شهید رضا بیگلری
زماني كه دخترم چهار ساله بودند و در حياط بازي مي كردند مي شنيدم كه دارد با كسي حرف مي زند و وقتي از او مي پرسيدم با كي حرف مي زني؟ مي گفت: با بابايم حرف مي زدم. او آمده بود تا مرا ببيند.

نام: رضا بیگلری

تولد: 1336

محل شهادت: درگیری با حزب دموکرات در شهرستان تکاب

تاریخ شهادت: 1360/4/17

شهیدی که به دیدار فرزندش می آید


به نقل از خانم زهرا قاسملويان فاميل نَسَبي شهيد رضا بيگلري

با سلام و درود به محضر مقدس آقا امام زمان (عج) و نائب بر حقش حضرت آيت ا... العظمي خامنه اي (مُدّ ظلّه العالي) و روح پاك و مطهر امام راحل عظيم الشأن (قَدّس ا... نفسه الزكيّه) و ارواح تابناك تمامي شهداي راه حق و فضيلت. ناصران حسين زمان در كربلاهاي خونين ايران اسلامي.

همواره آرزو داشتيم كه اي كاش در كربلا بوديم و در ركاب حضرت سيدالشهداء مي جنگيديم و به فوز عظماي شهادت نائل مي گشتيم. اما لطف عميم الهي در اين عصر عاشوراها وكربلاهاي مكرري را تحت لواي توحيدي و به دست حسين زمان خميني كبير (ره) و خامنه اي عزيز نصيب مان فرمود و خوبان امت گلچين شدند و در طُرفه العيني ره صد ساله را يك شبه پيموده و به لقاءا... پيوستند و اين ما هستيم كه از قافلة عشاق جا مانديم و در حسرتي عميق و اندوهي سوزناك. امّا چه بايد كرد. تقدير چنين بود كه ما جاماندگان از قافله عشق، خاطره نگار آن سفركردگان عاشق باشيم و بس. آنان كه پيمان نامة عشق را با خون نوشته و امضا كرده و در راه عقيده و ايمانشان از سر و جان گذشته و در كوي جانان مأوي گزيدند.

ثبت و نگارش خاطرة شهدا انگيزه اي گرديد تا به زادگاه پاسدار شهيد (رضا بيگلري) سفر كرده و از نزديك با مادر و همسر شهيد به گفتگو بنشينم و درخت خاطراتشان را با دست ناتوان خويش بتكانم و برگي سبز از باغ خاطرشان بچينم و براي ثبت به سينه تاريخ بسپارم تا سرمشق و پندي باشد براي آيندگان. چرا كه شهيد قلب تاريخ است.

در نگاه اول صبر و استواري مادر شهيد توجهم را جلب مي نمايد و در برابر اين همه صبوري، سر تعظيم فرود مي آورم و از او علل صبر و شكيبايي اش را جويا مي شوم. او در جوابم با آرامش و طمأنينه خاصي مي گويد: خوش به حال آنان که شهيد شدند . ما بايد به فكر خود بوده و براي آخرتمان توشه برداريم. مي گويد بعد از شهادت پسرم خيلي بي تاب بودم و تحمل شهادت و فراقش برايم سخت و دشوار بود تا اينكه در شب هفت آن شهيد كه شب جمعه بود مشغول نماز بودم كه ناگهان پسر شهيدم در نظرم مجسم شد و او را ديدم از پشت پنجره تماشايم مي كند. رويش گشاده و چهره اش متبسم بود. در قلبم گفتم بعد از نماز بروم به حياط و با او حرف بزنم. در اين حالت ديدم كه او دارد مي رود. وقتي كه نماز را تمام كردم ديگر اثري از او نبود . (مادر شهيد) قسم مي خورد كه چون او را شاد و خوشحال ديدم از آن روز صبر يافتم و دانستم كه او (شهيد) به آرزويش رسيده و به رضوان الهي واصل گرديده است. لذا آن وقت تصميم گرفتم ديگر در فراق شهيدم گريه و زاري نكنم. او (مادر شهيد) مي گويد: امام عزيز كه به ايران آمد و بعداً جنگ شروع شد پسرم به فرمان امام خميني (ره) در لباس يك پاسدار اسلحه به دست گرفت و به جنگ با گروهك هاي ملحد و كفار كومله و دمكرات رفت. از‌ آن روز او را كمتر در خانه مي ديدم.

