فرمانده شهيد معصوم مصطفي زاده به روایت دوست
شنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۷ ساعت ۱۴:۲۶
ايشان از كساني بودند كه حقيقتا كار را براي خدا و بدون در نظر گرفتن سود و زيان انجام مي دادند و پست و مقام كورشان نمي كرد.
نوید شاهد آذربایجان غربی: پاسدار شهيد «معصوم مصطفي زاده بیگ کندی» در بهمن ماه سال 1329 در روستاي «دايلاق مرنگلو» اروميه چشم به جهان گشود. با هزاران رنج و مشقت موفق به اخذ دیپلم شد. دوران انقلاب ، با همكاري معلم روستايشان به فعاليت هاي انقلابي می پرداخت. بعد از پيروزي انقلاب، به همراه گروه انقلابي مسلح، انتظامات شهر را به عهده داشت. حماسه های بسیار آفرید و سرانجام این جوانمرد سلحشور در پانزدهم اردیبهشت ماه سال 1359در منطقه پل قويون اروميه در درگیری با حزب منحله دمکرات به شهادت رسید.
با توجه به اينكه گروه 14م اروميه از سال 55 به صورت مسلحانه شكل گرفت و افرادي را كه مسلح كرده بود از جمله شهيد بزرگوار جواد قنبري و ... را، بنابراين افرادي كه در مقاطع مختلف وارد فعاليت هاي انقلابي مي شدند مي شناختم.
با شهيد «معصوم مصطفي زاده» از اولين روزهاي انقلاب آشنا شدم و در هر عمليات به فراخور او را مي ديدم، مخصوصا در كلانتري 3 كه نقش فعالي داشت. چون آن موقع نه جناح بندي بود و نه حقوق و مزايا و غيره. بنابراين تمام نيروها در تمام گروه ها برادرانه و فداكارانه با هم جوش مي خوردند و بهترين ها همديگر را پيدا مي كردند و كارها به صورت ايده آل و بدون كوچكترين وقفه در بالاترين توان انجام مي شد.
وقتي سپاه اروميه با همت اكثريت برادران مبارز شكل گرفت او در تمام صحنه هاي پر خطر حضور داشت و يكي از با تقوي ترين پاسداران بود. متأسفانه در همان اوان تعدادي تنگ نظر و خود محور نيز وارد سپاه شدند و از راه نرسيده ادعاي مالكيت انقلاب را داشتند و معصوم مصطفي زاده از دست اين افراد تا آخر حياتش، دلخون بود.
فرماندهي پاسگاه پل قويون كه آخرين مأموريت ايشان بود از طرف فرماندهانش، كمتر پشتيباني مي شد. بنده طبق وظيفه شرعي و نظامي كه داشتم، با ايشان صحبت كردم و طرح دفاعي مشتركي ريختيم و روي بي سيم با كانال مخصوص و رمز مخصوص در تمام شب ها در تماس بوديم و چندين بار حمله هاي سنگين ضد انقلاب را دفع و به موقع خودمان را وارد معركه كرديم.
در بهمن ماه 58 ، حمله سنگيني به پاسگاه شد. از اولين شليك ها، ما از راه پشت پاسگاه، با سرعت و با استعداد دو دستگاه جيپ ميو، با مسلسل ام ژ 3 و دو قبضه خمپاره تامپلا 81 وارد شديم و با حجم سنگين آتش روي مهاجمين كه در باغچه هاي مقابل پاسگاه كمين كرده بودند، حمله ضد انقلاب را درهم شكستيم و با تخريب يك دستگاه لندرور، مهاجمين با دادن تلفاتي كه آمار دقيق آن معلوم نشد، پا به فرار گذاشتند.
بايد اين را هم اضافه كنم كه در شب هاي پر خطر، وقتی اطلاعاتي پيدا مي كرديم، اين اكيپ مسلسل ها و خمپاره ها تمام شب را در پاسگاه پل قويون باقي مي ماندند و صبح علي الطلوع حمله مي كرديم و به مقر گروه بر مي گشتيم.
