را دارن به ایران می برند تا اینکه شب حدود ساعت 10:30 بود به مرزی که تبادل انجام می شد رسیدیم مارا تحویل دادند. خیلی خوشحال بودیم که دوباره کشور عزیزمان را میدیدیم من دو سال بعد ازآمدن از اسارت در سال 1370 در شبکه بهداشت ودرمان سردشت استخدام شدم و بعد از استخدام تصمیم به ازدواج گرفتم یکی از بستگان، همسرم را معرفی کرد و بعد از تحقیقات در مورد خانواده اش سال 71 ازدواج کردیم و بعد از آن نیز تصیمیم به ادامه تحصیل گرفتم و تا دیپلم ادامه تحصیل دادم.
حرف آخر
خاطرات زیادی از زندگی، دوران جنگ و اسارت در سینه دارم اما نمی خواهم بیشتر از این وقت شما را بگیرم. امام حرف آخرم این است که در زندگیم سختی های زیادی از زمان کودکی و بعد از فوت پدرم و یتیم شدنم کشیده ام ولی با استقامت مادرم و برادر بزرگترم در برابرمشکلات توانستیم آنها را پشت سر بگذاریم.و هیچ وقت امید به آینده را از دست ندادیم.
نظر شما