فعلا جبهه واجب تر است؛ روایت دوست شهيد یاقوتی
جمعه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۷ ساعت ۰۰:۵۰
روزي به شهيد گفتم كه درس خواندن شما نوعي نبرد عليه استكبار محسوب مي شود ولي ايشان ناراحت شد و گفت: فعلا جبهه واجب تر از آنهاست.
نوید شاهد آذربایجان غربی: طلبه بسیجی، شهيد زينال ياقوتي متولد سال 1347، از دوران راهنمایی برای ادامه تحصیل به مدرسه طلبگی رفت و با آغاز جنگ تحمیلی از طرف بسیج روحانیون عازم جبهه شد. دلاور مرد روحانی که بسیجی وار مبارزه کرد تا اینکه در پانزدهم اردیبهشت 65 در منطقه عملياتي درياچه نمك، عمليات والفجر8 به درجه رفيع شهادت نائل آمد.
تقريبا در سال 63 با شهيد ياقوتي دوست و آشنا شدم، زماني كه من براي نماز خواندن به مسجد جامع رفته بودم، ديدم دو نفر در گوشه مسجد مشغول مطالعه هستند، رفتم نزديك آنها و با ایشان که جوانی پاك و روحاني مبلغ بود، روبرو شدم و از آن وقت با ايشان آشنا شدم.
از آن به بعد دوستانی صمیمی با هم شدیم و بيشتر اوقات بنده با شهيد ياقوتي بود. ایشان مدام از جبهه و جنگ و دفاع از مظلوم در برابر ظالم سخن مي گفت. صحبتش اين بود كه بي عشق خميني نتوان عاشق مهدي(عج) بود. به من مي گفت: تو خيلي روشن و دانا هستي.
بزرگترين آرزوي شهيد شهادت بود و مدام مي گفت: من خيلي دلم مي خواهد كه بروم جبهه و با آر پي جي تانك هاي عراقي را منهدم كنم.
شجاعت و تواضع و مهرباني اش باعث شده بود تا همه شيفته او شوند. خصوصا اینکه در كارهاي جمعي مشتركا عمل مي كرد و وقتي مي خواست كه كاري دهد، از همه زودتر پيشقدم مي شد.
تبليغات تو از شهادت بهتر است
روزی موقع رفتن به حوزه به او گفتم: «درس خواندن هم يك مبارزه است از آن بهتر اين است كه تبليغات كني. تبليغات تو از شهادت بهتر است. چون شهادت فقط براي خودت است اما تبليغ تو به خاطر دنياست. اما او ناراحت شد و گفت يك بار گفتي اما ديگر نگو».
فعلا جبهه واجب تر است
روزي به شهيد گفتم كه درس خواندن شما نوعي نبرد عليه استكبار محسوب مي شود ولي ايشان ناراحت شد و گفت: فعلا جبهه واجب تر از آنهاست. سرانجام روزي به حوزه رفتم و از بچه ها شنيدم كه زينال به جبهه رفته است. خيلي ناراحت شدم که دوستانش مرا دلداري دادند و گفتند: جبهه رفتن كه ناراحتي ندارد. ما خيلي با هم انس گرفته بوديم، گفتار و شيرين زباني هايش را دائم احساس مي كردم، وقتي مي خواستيم غذا بخوريم با هم غذا مي خورديم و با هم از حوزه بيرون مي آمديم. وقتي نماز مي خوانديم مي خواستم من بيرون بيايم او هم با من بيرون مي آمد تا وسط شهر كه خانه شان آنجا بود. من گفتم برو به خانه تان و من هم مي روم به خانه كار دارم. آدم بي بضاعتي هستم و مي خنديديم. او مي گفت تو هم طالب دنيايي. دنيا چه فايده اي دارد. مي گفتم آخر نمي توانم زندگي كنم، چه كنم. آخر من بچه دارم، فقط خودم كه نيستم.
منبع: پرونده فرهنگی بنیاد شهید آذربایجان غربی
نظر شما