چند روز بعد در 50 متري فلكه آبياري فعلي به طرف پل قويون شهيد مصطفي زاده به كمين ضد انقلاب افتاد و در محاصره قرار گرفت و در اولين پيام بي سيم رمز را شكست و صريحا محل خود را اعلان كرد و درخواست گلوله منور نمود و گفت: سنگرم محكم است ولي محدوديت تير دارم، نمي توانم بي هدف تيرهايم را هدر دهم. بنده به فاصله چند ثانيه از داخل كاخ جوانان (محل گروه 14) يك عدد خمپاره منور با زمان بندي 15 ثانيه روانه كردم كه خوشبختانه درست بالاي سر دشمن روشن شد و معصوم رگبار را آغاز كرد و بلافاصله با وجد تمام يك منور ديگر درخواست كرد كه فرستاده شد. ضد انقلاب فرار كرد و معصوم با همراهانشان از كمين درآمدند و بعد از چند دقيقه خودم در پاسگاه به ديدارش رفتم و گشت را توسعه داديم. تا صبح نخوابيديم، صبح وقتي هوا روشن شد به محل درگيري سر زديم و ديدم در سنگري كه عبارت از يك كومه خرابه بود با ارتفاع ديوار 120 سانتيمتر به اندازه ذبح سه گوسفند خون در زمين هست و آثار كشيده شدن زخمي ها و يا احيانا جنازه ها روي زمين به طرف روستاي طرزيلو باقي مانده است.
چند روز بعد عمليات مشترك ديگري انجام شد. پس از اتمام اين مرحله شهيد تلفن كرد و گفت: كمي با هم قدم بزنيم. آمدم پاسگاه پل و با هم قدم زديم. ايشان خيلي ناراحت بودند. ماحصل كلام اين بود كه تعدادي از مدعيان مالكيت انقلاب تصميم گرفتند تا برادران گروه 14 كه مأمور به خدمت به پاسگاه پل قويون مي شوند و شبها تا به صبح نمي خوابند، خلع سلاح كرده و اسلحه هايشان را بگيرند. فلدا با جواد صحبت كردم (جواد قنبري فرمانده سپاه ماكو) و با هم قراری گذاشتیم. طی دیدارمان، ایشان هم گفتند: من شما را در جريان می گذارم تا شرمنده شما نباشيم. متأسفم که ديگر نمي توانم مثل گذشته تنهايي ام را با حضور شما بپوشانم.
من با تأمل به صحبت هاي او گوش كردم و لبخندي زدم و گفتم: هر كس با قلب خودش تصميم مي گيرد. «و لا يكلف ا... نفساً الّا وسعها» با وجود اين توطئه ها گروه 14 هميشه آماده ياري است.
ايشان گفتند: اين درد ماههاست كه بر سينه ام سنگيني مي كند و من رسما با آن مخالفت كرده ام اما اين دفعه به من دستور داده اند، وقتي شما به اينجا رسيديد، سلاح هايتان را توقيف كنم يا اطلاع دهم خودشان بيايند و اين كار را بكنند. شخص آقاي مدرس اين دستور را صادر كرده است.
با سنگيني يك دنیا غم از او جدا شدم. وقتي مي آمدم، پيش خودم فكر مي كردم و با خدايم راز و نياز مي كردم كه چرا در زماني كه جمهوري اسلامي ايران از همه طرف مورد هجوم است و طرح هاي سنگيني براي نابودي انقلاب كشيده مي شود و ميليون ها دلار صرف اين كار است، اين دوستان زحمت فهم آن را به خودشان نمي دهند و خود بازويشان را مي برند. زهي افسوس.
14 ارديبهشت 59 بود. خدمت سردار رشيد اسلام دكتر «مصطفي چمران» شرفياب شده بودم و گزارش از اوضاع آذربايجان غربي مي دادم و اطلاعات برون مرزي فعاليت نيروهاي بختيار، نيروهاي آريانا، هواپيماهاي آماده در عراق براي حمله به ايران در پايگا ههاي مرزي (70 فروند در سليمانيه). استاد فرمان دادند، فورا به ستاد مشترك بروم و با اداره دوم صحبت كنم و اطلاعات را سريعا به آنها برسانم. تلفن شد. سرهنگ ك. منتظر من بود. بلافاصله ملاقات ها انجام شد و رئيس اداره ضد جاسوسي كشور مستقيما مسؤول تماس با بنده و گروه 14، براي تبادل اطلاعات گرديد. از استقبال بچه ها در اداره دوم احساس كردم كه بايد كار بيشتري انجام گيرد و شاخه اطلاعات فعال تر گردد. در همين لحظه نيش تنگ نظري و كوته بيني دوستان، قلبم را فشرد و قطره اشكي تسكينم داد.