وقتي كه شهيد با سر و وضع خاك آلود به خانه مي آمد مي گفتم چرا دير به خانه مي آئي؟ آخر ما دلمان برايت تنگ است. در جوابم مي گفت: ديگر ما، متعلق به شما نيستيم و براي خدائيم. امروز و فرداست كه نوبت به ما هم برسد و به كوي جانان سفر كنيم.

خلاصه شهيد عزيز ما چهرة‌ ملكوتي پيدا كرده بود و برايم عيان بود كه شهيد مي شود. پسرم مشهور به حُسن سلوك و تقوا و حجب و حياي خاصي بود و هر كسي كه خبر شهادتش را مي شنيد مي گفت او لايق شهادت بود.

همسرش مي گويد: يك سالي كه با او زندگي كردم جز خوبي و مهرباني از او مشاهده نكردم و بعد از شهادتش پي به مقام او در نزد پروردگارش بردم. اگر مي دانستم كه به اين زودي از همديگر جدا مي شويم لحظه لحظه زندگيمان را در خاطرم ثبت مي كردم. همسرش مي گويد: اي كاش قدر لحظات را مي دانستم و امروز حسرت نمي خوردم. مي گويد پنج روز بعد از شهادت شوهرم دخترمان به دنيا آمد و ما بر سر نامگذاري دخترم به توافق نمي رسيديم كه آن شهيد به خواب عمه اش آمد و اعلام كرد كه نام دخترم را (رقيه) بگذاريد و اين چنين او نام فرزندش را پس از شهادت شخصاً انتخاب كرد و ما حقيقتاً به مفهوم واقعي آية شريفة «و لا تَحْسَبَنَّ الذينَ قتلوا في سَبيل ا... امواتاً بل احياءٌ عند ربهم يرزقون» از جان و دل ايمان داريم و همواره حضور معنوي شهيد را در كنارمان احساس مي كنيم. زماني كه دخترم چهار ساله بودند و در حياط بازي مي كردند مي شنيدم كه دارد با كسي حرف مي زند و وقتي از او مي پرسيدم با كي حرف مي زني؟ مي گفت: با بابايم حرف مي زدم. او آمده بود تا مرا ببيند. آخرين باري كه به منزل آمد سومين روز شهادت يكي از دوستان و همرزمانش بود. او خيلي غمگين و بيقرار بود. از اين كه شهادت نصيبش نشده بود تأسف مي خورد و وقتي كه براي آخرين بار او را بدرقه مي كردم گفتم مواظب خودت باش. با لحن خاصي گفت نترس. ما لياقت شهيد شدن را نداريم. شهادت مالِ خوبان است و رفت. بعد از سه روز او هم به خوبان پيوست و روح ملكوتي اش با گلولة‌ مزدوران دمكرات در منطقه مائين بلاغ تكاب از قفس تن آزاد شد و به ملكوت اعلي پر كشيد و روحش شاد و راهش پررهرو باد.

راستي آنان چه ديده و چه مي دانستند كه اين چنين عاشقانه و خالصانه دست از زن و فرزند و عالم فاني شستند و براي رسيدن به معبود سر از پا نشناختند و به مقام قُرب الي ا... نائل آمدند.‌«فَاعْتَبِروُا يا اُولِي الْاَبْصار»

آن كس كه تو را شناخت جان را چه كند؟         فرزند و عيال و خانمان را چه كند؟

ديوانه كني هر دو جهانش بخشي                      ديوانة تو هر دو جهان را جه كند؟

 

 

 

 

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده