خاطرات شنیدینی و ناب از شهيد «حسن رحيم پور»
سهشنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۷ ساعت ۱۶:۴۷
برادرم حسن، انسان شريف و دوست داشتني بود. در هر جمعي كه وارد مي شد، مايه مسرت و خوشحالي براي ديگران بود و در دل همه جای گرفته بود.
نوید شاهد آذربایجان غربی: شهيد «حسن رحيم پور» درسال 1339 در روستاي «جوانمرد» بوكان چشم به جهان گشود. تا دوم ابتدایی درس خواند، سپس به كار كشاورزي مشغول شد. با آغاز جنگ تحمیلی در گروه بسيجيان به عنوان پاسدار وظیفه، به دفاع از آب و خاك میهن اسلامی پرداخت و در نوزدهم اردیبهشت ماه سال 1366 در اثر درگيري با ضدانقلابيون در روستای «دوله تو» در منطقه سردشت به درجه رفيع شهادت نایل آمد.
هزينه تحصيلي و مسؤوليت شناسي
پدرمان در سال1356 به رحمت ايزدي پيوست. سه برادر و يك خواهر بوديم. همراه با مادرمان زندگي مي كرديم. من در آن زمان اول راهنمايي بودم و كم كم كه بزرگ شدم، به تحصيلاتم ادامه دادم تا اینکه سال1362 وارد دانشگاه شدم.
برادرم حسن، انسان شريف و دوست داشتني بود. در هر جمعي كه وارد مي شد مايه مسرت و خوشحالي براي ديگران بود. براي من به عنوان برادر كوچكتر هم احترام زيادي قائل بود. من چون فرزند آخر خانواده بودم به توصيه ايشان، همه از من بزرگتر بودند و هواي مرا داشتند. هر وقت مي خواست مرا خطاب كند، كلمه ميرزا را قبل از اسم من تكرار مي كرد. مادرم نقل مي كند كه گويا هميشه به آنها گوشزد مي كرد كه ما بايد حسين را دستكم نگيريم. ايشان مايه افتخار ماست و درس مي خواند. بايد هميشه ياور و پشتيبان او باشيم چراکه در عمل هم اثبات كرده است.
خصوصا بعد از اينكه وارد دانشگاه شدم، مهر و محبت ايشان نسبت به من چند برابر شد. البته بنده هم حق برادر بزرگي ايشان را به جا مي آوردم. هميشه با من مثل يك دوست صميمي برخورد مي كرد تا جائي كه پيچيده ترين مسائل خود را پيش من بازگو مي كرد و بعضي از وقتها با توجه به تحصيلات اينجانب و با توجه به اينكه ما با هم مثل دوست بوديم، مسائل و مشكلات خانوادگي و ازدواج و فرزندداري و .. را با من در ميان مي گذاشت.
سال1363 بود كه من آماده مي شدم تا براي گذراندن ادامه درسهايم به دانشگاه اصفهان برگردم. ايشان خانه نبودند و دنبال كار كشاورزي به روستاهاي اطراف رفته بودند و با تراكتور براي آنها كار مي كردند. من روي اين نكته كه چقدر پول مي خواهم كه برگردم به دانشگاه با برادر بزرگمان كه سرپرستي همه ما را بر عهده داشت، بحثم شد و به توافق نرسيديم. برادر بزرگمان فكر مي كرد كه چون من در دانشگاه هستم و از امكانات آنجا استفاده مي كنم و وام دريافت مي كنم ديگر احتياجي به پول توجيبي و هزينه تحصيلي بدان صورت ندارم. در آن زمان هنوز به آن درجه از رشد و بلوغ عاطفي نرسيده بودم كه نسبت به اين مسائل عاقلانه برخورد كنم. از خانه و برادر بزرگم، به اصطلاح رنجيده خاطر شدم و بدون اينكه پولي از آنها دريافت كنم به دانشگاه اصفهان بازگشتم و هنوز 10 روز نگذشته بود كه يك روز كه داخل شهر اصفهان بوديم و به خوابگاه برگشتم در كمال تعجب ديدم كه «حسن» در اتاق سالن عمومي نشسته و تلويزيون نگاه مي كند. بعد از احوالپرسي و روبوسي و مصافحه گفتم: برادر شما اينجا چكار مي كنيد. اصلا چطور شد كه به اينجا آمدي. من كه هنوز 10 روز بيشتر نيست كه برگشته ام، چطور اينجا را پيدا كردي. چرا زحمت كشيدي. در جوابم گفت: حسين من تو را مي شناسم. مي دانم دل كوچكت ناراحت شده. وقتي به خانه برگشتم و موضوع را فهميدم، احساس مسؤوليت كردم كه هر جور شده بايد دل شما را به دست آورم. ديدم كه با نامه و حتي با پول فرستادن و ... شايد نتوانم آن طور كه لازم است، وظيفه ام را انجام دهم. در نتيجه خودم كار و كسبم را رها كرده و اين مسافت را آمدم تا كوتاهي برادر بزرگ و ما را ببخشيد. اين مسئله را از دلت بيرون كن و فكر و ذكرت درسهايت باشد. من هم در جوابش گفتم: خيلي ممنونم برادر عزيزم، من خودم مي دانم كه بچگي كردم. من كي هستم كه شما را ببخشم. من مي دانم كه شايسته اين همه بزرگواري شما نيستم. من هم شاگرد خوبي براي شما نبودم و بايد مرا ببخشيد. حسن، سه روز در خوابگاه پيش من ماند تا كاملا رفع نگراني مرا ببيند و بعد به خانه برگردد. جالب اينجاست كه پسر همين شهيد حالا در همان دانشگاه و در همان خوابگاه درس مي خواند و این بار من تمام سعي خود را می کنم تا در حق فرزند ايشان، حق مطلب را به جا آورم.
حاضرجوابي و شوخ طبعي
در روستاي «تركاشه» همراه با برادرم حسن با تراكتوري، براي مردم كار مي كرديم. شب و روز معطلي نداشتيم. گاه گاهي براي پر كردن بشكه هاي گازوئيل به بوكان مي آمديم. يك شب در راه بازگشت از بوكان به تركاشه من رانندگي مي كردم. خوابم مي آمد. يك دفعه متوجه شدم كه تراكتور از مسير جاده منحرف شد و من از خواب پريدم. خداوند رحم كرد كه به هيچ كدام از ما و تراكتور آسيبي نرسيد. ايشان در تريلي يدكي خوابيده بودند و متوجه نشدند. من ايشان را بيدار كردم و شرح ماوقع را برايش دادم و گفتم: شما بايد بقيه راه را رانندگي كنيد. نوبت من است كه بخوابم. رفتم داخل تريلي كه پر از بشكه گازوئيل و گرد و خاك بود، گرفتم خوابيدم. به روستا كه رسيده بوديم، ايشان ديگر من را بيدار نكرده بود. لحافي رويم كشيده بود و با تراكتور رفته بود تا خرمن كوبي كند و تريلي را جا گذاشته بود. وقتي بيدار شدم، ظهر هنگام بود. وسط روستا با آن حالت كوفتگي و سر و وضع نابسامان، سراغش رفتم و پيدايش كردم. گفتم: برادر تو چرا من را بيدار نكردي. آخر وسط روستا با اين وضعيت نمي شود كه. با خنده و در جوابم گفت: شما ديشب تصادف كردي و تراكتور را منحرف نمودي من را بيدار نكردي. حالا انتظار داري من در حالت ايستاده تريلي و آرامش شما، تو را بيدار كنم. حضار متوجه شدند كه من ديشب چه دسته گلي به آب داده بودم و كمي خنديديم و بعدا توضيح داد برايم كه حقيقتا دلم نيامد از خواب خوشي كه داشتي، بيدارت كنم. گفتم بگذار استراحت كند.
رفتن به جبهه و شهادت
بهار سال1366 من ترم آخر دانشگاه بودم و سه واحد درس تحقيقاتي داشتم. در روستاي جوانمرد مشغول بررسي و جمع آوري داده هاي اين تحقيق بودم. در اتاقي خلوت كرده بودم كه به اين امر بپردازم. حسن که هر بار كه از سربازي به مرخصي برمي گشت يعني هر دو سه روز يك بار مي آمد پيش من و مي نشست و كارهاي مرا از نزديك نظاره مي كرد.
گويا به ايشان الهام شده بود كه به شهادت مي رسند. واقعا نهايت ادب و احترام و كرامت ايشان معلوم بود. اصلا گاهگاهي انسان به فكر فرو مي رفتم كه چرا ايشان اين همه به دلها نزديك شده و اين همه مسائل را خوب درك مي كند. روز آخر تعطيلات بود و بايد فردا برمي گشتم به اصفهان. ايشان هم در مرخصي بودند و مي خواستند به شاهين دژ برگردند. يادم هست آن روز ايشان را تا دو سه كيلومتر در آن طرف روستا بدرقه كردم. صحبتهايي در بين ما رد و بدل مي شد كه خود به خود بار عاطفي زيادي داشتند و گاهگاهي خصوصا در هنگام خداحافظي هر دو تايمان گريه مان گرفته بود. گويي اين آخرين ديدار ما بود ولي خودمان خبر نداشتيم و حاضر نبوديم به اين سادگي از هم جدا شويم. بالاخره صداي ترمز ماشين و خواندن اسامی مسافرين شاهين دژ ما را از هم جدا كرد. از آن روز من نمي دانم چطور شده بود كه وضعيت روحي و رواني ام عوض شده بود. دايم در فكر بودم. مثل اينكه يك چيزي ام بود ولي خودم نمي دانستم. ايشان سر خدمت برگشتند و من هم سر درس و تحصيل.
چند روزي نگذشته بود كه يك نامه برايم رسيد. وقتي نگاه كردم، ديدم نامه برادرم هست كه به جبهه سردشت اعزام شده است. داخل ماشين كه عازم سردشت بود، من را از حال خود باخبر كرده بود. نامه اولي كه آدرس دقيق نداشت و صبر كردم تا نامه دوم ايشان از سردشت به دستم رسيد. ديدم در آن نامه هم نوشته بود كه من آدرس دايم و ثابت ندارم شما نامه ننويس. من هم بي طاقت شده بودم و دلم مي خواست با ايشان صحبت كنم و درددل كنم و هزاران نكته ناگفته را برايش بنويسم. بالاخره صبر كردم چون آدرس نداشت نامه سومش پشت سر نامه دوم رسيد و خدا را شاهد مي گيرم كه عين جمله اي كه براي من نوشته بود اين بود: «برادرم مي دانم كه دلت مثل ابر بهاران براي من در غرش و بي تابي است ولي آدرس ثابت ندارم فعلا برايم نامه ننويس». در عرض يك ماه 5 دفعه برايم نامه نوشت و من نتوانستم جواب نامه هايش را بدهم تا اينكه در روز آخر مأموريتشان كه حدود يك ماه بود، در حالي كه به پشت جبهه برگشته بود و در حال استراحت بود، چند نفری دور هم مي نشينند بعد بر سر اينكه چه كسي برود آب بياورد، بحثشان مي شود. برادرم كتري را برمي دارد و چند قدم دور مي شود. يكي از بچه ها مي گويد (به زبان كردي) كاك حسن شما نبايد برويد براي ما آب بياوريد. شما از ما بزرگتريد. كتري را از دست ايشان مي گيرد و مي رود بالاي چشمه و برادرم برمي گردد و در جمعي كه بوده اند مي نشيند. نشستن ايشان همان و فرود آمدن يك گلوله خمپاره هم همان و درجا برادرم با يك نفر ديگر به فيض شهادت نائل مي شوند. آخرين ديدار من نیز همان روز رفتن با ايشان بود و متأسفانه وقتي رسيدم به خانه سه روز هم از تشييع پيكر پاكش نگذشته بود.
يادش گرامي و روحش شاد. والسلام.
منبع: پرونده فرهنگی بنیاد شهید آذربایجان غربی
نظر شما