نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

شخصیتها
شخصيت ها / شهدا / قربانعلی آبشی شالو / متن / خاطره / پایبندی به اهداف

بسم رب الشهداء

عنوان خاطره: پایبندی به اهداف

بنام خداوند مهربان که پاسدار خون شهیدان می باشد. شهید محترم یک روز صبح مرا از خواب بیدار کرد و فرمود سر کوچه که نان بربری بود دو تا نان بگیرم. رفتم در صف بربری پز ایستاده بودم که ناگهان یک ماشین ارتشی که پر از سرباز بود به خیابانها سرازیر شدند و به دنبال آن مردم همه با شعار مرگ بر شاه از کوچه ها به خیابانها ریختند و بغل نانوایی یک بانک وجود داشت من دیدیم که همه پولهای بانک را به خیابان ریختند و آتش زدند. من زود به خانه برگشتم دیدم پدرم در خانه نیست دوباره به خیابان رفتم دیدم که شهید محترم در جلوی مردم شعار انقلابی سر می دهد و مردم نیز شروع به جواب دادن شعار ایشان می باشد و من چون خیلی سن کمی داشتم ولی دقیقاً لحظه به لحظه هنوز هم در جلوی چشم بنده می باشد.

خاطره ی دیگر؛ هم در محله ما کمیته ای به نام کمیته ی حزب رستاخیز تأسیس کرده بودند ظاهراً از امام دستور آمده بود که این گونه کمیته ها باید از بین برود. پدرم به همراه چند تن به این کمیته توسط نفرات پایگاه مقاومت شهید باکری به اینجا حمله ور می شوند و شب بود که شهید محترم با یک گونی پر از اسلحه وارد خانه شد و عموها و پسر عموهایم را در خانه جمع کرد و به هر یک از آنها سفارش کرد که از این اسلحه یکی را بردارند. آنها خیلی ترسیدند و به پدرم گفتند که آنها را باید به پایگاه تحویل دهی تا از طرف پایگاه تقسیم شود. پدرم حرف آنها را گوش کرد و در پایگاه به نفرات مطمئن داد تا در سنگرها که از سن و ماسه درست شده بود دفاع کنند. این پایبندی و فداکاری این شهید محترم شروع به آموزش نظامی در پایگاه برای نفرات ارسالی به جبهه ها شد.

خاطره رفتن ایشان به جبهه حق علیه باطل:

در پاییز 1360 ایشان عازم جبهه شدند. در حالی که ما تازه خانه درست کرده بودیم و اطاقهای ما بدون در بود و ما از سرما در خانه به خودمان می پیچیدیم. مادربزرگم و عموهایم گفتند نباید بروید ولی ایشان گفتند اول امام خمینی بعد شما. بعد از سه ماه به خانه آمدند آنطوری آمده بود که ما هر روز به ایشان تلفنی می کردیم که از سرما مُردیم به خاطر سرما خوردن خانواده مجبور شد از جبهه برگردد و خیلی جالب بود. ایشان به دوست خودش به نام یوسف که کار آن هم نقاش بود سفارش می کند من باید به جبهه بروم و اگر تو دوستی خودت را می خواهی برایم ثابت کنی خانه را تا من برگردم هم دربها را درست کن و هم خانه را حسابی رنگ آمیزی کن. دوست پدرم نیز اتفاقاً از جان مایه گذاشت و خانه را حسابی تمیز نمود و رنگ آمیزی کرده و آماده ی پذیرایی از برگشت ایشان از جبهه شدیم. شب عید زنگ زد و گفتند تا دو هفته دیگر حتماً باز می گردم و فردا به زنگ روز پنج شنبه منتظر باشید. روز پنج شنبه فرا رسید چشمان ما منتظرِ منتظر، ولی نیامد. جمعه شد نیامد. روز شنبه خبر شهادت ایشان از تلویزیون داده شد. یکی از دوستان جبهه ی پدرم فردا به خانه آمدند از جلوی درب ورودی ساک و لوازم را دادند خیلی سخت بود به جای عیدی به بچه ها لباس شهدا را به ما دادند. من زود به او قسم دادم گفتم من می خواهم پدرم را ببینم ایشان مرا سوار موتور کرده و در خانه شهید توانستم پدرم را زیارت کنم آن هم به علت اصابت خمپاره فقط بالای تن شهید سالم بود.