خبر شهادتش را به دختر کوچولویش گفت؛ شهید بهمن اكبري
سهشنبه, ۲۱ شهريور ۱۳۹۶ ساعت ۱۴:۴۰
يه دفعه سنگيني دستايي رو، رو شونم احساس كردم. برگشتم ديدم بابا، از خوشحالي نمي دونستم چه جوري بغلش كنم. بابا، بابا جون اومدي چرا اینهمه دير اومدي
نوید شاهد آذربایجان غربی: گروهبان یکم ارتش، شهيد بهمن اكبري دارغالو سال 1332 در روستاي دارغالو متولد شد. قبل از انقلاب در سال 52، به استخدام ارتش درآمد. با آغاز جنگ تحميلي عراق، به فرمان امام لبیک گفت و عازم جبهه شد. 6 سال تمام در لشکر 92 اهواز با سمت رانندة تانك و به عنوان گروهبان دوم خدمت کرد و رشادتهای بسیاری از خود به نمایش گذاشت تا اینکه بیست و یکم شهریور سال 1358 در نبردی فراموش نشدنی با دشمنان زبون اسلام با عناصر ضدانقلاب؛ در مهاباد به درجة رفيع شهادت نايل گشت.
خيلي سخته كه آدم يه علامت سؤال توي زندگيش داشته باشه، يه سؤال بي جواب، يه سؤالي كه جواب اونو هيچكي جز مامان نمي دونست، اونم هيچ وقت جواب درست نمي داد.
هر وقت ازش مي پرسيدم: بابام كجاست؟
مي گفت: رفته جبهه.
آخه كوچيك بودم و نمي دونستم جبهه كجاست. هميشه حسرت بابا گفتن تو دلم مونده بود. دلم واسش كلي تنگ شده بود. دلم مي خواست واسه يه بارم كه شده ببينمش و ببوسمش. ببوسمش. دلم برايش خيلي تنگ شده بود. يه روز، مثل هميشه، توي اتاق با عروسكام نشسته بودم و بازي مي كردم. يواشكي چادر مامانم رو برداشتم و واسه عروسكام چايي ريختم. بفرمائيد، بفرمائيد، شماهم بخوريد.
به عروسکام گفتم: بچه هاي شما هم چادرتون رو بر مي دارن. دختر منم هميشه چادرمو بر مي داره.
اي واي مامانم اومد فاطمه، فاطمه مامان بازم كه چادرمو برداشته بودي. آخه به تو نگفته بودم به اون دست نزن بشين اينجا و و تكون نخور. مي رم بيرون و مي يام. مامانم چادر گل گلي خودشو سرش كرد و رفت.
اونقدر ناراحت بودم كه گريه كردم. رفتم طرف عكس بابا که تو طاقچه بود، عكس رو بغل كردم وگفتم: باباجون. آخه كجايي؟ چرا نمي يايي؟ چرا واسم از اون چادراي خوشگل نمي خري. آخه مامان مي گه ما پول نداريم. بابا هم رفته جبهه. نمي دونم جبهه كجاست. كاش مي تونستم منم بيام جبهه، ولي مامان مي گه جبهه جاي تو نيست، جبهه يه بهشته، يه دفعه سنگيني دستايي رو، رو شونم احساس كردم. برگشتم ديدم بابا، از خوشحالي نمي دونستم چه جوري بغلش كنم. بابا، بابا جون اومدي چرا اینهمه دير اومدي
بابا گفت: فاطمه بابا گريه كردي
آره بابا بازم چادر مامان رو برداشته بودم. اونم دعوام كرد.
بابا: فاطمه جان گفتم که هر وقت بزرگ بشي واست چادر مي خرم اما نه حالا
بابا چايي مي خوايي واست بريزم
آره بابا جون، آره عروسكم، آره خوشگلم. فاطمه جونم اومدم خداحافظي
بابا مي ري جبهه،
نه اين دفعه ميرم بهشت اما دلم واست تنگ مي شه. ولي واسم نامه بنويس باشه
بابا منم باهات بيام
نه باباجون بهشت نه، نه
بابا بهشت همون جبهه هست
اما بابا ديگه حرفي نزد. گونه هامو بوسيد و رفت. يه دفعه صداي مامان از خواب بيدارم كرد. فاطمه مامان پاشو ببين واست چي خريدم. چشامو باز كردم، يه چادر سفيد و گل گلي. از خوشحالي داشتم پر مي زدم. بعد از چند روز يكي از رزمنده ها لباسها و پلاك بابا رو با يه نامه آورد دم در. گفت كه بابام شهيد شده. از اون موقع ها خيلي مي گذره ولي حالا كه بزرگ شدم مي فهمم اون چادرو مامان با فروختن ساعت يادگاري بابا خريده بود. مي فهمم كه جواب نامه هايي رو كه به بابام مي نوشتم كي مي داد. حالا مي فهمم كه جبهه كجاست، بهشت كجاست و شهيد كيه. حالا مي فهمم كه جبهه همون بهشتي است كه بابام مي گفت.
منبع: اداره اسناد، هنری و انتشارات بنیاد شهید آذربایجان غربی
نظر شما