خاطرات فرزند شهید نجف زندی شهید عملیات دارلک
فرمانده گردان زرهی لشکر 64 ارومیه
نام: نجف زندی
تولد: 1323
محل شهادت:عملیات دارلک در مهاباد
تاریخ شهادت: 12/4/1360
شهيد سرگرد نجف زندي فر در سال 1323 در روستاي تقليد آباد، از توابع شهرستان اروميه ديده به جهان گشود. پس از طي دوران طفوليت به تحصيل پرداخت. بعد از پايان دورة متوسطه به علت علاقة زياد به نظامي گري وارد دانشكدة افسري شد.
او نسبت به فرهنگ منحط پهلوي و روابط ناسالم در درون ارتش شاهي، آگاهي كامل داشت. همين امر سبب گرديد كه در آغاز انقلاب اسلامي به دفاع و پشتيباني از آن بپردازد.
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي، وي در خدمت انقلاب، داوطلبانه به مناطق جنگي اعزام شد. با عشق و علاقه به ميهن اسلامي در انجام وظايف محوله تلاش و كوشش نمود.
او مظهر يك سرباز راستين انقلاب بود. عشق و علاقه به حفظ وطن و نواميس ملي و حراست از اسرار نظامي و شجاعت و رشادت و اطاعت از رهبري از مقامات بارز اخلاقي وي بود كه گام هاي او را در دفاع از انقلاب استوارتر مي ساخت.
سرانجام بعد از تلاش هاي صادقانه در راه اعتلاي ميهن، در تاريخ 1360/4/12 در منطقه عملياتي مهاباد، دارلك، در حين درگيري با اشرار ضدانقلاب به فيض شهادت نائل گرديد.
خاطرات آقاي بابك زندي فر فرزند شهيد
عشق به شهادت
خوشا به حال آنان كه رفتند و با افتخار براي اسلام و ايران آبروداري كردند.
سال 1359 و آذرماه بود. آن زمان شش سال داشتم. پدرم يك افسر ارتش بود. تا آنجا كه به خاطر دارم پدرم حتي ماه ها در مأموريت به سر مي برد. يكي از روزهاي پاييزي، مانند هميشه لباس هاي نظاميش را پوشيده بود و مي خواست برود. من مانند دفعات قبل و البته با بي قراري بيشتر به سمت او رفتم و گفتم: بابا كجا مي روي؟ تو كه تازه آمده بودي؟ فردا كه اولين جشن تولد اولين سالگرد خواهرم هستش؟ و مادرم مثل هميشه با سيني قرآن و آب آمده بود تا او را بدرقه كند.
پدرم در حالي كه گره هاي پوتينش را سفت مي كرد با تحكّم به من گفت: اي مرد! من بايد بروم جبهه تا با دشمناني كه قصد دارند به خانه و شهرمان حمله كنند بجنگم و جلوي آنها را بگيرم، تو كه نمي خواهي مردم اسير دشمن بي رحم بشوند. تازه اگر من هم برنگشتم تو كه خودت مرد هستي كه بايد بعد از من شماهايي كه كوچتر هستيد اسلحه ما را برداريد و به جنگ برويد.
خاطره ای دیگر از فرزند شهید
پدرم به مادرم گفته بود كه با چند نفر از همكاران و دوستان در مورد مأموريت كردستان بحث مي كرديم و كمتر كسي حاضر بود به آن منطقه برود و من از فرمانده خود ـ فرماندة لشگر 64 اروميه - درخواست كردم كه اين مأموريت مهم را به من بدهد. چرا كه نمي توانم قبول كنم نيروهاي ضدانقلاب در آن منطقه بلبشو و اغتشاش بر پا كرده اند و ناجوانمردانه مردم بي گناه و حتي كودكان را به شهادت مي رسانند. در همان جا به دوستم گفتم: اگر شما و من، همسر و فرزندانمان را بهانه قرار داده و به جنگ ضدانقلاب و حزب دمكرات در كردستان نرويم تكليف ايران و اسلام و خانه و كاشانه ما چيست؟ پس تعهد ما نسبت به امام و هموطنانمان چيست؟ آيا آن وقت مي توانيم خود را ارتشي واقعي بناميم. بالاخره فرداي آن روز رفت. ما را تنها گذاشت و در حين خداحافظي با حالتي جدي به من گفت: پسرم! من كه نيستم تو مرد خانه هستي. سعي كن خوب درس بخواني و فرد مفيدي براي جامعه و ايران باشي. من گريه كنان پدرم را بدرقه كردم. آن سال - آذر 1359 - جاي خالي او بسيار در خانه حس مي شد . هر موقع مادرم متوجه ناراحتي من مي شد مي گفت: پدرت خيلي زود بر مي گردد و هر دفعه با خبري خوش مي آيد. آرزوي پدرت اين كه استانمان ـآذربايجان غربي - از وجود ضدانقلاب پاكسازي شود.
سه ماه از آن موقع گذشته بود كه در اسفند 1359 خبر مجروح شدن پدرم در منطقه دارلك مهاباد از طريق دايي ام به ما رسيد.
عيد سال 1360 را بدون حضور پدر و مادر در خانة مادربزرگ سپري كردم. چرا كه مادرم براي عيادت از پدرم به بيمارستان نيروي هوايي تهران رفته بود.
ماجرا از اين قرار بود كه پدرم در منطقة دارلك مهاباد و متعاقب تك ضدانقلاب از ناحيه فك و صورت شديداً مجروح شده بود، ضمن اينكه چندين تركش در بدن او وجود داشت.
درست حدود سه ماه بعد در تير ماه 1360 و تقريباً همزمان با حادثه تلخ هفتم تير در دوازدهم تير بود كه خبر رسيد به آرزوي ديرينش رسيده و به درجة رفيع شهادت نائل شده بود.
در مراسم تشييع پيكرش مادرم نقل مي كند؛ حجت الاسلام حسني - امام جمعة اروميه - به نيكي از او ياد مي كرد و اضافه نموده بود كه شهيد سرگرد زندي فر از افراد معدودي بود كه به راه و مقصدش عشق مي ورزيد.
روح وي و تمامي شهيدان جاويد ايران شاد باد.