شب به مسافرخانه برگشتم كه استراحت كنم. ساعت 11 بود. تلفن كردم به معاونم جمشيد صادقي (مرحوم) گفتم: گندم ها را كاشتند يا خير. (اين رمزي بود كه شب ها به مناطق حساس كه ممكن بود براي ضد انقلاب سنگر قرار بگيرد براي حمله به ستاد «گروه14 » مين ضد نفر مي كاشتيم و قبل از اذان صبح و شروع رفت و آمد جمع مي كرديم.) ايشان اظهار اطمينان كردند كه عملي شده است. سپس از معصوم پرسيدم، که ایشان گفت: چند دقيقه قبل تماس تلفني داشتيم. مشكلي نيست. به ايشان دستور دادم در صورت درخواست ايشان فورا حركت كند و به صورت آماده باش باشد. ولي بدون صلاحديد معصوم و هماهنگي، عملي انجام ندهد كه خودش تا آخر در جريان بود. شب ساعت يك بعد از نصف شب بود كه تلفن هتل زنگ زد. صادقي بود. گفت در پاسگاه پل قويون درگيري سنگيني هست. نه بي سيم جواب مي دهد نه تلفن. چكار كنم. گفتم: با سپاه تماس بگير. ببين چه خبر است مرا در جريان بگذار. با خط ديگر با سپاه تماس گرفت. گفتند: ما خبر نداريم و هيچ يك از فرماندهان (شوراي فرماندهي) در مقر نبودند. گفتم: بدون هماهنگي و اطلاع هر حركت ريسك خواهد بود و خطرناك است. منتظر تماس باش. اگر تماس پيدا كردي، اقدام كن. متأسفانه تماس گرفته نشد و معصوم كه خود رفته بود پشت بام اتاق ترانس برق و پشت مسلسل قرار گرفته بود مورد اصابت هم رگبار كاليبر 50 و هم آرپي جي 7 قرار گرفته پس از متلاشي شدن سنگرش، شديدا زخمي شده بود.
مسلم كاشي (خسرو)، معصوم را از پشت بام پايين آورده بود. نزديك ساعت 3 بعد از نصف شب بود كه اين خبر به من رسيد. سپس نمازم را خواندم و راهي فرودگاه شدم كه در صورت وجود پرواز به اروميه پرواز كنم. چرا كه يكي از دلسوزترين و بهترين دوستانم را از دست داده بودم و شهادت معصوم، ضايعه اي بزرگ بود و همچنين ضايعه شهادت جواد قنبري. ايشان از كساني بودند كه حقيقتا كار را براي خدا و بدون در نظر گرفتن سود و زيان انجام مي دادند و پست و مقام كورشان نمي كرد. به فرودگاه رسيدم. نمي دانم خدا از كجا جور كرد. يك پرواز تداركاتي براي تبريز بود و همان ساعت پرواز مي كرد. خلبان با مسؤوليت خودش مرا سوار كرد. از فرودگاه تبريز يك راست يك ماشيني دربست كرايه كردم و به اروميه آمدم و هنوز خون شهيد معصوم مصطفي زاده خشك نشده بود كه به محل رسيدم و با دوربين كوچك فيلمبرداري سوپر8 كه داشتم خون پاك و مقدسش را فيلمبرداري كردم و با خدايم عهد بستم كه كانون فتنه را پيدا كنم و انتقام شهيدان را بگيرم و خدا را شكر كه تا حدودي موفق شدم.
اين خاطرات را براي اين نوشتم كه بدانيم شهيداني كه آگاهانه در خطر دو جبهه دوست نادان و دشمن شقي غوطه ور بودند و دنيا را با اين فريبندگي به سخره مي گرفتند. وقتي اين سطور را مي نويسم، دستم مي لغزد. گويا همين ساعت است كه اتفاق يافته. مي بينم ايستاده ام؛ به خون پاك معصوم خيره شده ام و در دل مي گويم به قول محمدرضا آغاسي ...
يك علي با بي نهايت عمروعاص.
خداي غم عشقت از جهان سيرم كرد فرمان (فَاسْتَقِمْ كَما اُمِرت) پيرم كرد
«و بَشّر الصّابرين الذين اذا اصابتهم مصيبه قالوا انا لله و انا اليه راجعون اولئك عليهم صلوات من ربهم رحمه و اولئك هم المهتدون» (بقره 155 - 156)
خدايا روح بنده معصوم مصطفي زاده را قرين رحمت خويش قرار بده.
منبع: پرونده فرهنگی بنیاد شهید آذربایجان غربی
نظر شما