در خاطرات خود‌نوشت علیرضا سموعی می‌خوانیم
يکشنبه, ۰۵ فروردين ۱۴۰۳ ساعت ۱۰:۲۱
کتاب «شرمنده» خاطرات خود‌نوشت علیرضا سموعی از دوران دفاع مقدس است که توسط انتشارات خط مقدم منتشر شده است. در این کتاب به مقایسه نسل حاضر با جوانان دوران دفاع مقدس و معضلات پیش‌روی جوانان در عصر کنونی اشاره شده است که علی‌رغم بازار آشفته راه را پیداکرده‌اند و چه زیبا و با بصیرت، حق را شناخته‌اند و پیروی می‌کنند.

مقایسه نسل حاضر با جوانان دوران دفاع مقدس در خاطراتی از «علیرضا سموعی»

نوید شاهد، مدتی از مفقود شدن حمید گذشته بود که یک شب یکی از بچه‌های رزمنده به نام احمد که در واحد اطلاعات و عملیات لشکر بود، به ناحیه آمد. صحبت از شهدا و مفقودین از جمله حمید شد. او که می‌دانست من با حمید رفاقتی داشته‌ام، گفت: داستانی از حمید دارم که فکر نمی‌کنم کسی از اون اطلاع داشته باشه.

گفتم: چی؟

گفت: البته چون یقین به شهادتش دارم، می‌گم.

گفتم: سراپا گوشم.

احمد، داستان شجاعت حمید را این‌گونه تعریف کرد: حمید قبل از عملیات والفجر مقدماتی برای کاری به منطقه‌ی کردستان اومده بود و یه مرتبه تصمیم گرفت که چند روز اونجا بمونه. با مسئولش تماس گرفت و برای چند روزی مرخصی خودش رو تمدید کرد و چون با مسئول واحد اطلاعات و عملیات لشکر آشنا بود، به این واحد اومد. از اونجا که حمید چهره‌ی جوون و کم‌ریشی داشت، اوّل کسی بهش توجه نمی‌کرد و همه‌ی بچه ها دوست داشتن با قدیمی‌ترها برای به دست آوردن اطلاعات برن، بنابراین او کمی توی انزوا قرار گرفت؛ تا این که خود مسئول اطلاعات و عملیات که از قبل حمید رو می‌شناخت، برای شناسایی، من و اون رو با خودش برد. اون موقع قرار بر این بود که ما تو اون منطقه ضمن کسب اطلاعات کامل و ارائه‌ی اون به لشکر، کمی هم برای دشمن ترس و وحشت ایجاد کنیم؛ طوری که فکر کنه حتماً تصمیم به عملیات داریم. لذا گاهی اوقات ضرب شستی به دشمن نشون می‌دادیم و اونا رو متحیر می‌کردیم. مأموریت ما حدود پنج شبانه روز طول کشید. البته مسئول اطلاعات و عمليات، بعد از این که ما رو توی محل مستقر کرد، برگشت. اول همراه مسئول اطلاعات و عملیات نزدیک مقر فرماندهی دشمن رفتیم و در جایی که کمتر از ۱۰۰ متر با اونا فاصله داشت، مستقر شدیم و تمام حرکتای اونا رو از روی به درخت تنومند زیر نظر داشتیم. شب اوّل، قسمت شمالی مقر رو کاملاً شناسایی کردیم و نزدیک اذان صبح برگشتیم و نماز صبح رو خوندیم و به بالای درخت رفتیم. هوا که روشن شد، یه مرتبه نیروهای دشمن اومدن و اطراف اون درخت مستقر شدن. اونا حساب کرده بودن که اونجا مکان مرتفعیه و می‌تونن تسلط بیشتری روی منطقه‌ی خودشون داشته باشن. به همین دلیل، نزدیک درخت چادری بر پا کرده و مقر فرماندهی شون رو اونجا قرار داده بودن، اما از بالای سرشون غافل بودن.

اولش خیلی مضطرب شدیم. من بیشتر نگران حمید بودم، ولی اون با این که اولین بارش بود، خونسرد بود و عین خیالش نبود و عکس العمل خاصی نشون نمی‌داد. روزا بالای درخت پر شاخ و برگ هیچ حرکتی نداشتیم و شبا پایین می‌اومدیم، قمقه‌ها رو آب می‌کردیم، دستشویی می‌رفتیم و به تدارکات سری می‌زدیم. روز چهارم بود که متوجه شدم حمید دو تا کلت عراقی همراهشه.

 گفتم: سهم ما چی؟ او هم یکی از کلتا رو به من هدیه داد و اون یکی رو خودش برداشت. هر چی گفتم اینا رو از کجا آوردی؟ چیزی نگفت. شب پنجم که مشخصات مقر، تعداد نیروها و میزان تجهیزات اونا کاملاً به دست اومده بود، تصمیم به برگشت گرفتیم توی تاریکی شب پایین اومدیم و از مسیری که از قبل مشخص کرده بودیم، برگشتیم و به محدوده‌ی بچه های خودمون رسیدیم.

 در اونجا دوباره پرسیدم: حمید! این کلتا رو از کجا آوردی؟

گفت: یه تحفه است از طرف خدا.

گفتم: نه، بگو.

چیزی نگفت و نمی خواست بگه. گفتم اگه نگی به فرمانده میگم ما رو مَحْرَم ندونستی؟ ما پنج شبانه روز با هم بودیم. من که با تو روراست بودم؛ بگو.

گفت: باشه می‌گم ولی به یه شرط.

گفتم: چه شرطی؟

گفت: تا زنده‌ام به کسی نگی و اگه بگی، غیر ممکنه حلالت کنم.

من هم قول دادم.

حمید گفت: این کلتا مال دو ایرانی خود فروخته و مزدوره که احتمالاً منافق و از طرف سازمان منافقین بودن. من شب اول که برای شناسایی به مقر عراقیا رفتیم، مسیرم به پشت سنگر اونا افتاد و صحبتای اونا را شنیدم. می‌گفتن: عجیبه، حالا که اینجا کارمون تموم شده، فرمانده میگه که شما باید تا آخر این عملیات اینجا بمونین اونا از این زورگویی ناراحت بودن اما قدرت مخالفت هم نداشتن. لذا با هم نقشه کشیدن که فرداش برن پیش فرمانده و اجازه بگیرن که نوبتی برای مرخصی به مقرّشون برن و برگردن.

شب دوم رفتم و فهمیدم که تونستن فرمانده عراقی رو متقاعد کنن و قرار شده فردا صبح زود یکی از اونا با سربازایی که مرخصی میرن، بره و پس فردا نفر بعدی و پنج روز بعد هر دو با هم برگردن همون شب، قبل از خواب، منافق اوّلی از دوستش خداحافظی کرد تا فردا صبح دیگه اون رو صدا نزنه. من هم رفتم شناسایی رو انجام دادم و اومدم پشت سنگرشون و منتظر اوّلی شدم. همین که صبح اومد بیرون، تو راه رفتن به سمت قرار سربازا، تو یه فرصت مناسب، خدمتش رسیدم و بعد از درآوردن مدارک و اسلحه و این چیزا، جنازه‌ش رو تویه سنگر موتوری بدون استفاده که قبلاً مخصوص تعویض روغن ماشینا بود، بردم و تو چاله ی سرویس مخفی کردم. به حد کافی روش خاک ریختم که بوش در نیاد.

شب سوم هم بعد از اتمام کارا برای به درک فرستادن منافق دوم، منتظر بودم که نقشه‌ها کمی تغییر کرد و او سر ساعتی که باید بیرون می‌اومد، نیومد، چون خوابش برده بود. من هم طبق زمان به ساعت بیشتر تا روشن شدن هوا وقت نداشتم. تصمیم گرفتم اون رو بیدار کنم. یه جیپ پشت سنگرش پارک بود. یکی دو بار استارت زدم و متوجه شدم که او بیدار شده. بیرون اومد و اعتراض کرد که چرا ماشین رو استارت می‌زنی؟ فعلاً این ماشین در اختیار ماست؛ برو دنبال کارت.

من که کلاهخود عراقی به سرم بود، بدون جواب دادن، اونجا رو ترک کردم و اون با غرغر وارد سنگر شد. چند دقیقه بعد با عجله وسایلش رو برداشت و می‌خواست به ماشین سربازای عراقی برسه، که نزدیک همون تعمیرگاه متروکه خدمتش رسیدم و بعد کنار دوستش تو چاله‌ی سرویس جاش دادم و دوباره با خاک چاله‌ی سرویس رو پر کردم این دو تا کلت، غنیمت جنگی هستن و باید هر لحظه که خواستیم از اونا استفاده کنیم، بدونیم بعضی هم هستن که عمرشون رو تو خسارت گذروندن و همون لحظه از خدا بخوایم که سرنوشت ما مثل اونا نشه یه روز بعد از برگشتن از شناسایی بعد از این که هر دو اطلاعات به دست اومده رو به فرمانده دادیم و پاسخ سؤالاش رو گفتیم و دو تا کلت غنیمتی رو هم تحویل دادیم.

فرمانده گفت: این دو تا کلت کجا بود؟

حمید گفت: تو گشت‌های شبانه گرفتیم.

همین که مشخص شد ما تو این نقطه تنها به صورت ایذایی، اون هم همزمان با شب عملیات اصلی و برای سرگرم کردن دشمن می‌جنگیم، حمید اجازه گرفت و به موقعیت عملیاتی رفت و هر قدر به او اصرار کردم که تو بخش اطلاعات و عملیات بمونه، قبول نکرد و گفت که جای دیگه‌ای مشغوله و قول داده که برگرده وگرنه عشقش اونه که تو جبهه بمونه.

 احمد گفت: چند شب پیش حمید به خوابم اومد خیلی نورانی بود. کمی از من فاصله داشت، اما هر چی به طرفش می‌رفتم، اون از من دورتر می‌شد و به هیچ وجه نمی‌تونستم بهش برسم. من یقین دارم که حمید توی کربلای چهار شهید شده.

 

 خبرنگار: آرزو رسولی

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده